اتاق

غریبوار،خوشا پر به هر کرانه زدن!
________________________________
یکبار صاحب‌اتاق،این اتاقک بیچاره را در ۸۵۸روزگی خراب کرد.بعد از چند روز دید خیلی دوستش دارد و دلش تنگ شده،دوباره راهش انداخت.حالا هم هیچ بعید نیست روزی دوباره خرابش کند.به هر حال فکر کرد شاید لازم باشد مهمانان این را بدانند!

قفسه ها

۱۷ مطلب با موضوع «برای نخواندن» ثبت شده است

واژه ای دقیق تر برای موقعیت «سقوط»

يكشنبه, ۶ آذر ۱۴۰۱، ۰۴:۱۸ ب.ظ

لابه‌لای بیست و چهارساعت ها، چهل بار از خودم می‌پرسم «همین؟» و انگار یادم می‌رود که پاسخ چقدر ترسناک است و زیر دلم را خالی می‌کند؛ نه از آن خالی شدن های بالای چرخ و فلک، از آن خالی شدن های کابوس های ارتفاع و سقوطم. 

و پاسخ، باز همین است: «همین.»

چطور می‌شود، کیلو کیلو خاطره که حتی هنگام یاداوری‌شان از فرط تعدد، حتما چندتاییش از قلم می‌افتد و فردا و پس فرداش یکهو به یاد می‌آید به «همین» سادگی با چهار تا دو نقطه، پرانتز، سر و تهش هم بیاید؟

همیشه  «همین» قدر ساده بود و من خبر نداشتم؟ یا حالا هنوز هم خبر ندارم؟ تا کی قرار است هرچه بی خبری‌ست در سبد قلب من جمع شود؟ اهان، یادم نبود. دیگر بی خبری هم واژه دقیقی نیست. فقط «همین.» دقیق است. همین. 

  • | فاخته |

.

جمعه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۱، ۱۰:۰۶ ب.ظ

رابطه هام کانه آب باشند. از لای انگشت هام میچکند و بعد، قلپ قلپ، شورِ شور، از لابلای مژه هام سرریز می‌شوند.

من بلد نیستم دست هام را مشت کنم.

من دلم برای خودم می‌سوزد. برای قلبم، دست هام، مژه هام، چشم هام. 

  • | فاخته |

از تو چه پنهان، در دعوای حبیب و جمشید*، من طرفِ جمشیدم.

یعنی میخواهم بگویمت، که اصلا گیریم که از خیر ِ بوی نارنگی و دلبری بافتنی های از پستوی کمد درآمده و طعم انار و رنگِ برگ هم گذشتیم؛ تو بگو در کدام فصل میتوان بی ترس از صبح ِ زودرَس، ستاره شمرد و خیال بافت و بعد، زیر ِ نور ِ آفتاب ِ کم‌جان ِ پاییز، بافتنی های شبانه را تن ِ قلب کرد، تا هوای دزد، سرماش ندهد؟

.

*ر.ک رادیو چهرازی/یاد ِ بعضی نفرات در گردشِ فصول

جایی میان بیست و هفت و هشت مهر ِ دوصفر

  • | فاخته |

"عبور"

پنجشنبه, ۱۲ فروردين ۱۴۰۰، ۰۷:۳۸ ب.ظ

با عزیزی درباره‌ی آدم ها حرف میزدیم، درباره آدم هایی که صبر بیشتری دارند، گذشت بیشتری دارند، و دوتایی به حالشان غبطه میخوردیم. بین حرف گفتم"میدانید؟"عبور" مهم است. حالا یک وقت این عبور از سختی ست، یک وقت از انسان های دیگر است." و صدایی از پادکستی قدیمی در گوشم بود که میگفت"... که دنیا محل گذر است."

حرف من عجیب و غریب و ناب نبود. اتفاقا بسیار هم کلیشه ای بود و هست، اما از بعد گفتن این جمله تا این لحظه، درگیر خویشتن ِ خویشم؛ و میبینم که آه! چقدر کمیتم در آدم ِ عبور بودن لنگ است. چقدر کمیت همه‌مان لنگ است.

و ناخودآگاه و شاید حتی کمی بی ربط، تصویر گل نازم به خاطرم می آید. [من عمیقا عاشق گیاهانم و تصویرم از محلی دلپذیر، تصویری پر از گیاه است. خاصه گیاهان سبزی که فقط برگ دارند. اما از قضا، از دار دنیا تنها سرپرستی یک گل را به تمامه بر عهده دارم که آن هم همین گل ناز عزیزم است که بسان فرزند نداشته ی خود، البته حالا کمی کمتر(!)، دوستش دارم.]

گاهی که بدحال میشود و برگ هاش زرد، سریعا باید آن برگ های خشک شده و زرد را از تنش جدا کنم تا دوباره در همان نقطه سبز شود و جوانه بزند. درد دارد، سخت است. سخت است که گیاه نه، که آدمی، تکه ای از وجودش را، حتی خشک شده و زرد، بکَند. اما تنها راه دوباره سبز شدن همین است. کندن غم ها، دلخوری ها، کینه ها و نفرت ها حتی، سخت است؛ چرا که هر چند خشک و زرد، اما تکه ای از جان است.

با اینهمه، آنچه عزم آدمی را برای کندن برگ های خشکیده اش جزم میکند، خیال دلچسبی‌ست که از فکر ِ به دوباره سبز شدن حتی، در سرش می رویَد.

من اما دستم هنوز میلرزد، برای کندن ها و دور ریختن ها، برای عبور کردن ها.

پیوست ۱/ حَظ ِ سرشار:
عبور باید کرد
و همنورد ِ افق های دور باید شد
و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد.
عبور باید کرد
و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد.
من از کنار تغزل عبور می کردم
و موسم برکت بود
و زیر پای من ارقام ِ شن لگد می شد.
من ایستادم.
و آفتاب تغزل بلند بود
و من مواظب ِ تبخیر ِ خواب ها بودم
و ضربه های گیاهی عجیب را به تن ذهن
شماره می کردم:
خیال می کردیم
بدون حاشیه هستیم.
خیال می کردیم
میان متن اساطیری ِ تشنج ِ ریباس
شناوریم
و چند ثانیه غفلت، حضور هستی ماست.
                                    ***
صدای باد می آید، عبور باید کرد
و من مسافرم، ای بادهای همواره!
مرا به وسعت تشکیل ِ برگ ها ببرید
مرا به کودکی ِ شور ِ آب ها برسانید
و کفش های مرا تا تکامل ِ تن ِ انگور
پر از تحرک زیبایی خضوع کنید
دقیقه های مرا تا کبوتران ِ مکرر
در آسمان سپید ِ غریزه اوج دهید
و اتفاق ِ وجود ِ مرا کنار درخت
بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک
و در تنفس تنهایی
دریچه های شعور مرا به هم بزنید
روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید
حضور "هیچ" ملایم را
به من نشان بدهید.

(بابل، بهار ۱۳۴۵)

-سهراب سپهری / تکه ای از شعر عزیـز "مسافر" -

پیوست ۲/ تصویر:

گل‌نازم

  • | فاخته |

-چون که واژه ها حیثیت دارند و این را بار ها گفته ام.چون که واژه ها حیثیت دارند و این را بار ها گفته ام، امشب، همین چند دقیقه ی پیش، فهمیدم که وقتی حوصله میکنم و واژه های قطار شده ی کسی را -خاصه اگر طولانی شده باشد- تا آخر میخوانم، یعنی آن فرد برایم عزیز است.بسیار عزیز.مثل فرزانه.مثل خواندن ِ سطر به سطر ِ پست آخرش و پست های قبلی اش.

-با همه ی احترام و حیثیتی که برای واژه ها قائلم، ادا کردنشان و البته مستقیم ادا کردنشان همیشه برایم سخت بوده.هرچه عمیق تر ، هر چه مستقیم تر ، سخت تر. و البته نگفتنشان گاهی یعنی مرگ آن ها.و چون نمیرند ، تازگی ها سعی میکنم بگویم، مثل آن روز که ناگهان صدایش زدم، گفت "ها؟" و من گفتم "دوسِت دارم" و او مبهوت شد.و او هم البته فرزانه بود.

-آنقدر خسته از قیل و قالم که ترجیح میدهم فقط بشنوم و بخوانم و چیزی نگویم.چون هرصدای غیرمتخصصی را ، هرچند کوچک و در شعاعی محدود، اضافه میدانم. دارم تمرین میکنم چیزی را بگویم که اثری دارد، که ارزشی دارد، که مال خودم است.که حداقل برای گفتنش زحمتی کشیده ام.که اقلا اندکی و فقط اندکی ناب است.که واژه ها را گاهی اگر بی هوا بپراکنی نیز آن ها را کشته ای.و من از مرگ واژه ها بیزارم.

-هنوز هضم اینکه یک نفر چطور میتواند از جایی به بعد نقیض حرف های خودش را بزند برایم سخت است.که به ما گفته اند جمع نقیضین مُحال است!که راست هم گفته اند.که یعنی اگر چنین شد حکما یا قبلش کذب بوده یا بعدش.که حالا، او ، قبلش کذب بود یا حالایش؟ که عاقبت ما چه خواهد شد؟ عاقبت او چه خواهد شد؟ که اصلا راست کدام است و دروغ کدام و ما کدام طرف‌یم؟طرف راست یا دروغ؟

-و اگر از تمام ِ آنچه فضای مجازی میگویند یک اتاق برای من بماند ، من راضی‌ام!یعنی تنها مامنی برای واژه ها برای ما بس است.بقیه اش نبود هم نبود.یعنی اگر واژه ها را از ما بگیرند گویی که مارا از خودمان گرفته اند.

  • | فاخته |

امروز یکهو چشمم به سن‌ اتاق افتاد‌.

بار قبل که اینقدر از روزهای بودنش گذشته بود چقدر حرف به در و دیوارش چسبانده بودم.

چقدر عوض شده ام.و ساکت.و تودار.آنقدر که دیگر نمیدانم باید خودم را درونگرا بدانم یا برونگرا.

البته نَقل حرف نداشتن نیست.نقل صدا نداشتن است.نشان به آن نشان که من بی شمار‌حرف به دیوار این اتاق چسبانده ام،اما در ذهنم.بی هیچ صدایی.با هزار نفر حرف زدم؛گله کردم،درددل کردم،دعوا کردم،غر زدم،قربان صدقه رفتم،مباحثه کردم،متلک گفتم.اما در ذهنم.

نه.نقل صدا نداشتن هم نیست.نقل پناه بردن از عالم واقع به عالم ذهن است.زیرا که چیز دندان گیری در این عالم نداشتم،ندارم،و یحتمل نخواهم داشت.


[وقت دوباره خواندن این پست،برای چک کردن غلط های احتمالی نگارشی یا تایپی،یاد شازده کوچولو افتادم.یاد اینکه اصلا چرا سیاره ی کوچک و گل نازنازی اش را رها کرد و پا به عالم دیگران گذاشت؟دیگرانِ زیاد.دیگرانِ کسالت بار.دیگرانِ عجول و عجیب و همیشه‌نیمه‌راه ، که از صد حرفش شاید یکی را میفهمیدند.آن هم شاید.]

[یاد فارابی هم افتادم.دستم به شازده کوچولو نمیرسد که بپرسمش چرا از سیاره اش بیرون زد؟

اما شاید وقتی دستم به فارابی برسد و بپرسمش که چرا فکر کرد انسان مدنی بالطبع است؟دیگران جز رنج برایش چه داشتند؟و رنج کی و کجا طبیعت ما بوده است؟انسان مبتلای به مدنیت شاید باشد اما طبیعتش تنهایی‌ست اقای فارابی.باور بفرمایید.اگر هم زیر بار نرفتید یک روز که مجال شد بهتان ثابت میکنم.هرچند آن روز خیلی دور باشد،خیلی دیر باشد.اصلا دوری و دیری مگر چیزی جز لفظ است؟اصلا زمان مگر چیزی جز توهم است؟]

  • | فاخته |

قسم به حادثَ‌ت شدن *

يكشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۵:۵۰ ب.ظ

و سعی کردم بی پروا به سراغ این صدای تق تق کیبورد بیایم،بی آن که وسواس گونه،بارها و بارها واژه ها را در مغزم بالا و پایین کرده باشم.

این روزها کم مینویسم.کم و کوتاه.نه از سر حرفی نداشتن،که از سر پروا داشتن.و شاید این پروا داشتن هم خاصیت گذر از هجده سالگی باشد.

[آه،که حالا دیگر چه کسی این حرف ها را می فهمد  ... ]

و این پروا داشتن به نوشتن ختم نمیشود.

من دیگر بی پروا به چشم هایشان خیره نمیشوم،بابا صدایشان نمیزنم.

من دیگر بی پروا شمع روشن نمیکنم و اشک نمیریزم و خیال نمیکنم و درددل نمیکنم.

من دیگر کسی را به این حریم امن راه نمیدهم،حتی با پروا!


باز برگشتیم به حسرت پاک کردن اتاق.و واژه هایی که بوی تند بی پروایی شان توی دماغت میپیچید و عطسه ات میگرفت.البته نه از آن عطسه هایی که بعد گلویت تیر بکشد.از آن دست عطسه هایی که سبکت میکند.و بعدشان ناخوداگاه نفس راحت میکشی.[این قسمت پست حاکی از نجربیات چندین و چندساله ی نویسنده من باب دچار بودن به حساسیت است]


بگذریم.از حرف های تکراری بگذریم.


از بک اسپیس دست برمیدارم بلکه بی پروایی برگردد به واژه هایم.اقلا به واژه هایم،که بیش از بقیه زورم بهشان میرسد.


چه میگفتم؟


اهان.بگذار کمی از معانی جدید تنهایی برایت بگویم

تنهایی یعنی از چیزی ذوق کنی که کسی نفهمد و از چیزی غمگین شوی که باز هم کسی نفهمد.این تمام تعریف تنهایی ست.تمامِ تمامش.و هرچیز دیگر هم زیرمجموعه ی همین است.به هر حال کار هر جوجه فلسفه خوانی در بدو امر ،تحویل دادن تعریف است.و من میخواهم اولین و شاید آخرین تعریف چرندی که میکنم از مفهوم چرند تنهایی باشد.

و البته در اوصاف تنهایی باید که:تنهایی سختْ سخت است .

و دیگر آن که جانم برایتان بگوید که من این روزها فردیٰ خوشحال میشوم و فردیٰ ناراحت. والبته کاش میتوانستم ازتان بخواهم که این جمله ی اخیر را بی هیچ حسی بخوانید.


یک من‌ی در من به دنیا آمده که دلش میخواهد از صبح تا شب گیرنده باشد.یعنی فیلم ببیند و کتاب بخواند و شعر حفظ کند.و هیچ نگوید.و هیچ ننویسد.و هیچ نباشد.

من هم که هر جا دلیلی برای دیوانگی هایم پیدا نکنم نسبتشان میدهم به خاصیت گذر از هجده سالگی ، این یکی هم رویشان!


من برای واژه ها،فکر ها،ایده ها،همیشه و همیشه حیثیت ،یا بهتر بگویم،جان قائل بودم، و هستم.بعد وقتی مرگ فکر و ایده ای را روبروی چشم هام میبینم عزا میگیرم.حتی چون حساب و کتاب ندارد گاهی هم بیش از چهل روز عزا میگیرم.


وقتی خودت خودت را نشناسی،چطور میتوانی در یک جلسه یا نه اصلا در ده جلسه،خودت را برای دیگری شرح دهی؟بیخود نیست که خیلی هایی که تنه‌شان به تنه ی فلسفه میخورد ازدواج نمیکنند !


و چگونه میتوان از پژمرده شدن یک گل

جان نداد؟!



*از آن جا که پست آشی شعله قلم کار است،نامش را هم بی ربط ترین نام ممکن میگذاریم تا مخلفات آش بیشتر شود!

  • | فاخته |

استاد جان !

سه شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۶:۵۸ ب.ظ

کاش موضوع مقاله ام را به جای تحقیق راجع به عقل فعال و نسبتش با فیلسوف و پیامبر ، تحقیق راجع به نفس و نسبتش با جهان  تعیین میکردی.هرچند یحتمل تا آخر عمر درگیرش میماندم اما شاید قطره ای از سرگردانی‌ام کاسته میشد !


+"کاش"ش از جنس فرض مُحال بود.اگرنه دیگر اینقدرها هم پرت نیستم !

  • | فاخته |

کانه آن فصل من او

چهارشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۸، ۰۱:۳۲ ق.ظ
فاخته بودن،اول‌شرطش قورت دادن فریاد هاست.
و چه سخت است 
و چه سخت است
و چه سخت است 
و چه سخت است 
و چه سخت است 
و چه سخت است
و چه سخت است
و چه سخت است
و چه سخت است 
و چه سخت است 





و مگر ممکن است چند نفر در عالم،تورا بلد باشند؟
  • | فاخته |

هرچند در اندازه اش نیستم

شنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۷، ۱۲:۱۷ ق.ظ

کاش زودتر این کفش ها را بکَنم.

کاش این چُنین بروم؛حتی اگر به دیوار اتاق هیچکس میخ نشوم.

این یک فرار نیست.واقعا نیست.

  • | فاخته |