اتاق

غریبوار،خوشا پر به هر کرانه زدن!
________________________________
یکبار صاحب‌اتاق،این اتاقک بیچاره را در ۸۵۸روزگی خراب کرد.بعد از چند روز دید خیلی دوستش دارد و دلش تنگ شده،دوباره راهش انداخت.حالا هم هیچ بعید نیست روزی دوباره خرابش کند.به هر حال فکر کرد شاید لازم باشد مهمانان این را بدانند!

قفسه ها

میدانی چه حسی داری برام؟

چهارشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۶، ۰۴:۴۷ ب.ظ

برام حس خانه ای را داری که سال ها درت زندگی کردم.بعد مجبور شدم بکوبمت و دوباره بسازمت.حالا که برگشتم با اینکه همانی اما بوی نویی میدهی.خالی هستی و صدا درت میپیچد.دلم گرفته اما با خودم میگویم اسماء!غصه نخور.اولش است.باز مثل قبل میشود.باز مثل قبل میشوی.نشدی هم نشدی.اصلامگر برای همین نبود که رفته بودی؟هان؟

  • | فاخته |

به قول شما "شیفت دیلیت"!

چهارشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۶، ۰۴:۳۴ ب.ظ
+دستت که به ذبح عادت کند تمام است!
حالا تو بگو بک اسپیس من میگویم ذبح.تو اصلا هرچه میخواهی صدایش کن.فرقی نمیکند.تهش یکیست.تهش همین است که چهارده خط نوشتم و خواندم و پاک کردم...
چند روز است هی باخودم میگویم:رب السکوت ابلغ من الکلام!
یکی هم نیست بگوید پس دوباره ستون زدن اتاقت چه بود زن مومن؟
  • | فاخته |

آهِ حسرت...

چهارشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۰۰ ق.ظ

از این غصه خواهم مرد

 

دوستم ندارید نه؟نیایم نه؟از این حسرت بسوزم و بمیرم نه؟

باشد...باشد اما  کیف اصبر علی فراقک ....؟ارحم...


+این غم کم نیست...



  • | فاخته |

راستی اتاق جان!

چهارشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۴۰ ق.ظ

باید عمرت را منهای ۳۴کنم

بلاگ این چند روز فراق را هم میخواهد حساب کند!

  • | فاخته |

تاب نیاوردم .

چهارشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۱۲ ق.ظ

سلام اتاقِ جانم.

برت گرداندم.به قاعده ی دویست و چهل و چند روز زودتر از موعد.طاقت نیاوردم.هرچند هشتصد و پنجاه و هشت روز خاطره ات را در یک شب سوزاندم و دوروز عزاداری کردم اما دوری از تو لایمکن بود.تو منطقه ی امن منی!بی تو نمیشود.آن دفتر هم جایت را پر نکرد.هیچ چیز جایت را پر نمیکند.حالا که هیچ دلخوشی ای نمانده،حالا که روحم تشنه ی شعر است و نمیشود سیرابش کنم؛دلتنگ کتاب است و نمیشود دلخوشش کنم؛حتی پلاکم نیست؛حالا که روحم درد میکشد از اینهمه ...؛نمیشد توهم نباشی آن هم درحالیکه میشود که باشی!غمباد میگرفتم و میمردم.به دویست و چند روز دیگر نمیرسید.اما لازم بود که یکبار به دست خودم ذبحت کنم هرچند شاید تاابد از تو کنده نشوم..ترسناک است.نه؟

قرار بود همه چیز در یک چمدان جا شود.نگاه که کردم دیدم تو حتی نقطه ای از آن چمدان را هم پر نمیکنی عزیزکم!پس چرا نباشی؟

باز پرت میکنم.باز ورق ورق مینویسمت و  روحم لم میدهد به دیوار سفید و قشنگت.

چقدر از تصمیمم راضی ام

+عبور باید کرد

و هم نورد افق های دور باید شد

و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد

عبور باید کرد...

  • | فاخته |