اتاق

غریبوار،خوشا پر به هر کرانه زدن!
________________________________
یکبار صاحب‌اتاق،این اتاقک بیچاره را در ۸۵۸روزگی خراب کرد.بعد از چند روز دید خیلی دوستش دارد و دلش تنگ شده،دوباره راهش انداخت.حالا هم هیچ بعید نیست روزی دوباره خرابش کند.به هر حال فکر کرد شاید لازم باشد مهمانان این را بدانند!

قفسه ها

۴۴ مطلب با موضوع «برای ثبت» ثبت شده است

سال ِ یک.

سه شنبه, ۱ فروردين ۱۴۰۲، ۰۲:۲۶ ق.ظ

امسال را از تابستانش به خاطر می آورم. از بیم و امید توامانش، از سوختن پوستمان زیر آفتابش، به دنبال «سقفی که تن‌پوش پناه ما باشه».

از ذوق و شوقمان بعد از آن که خدا آرزوی چندساله‌مان را بدل به چهاردیواری سبز ِ آن خیابان طولانی کرد. از کم های زیادمان، از قاب هایی که منِ همیشه خسیس در ثبت کردن، هیچکدامشان را از قلم نینداختم. 

از تنفس بی واسطه ی O2، از انقلاب رفتن، باغ کتاب رفتن، انقلاب رفتن، باغ کتاب رفتن، و بی پایان بودن این چرخه ی دو مقصدی. از کرخت شدن ها، دراز کشیدن های بی پایان روبروی جعبه ی پیش تر جادویی و هرروز تهی تر از پیش.

امسال را با اضطراب های پاییزی‌اش به خاطر می‌آورم. با سردرگمی ها، با باز کردن مشتی که بیست و چند سال سعی کردم پرش کنم و حالا باید بازش میکردم تا ببینم چه در چنته دارم.

با روزهایی که تنها شوق دیدن دخترهام از رخت‌خواب کندم؛ تنها روزهایی که «صبح» را دیدم. 

با از دست دادن کسی که تصور می‌کردم تا ابد زنده می‌ماند. با مرور کلماتش، صدایش، یادگاری‌هایش.

امسال را با آسمان قاب شده در پنجره ی آشپزخانه گذراندم، با بوسیدن نورهای لم داده در جای‌جای لانه‌مان، با جنگ‌های بی پایانم در مصاف ظرف های نشسته و پرزهای بی پایان فرش ها و گردهای ثانیه افزون میزها.

با فرو ریختن رفاقت هایی که گمان می‌کردم از جنس بتن‌اند. و آجرهای محتاط دوستی های غریب و جدید، که حتی هنوز از استعمال واژه ی «دوستی» برای توصیفشان حذر می‌کنم.

با شکستن ها و دوباره وصله بند کردن ها.

با زمستان گرم و مطبوعش، چای های چای خانه امام رضای غیرقابل وصفش و لباس بخت سفید و عزیزش. 

با بودن انگشت شمار یاران ِ بهتر از آب روانم که قلبم را از مرز فروپاشیدن در معنای رفاقت، نجات حتمی دادند. 

با دلتنگی چرکین و کهنه ی آمیخته شده به استخوان هام. دلتنگی برای تویی که از عادت نکردن به نبودنت خسته شدم.

امسال رقیق تر بودم. دیگر آن دختر در سودای نجات جهان ِ شلوار شش جیب به پا نبودم. بیشتر اشک ریختم، بیشتر دوست داشتم، بیشتر «دوستت دارم» گفتم، بیشتر دلتنگ شدم. بیشتر واژه ی «خانواده» را سر کشیدم. کمتر دویدم. و غریب بود. «دختر بودن» به معنای این چنینی‌اش برایم غریب بود. 

امسال بالاخره پذیرفتم دست و دلم برای واژه ساخته شده اند و پنجره ای که باید، به رویم گشوده شد؛ هرچند کمتر خواندم، کمتر نوشتم، کمتر دیدم.

و تو، جاری ترین تصویر در تک تک این گزاره هایی. تو جاری ترین وجود، در تک تک لحظات حیاتم بودی. تو نور جان منی. و تو، تنها تو، میدانی که من نورپرستم. تو، و تنها تو میدانی که من مسخ نور می‌شوم و جهان را، و خودم را، در برابر نور از یاد می‌برم. 

گرمای دست های تو، برق چشم های تو، لبخند سبز تو، جز حیات بخش و لاینفک تمام دم و بازدم های من بود، هست. تو، جز لاینفک من بودی، هستی. و بمان. 

  • | فاخته |

زمستان آفتابی ِ صفر یک

دوشنبه, ۱۲ دی ۱۴۰۱، ۰۲:۴۵ ق.ظ

شکر، عمیقا شکر، بابت این پنجره ی وسیع و روشنی بخش ِ نویی که رو به روزهای در راهم گشودی.

که من همین سرگشتی و دویدن و حتی اضطراب این پنجره تازه را هم می‌بوسم. 

  • | فاخته |

کشف و شهود واضحات

شنبه, ۵ شهریور ۱۴۰۱، ۱۱:۵۵ ب.ظ

به تازگی دریافته‌ام که هیچ‌چیز در جهان هستی، به قدر کلمات و در پی آن، نوشتن و ادبیات، تک به تک ِ سلول‌هام را روشن و سبز نمی‌دارد.

یحتمل خیلی کندذهن به نظر می‌رسم که بعد از بیست و چند سال، به تازگی امری چُنین عیان و پیشِ‌چشم‌افتاده را فهم کرده‌ام، اما مقصود من از دریافت، یقینی بی چون و چراست؛ یقینی از ژرف ترین نقطه ی قلبم. حالا البته نمی‌خواهم فرض کندذهنی را ابطال کنم! فقط می‌خواهم بگویم که صِرف دریافت این امر، در تمام بیست و چند سال حیاتم، حتی آن زمان که هنوز سواد نداشتم، رخ داده بود. اما این باور، این اختلاف کیفیت عمیقی که حالا بین این عزیز داشتن و باقی دوست داشتنی هام می‌بینم را، هرگز، با این وضوح، لمس نکرده بودم. 

  • | فاخته |

حتی با فرض آن‌که کوچک، بزرگ نباشد.

سه شنبه, ۲ آذر ۱۴۰۰، ۱۱:۲۶ ق.ظ

و حالا، هرچند اعداد اثری بر شوق و سر ِ پر سودایم نگذاشته اند، اما دیگر به دنبال کلیات نمیدوم. دیگر اگر فرزانه در دفترم بنویسد "اولین فیلسوف زن مسلمان" قلبم تند نمیزد.

من ایمان آوردم به هیبت جزئیات. ایمان آوردم به واژه ای کوچک، که روزی در یکی از کلاس هایم بگویم و یکی از دخترکانم برای همیشه به خاطر بسپاردش.

حالا دیگر نمیخواهم در راهروی کوتاه ِ جلوی کلاس سوم دبیرستان، از خانم قاسمی بپرسم" خانم میشه با فلسفه منشا اثر شد؟" و پاسخش، نه ِ قاطعش، نگرانم کند.

حالا میخواهم بگویم "اثر" در کانت و هایدگر و ابن سینا بودن خلاصه نمیشود.

اثر، شاید تنها چند کلمه در پاسخ یکی از نامه های دخترکانم باشد.

اثر شاید در یک آغوشِ از پس دعوایی طولانی با فرزند ِ هنوزْ در عدمم باشد.

و حالا باور دارم، به سرایت آن آغوش، آن کلمه، آن واژه ی کوچک، در جای جای جهان.

حالا دیگر جهانِ خیالم یک کلِ مبهمِ در تلاش برای یافتن تکه های خویش نیست؛ تکه هایی کوچک است که شاید اگر بتوانند با هم در صلح باشند، روزی تکه ای بزرگتر را متولد کنند. 

حالا دیگر در جهان خیالم، نظریه پرداز نیستم. کتابی به نام "پشت دریاها شهری نیست" ندارم. من آنجا هم دیگر تنها اسماءم. یک اسماء کوچک، بسیار بسیار کوچک. که تکه هایی بسیار کوچک تر از خودش را رنگ میزند، اما آنچنان باوسواس، که تو گویی این تکه ی به غایت کوچک، همه ی عالم ممکنات است.

+برای کسی که از وقتی دست راست و چپش را شناخته، قصد نجات جهان را داشته، احتمالا رسیدن به این نقطه بزرگترین دستاورد حیات کوتاه و کوچک و ساده اش باشد! 

  • | فاخته |

.

دوشنبه, ۵ مهر ۱۴۰۰، ۰۷:۰۴ ب.ظ

همان‌جا ایستاده‌ام که بایدم گفت: "تن نیست آدمی، عدد است. کم میشود هرروز"*.

 

 

*شاهرخ مسکوب

  • | فاخته |

یک شب‌بیدار ِ صبح‌ندیده/ندیدپَدید(؟!)

سه شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۵:۴۵ ق.ظ

برای این لحظه که خوابم نمی‌برد و باد کولر مورمور خوبی توی تنم میدوانَد، برای این لحظه که از فکر یک نقاشی هنوز نکشیده، خواب به چشم هام نیامده و با شوق پشت میز کوچک و عزیزم نشسته ام. برای این لحظه که میدانم کسی جایی نزدیک منتظر من است. برای این لحظه که بعد چندین ماه گشتن و دوبار شکست خوردن-درمعنایی عمیقا سطحی- چراغ مطالعه ی مطلوبم را پیدا نکردم اما حالا، با چراغ مطالعه ی کوچک و سبز و قدیمی و نامطلوبم که به اتاق بغلی تبعید شده بود، میز را روشن کردم، و سایه ی تکه برگی که به طرزی عجیب* فراموش کرده ام از کجا آمده، اما مدت هاست روی فرش حرم امام رضای جان، که زهرا برایم گرفته بود، لم داده، دلم را ربود؛ و ثبتش کردم تا فراموشش نکنم.
برای این لحظه که نگران خروار ها کار عقب افتاده، درس نخوانده، تحقیق شروع نکرده و کارهای ناشناخته ی پیش رو هستم.
ای لحظه ی عزیز، تو خیلی زیبایی. تو خیلی سبزی. تو از پس ِ روزها و شب های سختی آمده ای و من نمیدانم بعد تو چه لحظه هایی خواهد بود، اما تو را دوست میدارم. تو صبح زیبایی بودی، خنک، خوش رنگ و با صدای دلچسب سکوت.
من آدم لحظه ها نیستم، آدم رویاهای آینده و حسرت های گذشته ام؛ و با این همه، تو دل من را به شوق آوردی و من دوستت داشتم. دوستت دارم. به امید دیدار دوباره ات

*چرا که من هیچوقت یادم نمی رود که یک تکه برگ، یک شاخه گل و حتی یک ساقه ی کوچک و کم جان، از کجا به اتاقم راه پیدا کرده است.

 

-از  آن متن های عجله ای که هر نوع خطایی ممکن است از آن سر زده باشد و نویسنده پیشاپیش عذرخواه است. 

 

  • | فاخته |

صرفا جهت ثبت

دوشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۴۴ ب.ظ

اگر هنوز آن روزهای سابق را نگه داشته بودم، میتوانستم نشانتان دهم که برای من، تنها خصیصه ی قابل ستایش در وجود هر انسانی، جنگیدن است. هیچ انسانی در عالم به قدر "آدم جنگ" برایم عزیز و دوست داشتنی نیست. حالا جنگ ها هم انواع دارند. من البته تمام آدم های تمام جنگ ها را دوست دارم اما آدم هر جنگی نیستم.

من آدم جنگ در سختی هام. استاد دوام آوردن و ژست قوی بودن گرفتن و تکیه گاه بودن برای دیگران و در خلوت اشک ریختن و در جمع خندیدن. اما آدم جنگ برای آرزوها نیستم. هیچگاه برای خواسته هام آن چنان که باید نجنگیدم. نهایتا از آرزوهام دفاع کردم، ما جنگ؟ نه.

و حالا تمام فکر و ذکرم جنگیدن برای چنین کسی شدن است؛ آدم جنگنده برای رویاها.

و چرا اینجا نوشتم؟ چون اینجا عزیزترین نقطه ی امن من است و هر اتفاق مهمی باید درونش ثبت شود.

هرچند ناراحتم از اینکه دو پست اخیر هیچ شباهتی به دیگر نوشته های این اتاقک ندارد، اما ملالی نیست. اصل بر ثبت است. گیرم که این ثبتیات وصله ی ناجور باشند. بهتر از این است که ثبت نشوند!

 

من در این شکل حادثه؟ را به یاد دارید؟ از دعای شما بود یا مدد خدا و نشانه هاش یا کلنجارهای من و یا همه، نمیدانم. اما آن لحظه ی حالا نه چندان پرغرور اما پر امید و روشن فرا رسید. و این آغاز ماجراست. آغاز راهی سخت و دشوار و طولانی. اما راه خوب است. در راه بودن خوب تر. گاهی حتی خوب تر از مقصد. و بله، من در این شکل حادثه میخواهم که در این نقطه از جهان باشم.

 

  • | فاخته |

برای ادامه ی حیات

دوشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۹، ۰۹:۴۷ ب.ظ

یک شیشه ی کوچک ِ نامرئی دارم و هربار که برای تکاندن سفره پنجره را باز میکنم، سریع مقداری هوای پاییزی در آن میریزم و سفت درش را میبندم، برای تنفس در ساعات ِ بی پایان ِ قرنطینگی.

  • | فاخته |

پیش‌نامه

جمعه, ۹ خرداد ۱۳۹۹، ۰۲:۲۱ ق.ظ

سلام عزیزِ جان ِ مادر

حالت خوب است؟حکما خوب است. چون تو هنوز در بهترین نقطه ی عالمی . و اصلا چه خبر داری از این عالَم ِ بی سر و سامان ِ آشفته تر از همیشه ...

امروز یا حتی از چند روز پیش سرم برای نوشتن ِ برای تو پر از کلمه شده اما هنوز روی تن ِ سفید ِ این اتاقک ننشاندمشان.ابتلاء مادر.ابتلاء ِ امروز شدید بود و مادرت فرصت نکرد برات بنویسید.

اما به زودی خواهم نوشت ان شالله* ، این پست هم صرفا جهت این بود که یادم نرود! همین.دوستت دارم.قربان ِ تو.مادر ِ خسته و خواب‌آلودت

* من آنقدر ها حواس جمع نیستم، یعنی اصلا نیستم.اما این روزها اصلا "ان شالله" از دهانم نمی افتد.بس که "شاءَ" ی "الله" را بیش از هر زمانی در رگ به رگ ِ ثانیه ها میبینم، با کیفیت ِ اِچ دی!

 

  • | فاخته |

من ، در این شکل ِ حادثه؟

پنجشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۳:۳۶ ق.ظ

[آخرین باری که به واسطه ی خواندن، نوشته بودم ؛ بعد از سه دیدار بود.همین جا هم نوشته بودم.از فرط شیفتگی. و حالا سومین بار است که این کار را میکنم. و شاید به اعتبار ِ از بین رفتن آن دوی دیگر در سانحه ی پاک کردن اتاق ، بشود گفت این اولین است.و خب فرقی هم نمیکند.من هیچگاه در قید و بند اعداد نبودم!]

 

 

در برابر خواندن کتاب های کسی که ایام کوتاهی استادمان بود و بعد هم ارتباطم با او به جهان آرا تقلیل پیدا کرد مقاومت زیادی داشتم.

انگار کسی در ناخوداگاهم میگفت"تورا چه به نویسندگی!"

 

اما موضوع کتاب آخر آنقدر جذاب بود که مقاومت را کنار گذاشتم. روایتی که باز من را بین دو راهی جبر و اختیار سرگردان میکند.

و من سوال هایی که هرروز میتوان به آن ها جوابی نو داد را دوست دارم! گاهی ندانستن آنقدر شیرین میشود که به دانسته های -به قول استادمان- "شکلات پیچ شده" ترجیحش میدهی.حداقل من اینگونه ام. برای جوابی متقن به سراغ سوال ها نمیروم.آن ها که جواب متقنی دارند ساده اند و پایان پذیر. و آن ها که جواب هایی شناور و بی پایان دارند نامتنهای اند؛ مثل انسان ، مثل کلمات و مثل خالق انسان ها و کلمه ها.

در این دویست و چند صفحه بیش از فکر به یونس و دریا(که چقدر اسامی ِ به حقی بودند) به شکل ِ دیگر ِ حادثه اندیشیدم. و به خودم ، اگر حادثه شکل دیگری میداشت.

به اینکه غرق در چیزهایی میشدم که حتی حالا هم گاهی نقطه ای کم عمق از احساساتم به آن ها تمایل دارد و من با شماتت نادیده اش میگیرم؟ و یا برای فردایی روشن اما مبهم میجنگیدم؟ جنگی سخت ، امیدوارانه ، ترسناک و تمام عیار.

هرچند من بارها و بارها ، حسرت نبودن در لحظه ای تاریخ ساز را با جمله ی شهید صدر* تسکین داده ام، اما به تمامه راضی نشده ام. (بی ربط: و چگونه بعضی با یک بیوی "فضل الله المجاهدین..." راضی میشوند؟؟نمیدانم!) چرا که به گمانم گاهی شرایط خارجی باعث میشود ما جان هایمان را بیشتر تطهیر کنیم؛ تا بتوانیم تغییرشان دهیم.تا بخواهیم تغییرشان دهیم. و کاش میتوانستم این فرضیه را به شهید صدر بگویم و جوابش را بدانم ...

ما فردایی هستیم که باید میشد و در "ارتداد" رخ نداد. اما نه آنگونه که آن ها انتظار داشتند. چرا که آن فردا فقط با آن اتفاق عظیم و آن سرنوشت مختوم رخ خواهد داد.

اما مسئله ی من این نیست! بیش از آن که سوال من ، حتی "شکل دیگر حادثه" باشد؛ خودم هستم.

من ِ بیست ساله ی متولد در این مکان ، در این زمان ، در جایی که حادثه اینگونه رقم خورد، با تفاوت هایی عمیق و لاجرم، با خلا هایی مشهود و گاه مایوس بار.

سوالی که تولدش برمیگردد به زمانی که یاد گرفتم برای سوال هایم واژه های مناسب پیدا کنم؛ "من باید کجای جای این جهان بایستم؟"

حرف های چند سطر بالاتر را پس نمیگیرم اما این سوال با آن سوال های عمیق و لایتناهی دوست داشتنی توفیر دارد.

این سوال پاسخ متقن هم اگر نه ، اما به پاسخی راضی کننده و محرِّک محتاج است. و اگر پیدا نشود چه دلیلی برای بودن خواهم داشت...؟

و من آموخته ام که این سوال برای هرکس جوابی روشن دارد که اگر نداشت حکمت ِ خالق لکه دار میشد. و من آدم ِ دانستن و رد شدن نیستم. هیچگاه نبوده ام...

 

هر چه به دنبال جمله ای پایان دهنده میگردم پیدا نمیکنم.شاید پایان ِ این نوشته نیاز به همان جواب اگر نه متقن ، اما راضی کننده ، دارد. که هنوز ندارمش. پس شاید اگر روزی پیدا شد ، بتوانم پایان این یادداشت ِ -ظاهرا و فقط ظاهرا- بی سروته را بنویسم. کاش آن روز برسد. کاش روزی دیوار این اتاق آن لحظه ی پر غرور و پر امید و روشن را ببیند. و کاش اگر آنقدر حادثه ی جنون بر جانتان حادث شده بود که این یادداشت را تا انتها خواندید ، برای پیدا شدنِ پاسخ ِ این سوال ِ به اندازه ی جان مهم من دعا کنید!

 

* تغییر شرایط ِ خارجی کافی نیست.جان های ما نیاز به تطهیر دارد

  • | فاخته |