فردا از یاد خواهیم برد، خالی بودن زمین ِ رنجور ِ خاورمیانه ی خونآلود، از وجود ِ پنجاه دخترک که قرار بود چند صباحی دیگر دلبر پسرکی باشند و مادر دخترکی.
که جهان را، به قاعده ی یک چَشم بادامی ِ سیاه ِ غمآلود، به قاعده ی یک موی مجعد ِ خرمایی ِ آشفته، به قاعده ی یک لالایی محزون ِ مالامال از عشق، زیباتر کنند.
فردا از یاد خواهیم برد که جهان به قاعده ی نه پنجاه دخترک ِ هنوز نیمقد، که به قاعده ی پنجاه نسل، تهی تر شد.
فردا از یاد خواهیم برد، بغضی را که با دیدن ِ تصویر ِ پر از فریاد و آه و ضجه ی بیصدای کفش ِ کوچک خونآلودی، در گلویمان جا خشک کرد.
ما دیروزها نیز، با غمهایی دیگر بغض کرده ایم و تنمان اشکآلوده شده است.
امروز نیز، فراموش میشود و قلوه سنگ ِ سیاه ِ گیرکرده در گلویمان، با سیلاب ِ اشک ِ غم های بعدی، میفرساید و دست ِ آخر، ما میمانیم و کوهی از غم، که حتی به خاطر نمیآوریم که سنگریزه هاش از کدام قلوه سنگ ها روی هم تلنبار شدند.
من حتم دارم که خداوند، بر گِل ما بیش از آدمیان ِ قبلی "نِسیان" پاشیده است، اگر نه تا به حال، نسلمان در این عصر ِ هجوم ِ بی وقفه ی غم، منقرض شده بود.
اما غیر ِ نسیان، اشک بیشتری هم میپاشید کاش، چرا که ما به اشک های بیشتری نیاز داریم، اما چشمهی چَشم هامان، از سر بارش ِ بی امان ِ غم، مدتهاست خشکیده است.