اتاق

غریبوار،خوشا پر به هر کرانه زدن!
________________________________
یکبار صاحب‌اتاق،این اتاقک بیچاره را در ۸۵۸روزگی خراب کرد.بعد از چند روز دید خیلی دوستش دارد و دلش تنگ شده،دوباره راهش انداخت.حالا هم هیچ بعید نیست روزی دوباره خرابش کند.به هر حال فکر کرد شاید لازم باشد مهمانان این را بدانند!

قفسه ها

"عبور"

پنجشنبه, ۱۲ فروردين ۱۴۰۰، ۰۷:۳۸ ب.ظ

با عزیزی درباره‌ی آدم ها حرف میزدیم، درباره آدم هایی که صبر بیشتری دارند، گذشت بیشتری دارند، و دوتایی به حالشان غبطه میخوردیم. بین حرف گفتم"میدانید؟"عبور" مهم است. حالا یک وقت این عبور از سختی ست، یک وقت از انسان های دیگر است." و صدایی از پادکستی قدیمی در گوشم بود که میگفت"... که دنیا محل گذر است."

حرف من عجیب و غریب و ناب نبود. اتفاقا بسیار هم کلیشه ای بود و هست، اما از بعد گفتن این جمله تا این لحظه، درگیر خویشتن ِ خویشم؛ و میبینم که آه! چقدر کمیتم در آدم ِ عبور بودن لنگ است. چقدر کمیت همه‌مان لنگ است.

و ناخودآگاه و شاید حتی کمی بی ربط، تصویر گل نازم به خاطرم می آید. [من عمیقا عاشق گیاهانم و تصویرم از محلی دلپذیر، تصویری پر از گیاه است. خاصه گیاهان سبزی که فقط برگ دارند. اما از قضا، از دار دنیا تنها سرپرستی یک گل را به تمامه بر عهده دارم که آن هم همین گل ناز عزیزم است که بسان فرزند نداشته ی خود، البته حالا کمی کمتر(!)، دوستش دارم.]

گاهی که بدحال میشود و برگ هاش زرد، سریعا باید آن برگ های خشک شده و زرد را از تنش جدا کنم تا دوباره در همان نقطه سبز شود و جوانه بزند. درد دارد، سخت است. سخت است که گیاه نه، که آدمی، تکه ای از وجودش را، حتی خشک شده و زرد، بکَند. اما تنها راه دوباره سبز شدن همین است. کندن غم ها، دلخوری ها، کینه ها و نفرت ها حتی، سخت است؛ چرا که هر چند خشک و زرد، اما تکه ای از جان است.

با اینهمه، آنچه عزم آدمی را برای کندن برگ های خشکیده اش جزم میکند، خیال دلچسبی‌ست که از فکر ِ به دوباره سبز شدن حتی، در سرش می رویَد.

من اما دستم هنوز میلرزد، برای کندن ها و دور ریختن ها، برای عبور کردن ها.

پیوست ۱/ حَظ ِ سرشار:
عبور باید کرد
و همنورد ِ افق های دور باید شد
و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد.
عبور باید کرد
و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد.
من از کنار تغزل عبور می کردم
و موسم برکت بود
و زیر پای من ارقام ِ شن لگد می شد.
من ایستادم.
و آفتاب تغزل بلند بود
و من مواظب ِ تبخیر ِ خواب ها بودم
و ضربه های گیاهی عجیب را به تن ذهن
شماره می کردم:
خیال می کردیم
بدون حاشیه هستیم.
خیال می کردیم
میان متن اساطیری ِ تشنج ِ ریباس
شناوریم
و چند ثانیه غفلت، حضور هستی ماست.
                                    ***
صدای باد می آید، عبور باید کرد
و من مسافرم، ای بادهای همواره!
مرا به وسعت تشکیل ِ برگ ها ببرید
مرا به کودکی ِ شور ِ آب ها برسانید
و کفش های مرا تا تکامل ِ تن ِ انگور
پر از تحرک زیبایی خضوع کنید
دقیقه های مرا تا کبوتران ِ مکرر
در آسمان سپید ِ غریزه اوج دهید
و اتفاق ِ وجود ِ مرا کنار درخت
بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک
و در تنفس تنهایی
دریچه های شعور مرا به هم بزنید
روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید
حضور "هیچ" ملایم را
به من نشان بدهید.

(بابل، بهار ۱۳۴۵)

-سهراب سپهری / تکه ای از شعر عزیـز "مسافر" -

پیوست ۲/ تصویر:

گل‌نازم

  • ۰۰/۰۱/۱۲
  • | فاخته |