اتاق

غریبوار،خوشا پر به هر کرانه زدن!
________________________________
یکبار صاحب‌اتاق،این اتاقک بیچاره را در ۸۵۸روزگی خراب کرد.بعد از چند روز دید خیلی دوستش دارد و دلش تنگ شده،دوباره راهش انداخت.حالا هم هیچ بعید نیست روزی دوباره خرابش کند.به هر حال فکر کرد شاید لازم باشد مهمانان این را بدانند!

قفسه ها

۳ مطلب با موضوع «غم» ثبت شده است

دلم کپک زده، آه

دوشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۹:۱۶ ق.ظ

فردا از یاد خواهیم برد، خالی بودن زمین ِ رنجور ِ خاورمیانه ی خون‌آلود، از وجود ِ پنجاه دخترک که قرار بود چند صباحی دیگر دلبر پسرکی باشند و مادر دخترکی.

که جهان را، به قاعده ی یک چَشم بادامی ِ سیاه ِ غم‌آلود، به قاعده ی یک موی مجعد ِ خرمایی ِ آشفته، به قاعده ی یک لالایی محزون ِ مالامال از عشق، زیباتر کنند.

فردا از یاد خواهیم برد که جهان به قاعده ی نه پنجاه دخترک ِ هنوز نیم‌قد، که به قاعده ی پنجاه نسل، تهی تر شد.

فردا از یاد خواهیم برد، بغضی را که با دیدن ِ تصویر ِ پر از فریاد و آه و ضجه ی بی‌صدای کفش ِ کوچک خون‌آلودی، در گلویمان جا خشک کرد.

ما دیروزها نیز، با غم‌هایی دیگر بغض کرده ایم و تنمان اشک‌آلوده شده است.

امروز نیز، فراموش میشود و قلوه سنگ ِ سیاه ِ گیرکرده در گلویمان، با سیلاب ِ اشک ِ غم های بعدی، می‌فرساید و دست ِ آخر، ما میمانیم و کوهی از غم، که حتی به خاطر نمی‌آوریم که سنگریزه هاش از کدام قلوه سنگ ها روی هم تلنبار شدند.

من حتم دارم که خداوند، بر گِل ما بیش از آدمیان ِ قبلی "نِسیان" پاشیده است، اگر نه تا به حال، نسلمان در این عصر ِ هجوم ِ بی وقفه ی غم، منقرض شده بود.

اما غیر ِ نسیان، اشک بیش‌تری هم میپاشید کاش، چرا که ما به اشک های بیشتری نیاز داریم، اما چشمه‌ی چَشم هامان، از سر بارش ِ بی امان ِ غم، مدت‌هاست خشکیده است.

  • | فاخته |

.

يكشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۹، ۱۲:۲۳ ق.ظ

دهخدا :

رفیق . [ رَ ] (ع ص ، اِ) یار. (دهار)(نصاب الصبیان ) (ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص 52). همراه . ج ، رُفَقاء: فاذا تفرقوا ذهب اسم الرفقة لااسم الرفیق و هو واحد و جمع مثل الصدیق . قال اﷲ تعالی : و حسن اولئک رفیقا. (قرآن 69/4). (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ، رُفقَة. (ناظم الاطباء). همراه . ج ، رفقاء، و رفیق واحد و جمع هر دو آمده .(آنندراج ). یار. گویند: رفیق وفیق ؛ ای موافق . (از مهذب الاسماء). دوست خوب . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مولف ). یار و دوست و همدم و همراه و همنشین . (ناظم الاطباء)

من:

آن که در شادی اش، از خودش خوشحال تر و در غمش، از خودش فسرده تری.

و حالا، چه باور کنی چه نه، قلبم از غمت درد میکند و چشم هام بارانی تر از چشم های تواند.

که تو اگر تنها غصه ی خودت را داری من غیر از غصه ات، باید زجر دوری و اینکه حتی نمیتوانم در آغوش بگیرمت و شانه هام از اشک هات خیس شود را هم به دوش بکشم.

این دنیا به من یک اتاقک ِ طبقه ی دوم ِ کانکس بدهکار است تا وقتی بغضت گرفته است نگهش داری و دوتایی برویم آنجا و با صدای بلند، مثل آن روزهای تاریک ِ من، اشک بریزی و من هرچند تنها میتوانم همراهت اشک بریزم، اما باشم. اقل کم باشم.

بالاتر گفتم چه باور کنی چه نه؟ نه. میدانم که باور میکنی. یک روزهایی هم بود که تو جای من بودی و من جای تو. یادت هست؟ یادم هست.

 

 

این روزها هم تمام میشود اما. یقین دارم. هرچند زخمی قدیمی و سطحی روی قلب میماند اما بعدتر ها که چشمت به جای زخم بیفتد، تنها خاطره دردش به یادت می آید و لبخند تلخ محوی روی لبت می نشیند.

این ها دلداری به تو نیست. دلداری به خودم است ... میدانی چه میگویم.

 

نه برای تسکین، که برای سرکشیدن ِ درد...

 

 

 

  • | فاخته |

عنوانی نمیتواند بار این غم را بکشد!

سه شنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۴۵ ب.ظ

امتحان تمام شده و در مسیر برگشت از دانشگاهم.امتحانم را بد دادم و این بی اهمیت ترین گزاره است.

این مسیر برایم آشناست و پاهایم بی طلب از مغزم راهشان را میروند.آسمان ِ این مسیر زیاد است و من همیشه سر به هوا طی‌ش میکنم.حتی چندین بار نزدیک بود زمین بخورم.اما امروز فرق دارد.امروز چشم هام را وصله کردم به زمین.به قعر ِ قعر ِ قعر ِ زمین.سرد است.استخوان سوز سرد است و من به التماس ِ صورت ِ یخ زده ام توجه نمیکنم و شال گردنم را به کمکش نمیفرستم.باید یخ بزند.باید از سرما بسوزد.باید برای سرمای استخوان سوز ِ وطن -دلگان ، سیستان ، بلوچستان- از سرما تکه تکه شود و تکه هایش را باد به وطن ببرد ، پیش ِ پای کودکانَ(م).قلبم دارد از نگرانی برای خشکیدن ِ خنده های دلکششان از جا کنده میشود.من هنوز دختر بچه ام ! و مگر دختر بچه ها چقدر جان دارند؟*مگر یک دختر بچه چقدر میتواند غصه ی کودکان ِ دور از خودش را به جان بکشد؟

که من ، همیشه برای غصه های خودم قلبی فراخ داشتم و برای غصه ی دیگران قلبی کوچک و تنگ . و حالا ، مگر میتوانم از غصه ی خنده ی مظلوم ِ بچه هایم در آن بیابان ِ همیشه پر مصیبت جان ندهم؟چه انتظار بی جایی!

بغض به گلوی خسته ام چنگ میزند. و من ، نمیخواهم حتی لحظه ای دست هاش را از گلویم بردارد.ملتماسه و ناامیدانه از او طلب فشردن ِ گلویم را میکنم تا راه نفس را ببند اما دریغ ، دریغ که تاتوان است هنوز ...

و اگر ممکن بود ، خون ناچیزم را خرج ِ خنده های مست کنندتان میکردم ، که این باشکوه ترین غایتی ست که میتوانم برای این جان ناچیز متصور شوم.

و اگر ممکن بود ، جانم را فدا میکردم تا یکبار ِ دیگر ، انعکاس ِ قایق های کاغذی رنگی‌تان را در چشم های درشت و مشکی‌تان ببینم. و شما نمیدانید که این ، زیباترین تصویر ِ جهان ِ پرغصه ی من است. 

و شما نمیدانید که من از فکر همرنگی ِ روزگارتان با آن مردمکان ِ درشت و زیبا چقدر ترسانم ...

کاش میتوانستم تقویم را هل بدهم به شانزدهم اسفند، به لحظه ی دیدار. به سفت فشردن تک تکتان ، به آغوشم. که کاش زمان تا ابد در آن لحظه ی بی نظیر بایستد.

به خانه میرسم.خانه گرم است.آرام است.و لعنت به گرما و آرامش ، وقتی شما از آن محرومید ...

 

+و چه خوب که اتاق هست ، جایی که بتوانم بی پروا ، اشدّ کلمات را بی ملاحظه درش بریزم.هرچند که این غم ِ عمیق با کلمات - که همیشه نجات دهنده اند - هم آرام نمیگیرد ...

*وام گرفته از ف.ج ، آشنای دور و دیر ِ روزهای گذشته

 

  • | فاخته |