و سعی کردم بی پروا به سراغ این صدای تق تق کیبورد بیایم،بی آن که وسواس گونه،بارها و بارها واژه ها را در مغزم بالا و پایین کرده باشم.

این روزها کم مینویسم.کم و کوتاه.نه از سر حرفی نداشتن،که از سر پروا داشتن.و شاید این پروا داشتن هم خاصیت گذر از هجده سالگی باشد.

[آه،که حالا دیگر چه کسی این حرف ها را می فهمد  ... ]

و این پروا داشتن به نوشتن ختم نمیشود.

من دیگر بی پروا به چشم هایشان خیره نمیشوم،بابا صدایشان نمیزنم.

من دیگر بی پروا شمع روشن نمیکنم و اشک نمیریزم و خیال نمیکنم و درددل نمیکنم.

من دیگر کسی را به این حریم امن راه نمیدهم،حتی با پروا!


باز برگشتیم به حسرت پاک کردن اتاق.و واژه هایی که بوی تند بی پروایی شان توی دماغت میپیچید و عطسه ات میگرفت.البته نه از آن عطسه هایی که بعد گلویت تیر بکشد.از آن دست عطسه هایی که سبکت میکند.و بعدشان ناخوداگاه نفس راحت میکشی.[این قسمت پست حاکی از نجربیات چندین و چندساله ی نویسنده من باب دچار بودن به حساسیت است]


بگذریم.از حرف های تکراری بگذریم.


از بک اسپیس دست برمیدارم بلکه بی پروایی برگردد به واژه هایم.اقلا به واژه هایم،که بیش از بقیه زورم بهشان میرسد.


چه میگفتم؟


اهان.بگذار کمی از معانی جدید تنهایی برایت بگویم

تنهایی یعنی از چیزی ذوق کنی که کسی نفهمد و از چیزی غمگین شوی که باز هم کسی نفهمد.این تمام تعریف تنهایی ست.تمامِ تمامش.و هرچیز دیگر هم زیرمجموعه ی همین است.به هر حال کار هر جوجه فلسفه خوانی در بدو امر ،تحویل دادن تعریف است.و من میخواهم اولین و شاید آخرین تعریف چرندی که میکنم از مفهوم چرند تنهایی باشد.

و البته در اوصاف تنهایی باید که:تنهایی سختْ سخت است .

و دیگر آن که جانم برایتان بگوید که من این روزها فردیٰ خوشحال میشوم و فردیٰ ناراحت. والبته کاش میتوانستم ازتان بخواهم که این جمله ی اخیر را بی هیچ حسی بخوانید.


یک من‌ی در من به دنیا آمده که دلش میخواهد از صبح تا شب گیرنده باشد.یعنی فیلم ببیند و کتاب بخواند و شعر حفظ کند.و هیچ نگوید.و هیچ ننویسد.و هیچ نباشد.

من هم که هر جا دلیلی برای دیوانگی هایم پیدا نکنم نسبتشان میدهم به خاصیت گذر از هجده سالگی ، این یکی هم رویشان!


من برای واژه ها،فکر ها،ایده ها،همیشه و همیشه حیثیت ،یا بهتر بگویم،جان قائل بودم، و هستم.بعد وقتی مرگ فکر و ایده ای را روبروی چشم هام میبینم عزا میگیرم.حتی چون حساب و کتاب ندارد گاهی هم بیش از چهل روز عزا میگیرم.


وقتی خودت خودت را نشناسی،چطور میتوانی در یک جلسه یا نه اصلا در ده جلسه،خودت را برای دیگری شرح دهی؟بیخود نیست که خیلی هایی که تنه‌شان به تنه ی فلسفه میخورد ازدواج نمیکنند !


و چگونه میتوان از پژمرده شدن یک گل

جان نداد؟!



*از آن جا که پست آشی شعله قلم کار است،نامش را هم بی ربط ترین نام ممکن میگذاریم تا مخلفات آش بیشتر شود!