اتاق

غریبوار،خوشا پر به هر کرانه زدن!
________________________________
یکبار صاحب‌اتاق،این اتاقک بیچاره را در ۸۵۸روزگی خراب کرد.بعد از چند روز دید خیلی دوستش دارد و دلش تنگ شده،دوباره راهش انداخت.حالا هم هیچ بعید نیست روزی دوباره خرابش کند.به هر حال فکر کرد شاید لازم باشد مهمانان این را بدانند!

قفسه ها

۳۲ مطلب با موضوع «هذیانات» ثبت شده است

میدانی اینکه *دقیقا* بیست و دو خط بنویسی و در آنی پاکشان کنی یعنی چه؟
یعنی دوباره هوای کندن به سر دارم.خدا بخیر کناد:)
+آن ۲۲ خط هم البته شرحی از واقعه ای در رابطه با کندن بود.اما مجملش با اصل داستان هم‌آهنگ تراست.برای همین اینطور شد!:)
  • | فاخته |

هذیان ِ n ُم

سه شنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۲۰ ق.ظ
سرمون پر از بیت عراقی * و
دلمون پر از آهنگ غمگین و 
دستامون پر ِخالی و 
صورتمون پر ِ حسرت لبخند و 
قلبمون پر از کاش 
"این بود زندگی " :) 

*سبک ِ عراقی

"و"ها را  ُ  بخوانید،اگر دلتان خواست.
  • | فاخته |

به جهت عارضه ی جنون

سه شنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۳۶ ق.ظ

اسمش احتمالا اسماء نباشد.هرچند باید اسماء باشد.

پایبند به دین و غیره هم نیست اما شاید اِسماً مسیحی محسوب شود.

اهل فرانسه است.

بنفش دوست دارد.خیلی زیاد.و آل استار هم.در حدی که تقریبا همیشه آل استار میپوشد.بیشتر اوقات هم سرهمیِ جین میپوشد و موهاش کوتاه و آشفته است.یک دیوار پر از کلاه هم دارد.

یک کمپر ون بنفش دارد.و یک رفیق ِ همیشه پایه.تابستان ها با هم این ور و آن ور میروند و عشق میکنند.رفیقش از او آرام تر است و هرروز از اتفاقات روز جهان میگوید.اما او :| نگاهش میکند!

و با هم بلند بلند شعر میخوانند و خوراکی میخورند و فیلم میبینند و ...

دانشگاه هنر میخواند،گرافیک.و همه جور نقاشی ای میکشد.از رنگ روغن و ویترای تا دیجیتال پینت،بیشتر هم سوررئال و پست مدرن.

یک نامزد(!)هم دارد.با موهای مجعد و آشفته ی مشکی که گه گاه سیگار هم میکشد.و ساز میزند و آواز میخواند.لاغر هم هست.یک کافه هم دارد.البته شاید هنوز کافه نزده باشد.چون یک دوره ای ولگردگونه توی خیابان میگشته و ساز میزده.تا با اسماء ِ شاید هم با اسمی دیگر آشنا میشود.

مادر پدرش را خیلی دوست دارد اما مستقل زندگی میکند و البته زود زود به آن ها سر میزند.

یک برادر هم دارد که بازیکن NBA است.

دختری که بعید است اسمش اسماء باشد اما باید باشد،کتاب هم زیاد میخواند.از هایدگر و اسپینوزا و شوپنهاور و ... خوشش میاد.کامو و کانت و پاسکال را دوست دارد و سیمون دوبووآر را از بَر است!دستاورد های فلسفی جدیدش را هم همیشه اول از همه برای رفیقش میگوید.که خب رفیقش آنقدرها هم :| نگاهش نمیکند.فیلم های کلاسیک و البته علمی تخیلی دوست دارد.عاشق آدری هیپبورن است و به مناسبت های مختلف برای آدم ها نامه مینوسید.آن هم با ماشین تحریر قدیمی ِ پدربزرگ ِ مادرش.

شطرنج زیاد بازی میکند.فوتبال دستی هم خیلی دوست دارد و شرطی میزند و اصولا میبرد.بوکس هم بازی میکند.زیاد اما تفریحی،نه حرفه ای.

عکس ژان دارک را هم در ابعاد یک دیوار از سوئیت نقلی اش چسبانده.

و از سیاسیّت همین را میداند که از انگلیس و اسرائیل متنفر است.نشان به آن نشان که حتی عکس ملکه ی انگلیس را روی دارت ِ خانه اش هم انداخته!تازه حتی یک کلمه هم انگلیسی بلد نیست و جلوش Hi هم بگویند جواب نمیدهد

من گاهی با او حرف میزنم.گاهی برایش آرزو میکنم که با قشنگی های وصف ناشدنی دنیای من ، با لذت هایی که بخاطر مختصات مکانی اش از آن ها دور افتاده ، روزی آشنا شود و کیف کند.

گاهی هم دلم قنج میرود برای اینکه کاش جای او بودم.چون بخاطر همان قشنگی های وصف ناشدنی دنیام،خیلی از لذات هرچند سطحی ِ دنیای او را که بسیار هم دوستشان دارم تجربه نمیکنم و یحتمل هیچوقت هم نخواهم کرد.البته خیلی زود ،باز به خاطر همان قشنگی ها،این دل‌قنجی را از خودم دور میکنم.

به هر حال،من با من ِ جهان موازی‌م ،که حتی بعید میدانم که وجود داشته باشد،ارتباط بسیار خوبی دارم*-*.

+و خب،پر واضح است که رو به جنونم:)

  • | فاخته |

امروز یکهو چشمم به سن‌ اتاق افتاد‌.

بار قبل که اینقدر از روزهای بودنش گذشته بود چقدر حرف به در و دیوارش چسبانده بودم.

چقدر عوض شده ام.و ساکت.و تودار.آنقدر که دیگر نمیدانم باید خودم را درونگرا بدانم یا برونگرا.

البته نَقل حرف نداشتن نیست.نقل صدا نداشتن است.نشان به آن نشان که من بی شمار‌حرف به دیوار این اتاق چسبانده ام،اما در ذهنم.بی هیچ صدایی.با هزار نفر حرف زدم؛گله کردم،درددل کردم،دعوا کردم،غر زدم،قربان صدقه رفتم،مباحثه کردم،متلک گفتم.اما در ذهنم.

نه.نقل صدا نداشتن هم نیست.نقل پناه بردن از عالم واقع به عالم ذهن است.زیرا که چیز دندان گیری در این عالم نداشتم،ندارم،و یحتمل نخواهم داشت.


[وقت دوباره خواندن این پست،برای چک کردن غلط های احتمالی نگارشی یا تایپی،یاد شازده کوچولو افتادم.یاد اینکه اصلا چرا سیاره ی کوچک و گل نازنازی اش را رها کرد و پا به عالم دیگران گذاشت؟دیگرانِ زیاد.دیگرانِ کسالت بار.دیگرانِ عجول و عجیب و همیشه‌نیمه‌راه ، که از صد حرفش شاید یکی را میفهمیدند.آن هم شاید.]

[یاد فارابی هم افتادم.دستم به شازده کوچولو نمیرسد که بپرسمش چرا از سیاره اش بیرون زد؟

اما شاید وقتی دستم به فارابی برسد و بپرسمش که چرا فکر کرد انسان مدنی بالطبع است؟دیگران جز رنج برایش چه داشتند؟و رنج کی و کجا طبیعت ما بوده است؟انسان مبتلای به مدنیت شاید باشد اما طبیعتش تنهایی‌ست اقای فارابی.باور بفرمایید.اگر هم زیر بار نرفتید یک روز که مجال شد بهتان ثابت میکنم.هرچند آن روز خیلی دور باشد،خیلی دیر باشد.اصلا دوری و دیری مگر چیزی جز لفظ است؟اصلا زمان مگر چیزی جز توهم است؟]

  • | فاخته |

قسم به حادثَ‌ت شدن *

يكشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۵:۵۰ ب.ظ

و سعی کردم بی پروا به سراغ این صدای تق تق کیبورد بیایم،بی آن که وسواس گونه،بارها و بارها واژه ها را در مغزم بالا و پایین کرده باشم.

این روزها کم مینویسم.کم و کوتاه.نه از سر حرفی نداشتن،که از سر پروا داشتن.و شاید این پروا داشتن هم خاصیت گذر از هجده سالگی باشد.

[آه،که حالا دیگر چه کسی این حرف ها را می فهمد  ... ]

و این پروا داشتن به نوشتن ختم نمیشود.

من دیگر بی پروا به چشم هایشان خیره نمیشوم،بابا صدایشان نمیزنم.

من دیگر بی پروا شمع روشن نمیکنم و اشک نمیریزم و خیال نمیکنم و درددل نمیکنم.

من دیگر کسی را به این حریم امن راه نمیدهم،حتی با پروا!


باز برگشتیم به حسرت پاک کردن اتاق.و واژه هایی که بوی تند بی پروایی شان توی دماغت میپیچید و عطسه ات میگرفت.البته نه از آن عطسه هایی که بعد گلویت تیر بکشد.از آن دست عطسه هایی که سبکت میکند.و بعدشان ناخوداگاه نفس راحت میکشی.[این قسمت پست حاکی از نجربیات چندین و چندساله ی نویسنده من باب دچار بودن به حساسیت است]


بگذریم.از حرف های تکراری بگذریم.


از بک اسپیس دست برمیدارم بلکه بی پروایی برگردد به واژه هایم.اقلا به واژه هایم،که بیش از بقیه زورم بهشان میرسد.


چه میگفتم؟


اهان.بگذار کمی از معانی جدید تنهایی برایت بگویم

تنهایی یعنی از چیزی ذوق کنی که کسی نفهمد و از چیزی غمگین شوی که باز هم کسی نفهمد.این تمام تعریف تنهایی ست.تمامِ تمامش.و هرچیز دیگر هم زیرمجموعه ی همین است.به هر حال کار هر جوجه فلسفه خوانی در بدو امر ،تحویل دادن تعریف است.و من میخواهم اولین و شاید آخرین تعریف چرندی که میکنم از مفهوم چرند تنهایی باشد.

و البته در اوصاف تنهایی باید که:تنهایی سختْ سخت است .

و دیگر آن که جانم برایتان بگوید که من این روزها فردیٰ خوشحال میشوم و فردیٰ ناراحت. والبته کاش میتوانستم ازتان بخواهم که این جمله ی اخیر را بی هیچ حسی بخوانید.


یک من‌ی در من به دنیا آمده که دلش میخواهد از صبح تا شب گیرنده باشد.یعنی فیلم ببیند و کتاب بخواند و شعر حفظ کند.و هیچ نگوید.و هیچ ننویسد.و هیچ نباشد.

من هم که هر جا دلیلی برای دیوانگی هایم پیدا نکنم نسبتشان میدهم به خاصیت گذر از هجده سالگی ، این یکی هم رویشان!


من برای واژه ها،فکر ها،ایده ها،همیشه و همیشه حیثیت ،یا بهتر بگویم،جان قائل بودم، و هستم.بعد وقتی مرگ فکر و ایده ای را روبروی چشم هام میبینم عزا میگیرم.حتی چون حساب و کتاب ندارد گاهی هم بیش از چهل روز عزا میگیرم.


وقتی خودت خودت را نشناسی،چطور میتوانی در یک جلسه یا نه اصلا در ده جلسه،خودت را برای دیگری شرح دهی؟بیخود نیست که خیلی هایی که تنه‌شان به تنه ی فلسفه میخورد ازدواج نمیکنند !


و چگونه میتوان از پژمرده شدن یک گل

جان نداد؟!



*از آن جا که پست آشی شعله قلم کار است،نامش را هم بی ربط ترین نام ممکن میگذاریم تا مخلفات آش بیشتر شود!

  • | فاخته |

کانه آن فصل من او

چهارشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۸، ۰۱:۳۲ ق.ظ
فاخته بودن،اول‌شرطش قورت دادن فریاد هاست.
و چه سخت است 
و چه سخت است
و چه سخت است 
و چه سخت است 
و چه سخت است 
و چه سخت است
و چه سخت است
و چه سخت است
و چه سخت است 
و چه سخت است 





و مگر ممکن است چند نفر در عالم،تورا بلد باشند؟
  • | فاخته |

۳.۳۰ نصفه شب‌نوشت

پنجشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۸، ۰۳:۳۰ ق.ظ

و کاش‌از تن ،رهایی بود ..

(ش را به ا وصل کنید)


+میدانی،وحشتناک ترین سوال جهان این است: من کیستم؟

و من چقدر بی محابا،هر دم،بدون انتظار جواب،به زبان می آورمش

  • | فاخته |

مانده از ۱/۱

جمعه, ۹ فروردين ۱۳۹۸، ۰۸:۳۴ ب.ظ

+و من چقدر در بی اینترنتی این پست را در مغزم مرور کردم!+

نیامدم مثل پارسال از روزهایم گزارش بدهم.آمده ام از خودم بگویم.از نقطه ی صفر.از بحران زندگی بعد هجده سالگی.

منی که دیگر قطره های باران را،درز آجر ها را،نمیشمرم.منی که خیره به چشم هاش نشدم،گریه نکردم،با کمیل نمردم و با عهد زنده نشدم.منی که بوی گند رخوت گرفته ام.

هرروز رفیقم را ندیدم،به جای نمازخانه ی مدرسه و خواب خوش در آن،از پله های دانشکده بالا دویدم و به جای دویدن به کتابخانه و قاپیدن هشت کتاب در زنگ تفریح ها،بعد هر کلاس حرص حرف های مبتذل همکلاسی های خودفلیسوف‌پندارم را خوردم‌.

هرچند نه که بگویم این ها خواص دانشگاه هست ها.این ها خواص نفسِ از هجده سال رد شده است.این ها خواص من حواس پرت است که فکر کردم دانستن کفایت میکند.دانستم اما نجنگیدم.نجنگیدم و گم شدم.گم کردم.

این از من

اینجایی که من ایستاده ام هجده و ما قبل آن نیست.نشان به آن نشان که شمعی روشن نشد.دلی پرواز نکرد.شوقی سرفه نکرد.آوازی سروده نشد.

بعد هجده هم نیست.نشان به آن نشان که فراموش هم نشد.

این هم از نقطه ی صفر

و اما از بحران بعد هجده سالگی همین که بگویم با روزها و لحظه ها و فکرها و احساساتی مواجه شدم که مزه ی گَس غریبگی‌شان روحم را کُند کرد.


و این،من،از دویدن های از روی شوق کودکانه باز ایستاده ام.به فرورفتن های پیرانه تن نداده ام.تنها و تنها ایستاده ام،بلکه پیدا شوم.یا حتی،بلکه گم شوم.

و از ۹۸،از ۹۸ حرفی ندارم.جز خروارها فکر نابالغ که توامان امید و ناامیدی اند.

  • | فاخته |

رواست،آب شدنم از خجالت

چهارشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۷، ۰۲:۰۶ ق.ظ

رفیق گفت پست اخرش عوض شده.همین چند لحظه پیش باز رفتم سراغش.بدموقع هم رفتم.آخرش را بعد آن که من خوانده بودم اضافه کرده.اصلا انگار برای من اضافه کرده.رفیق است دیگر.خواسته یا ناخواسته.دانسته یا ندانسته.

رفیق راست میگوید.مثلا تو،شما،شمای غیر قابل وصفِ با هر وصف،همیشه معلم میمانی‌.چه خوب که همیشه معلم میمانی.اصلا چون معلم میمانی من حالا،همین حالا،میبارم.اصلا چون معلم میمانی باز پست رفیق را خواندم.اصلا چون معلم میمانی دوستت دارم.

تو تا ابدمعلم میمانی.تو هرگز مبصر نمیشوی.آخ که چقد از مبصرها بیزارم و مدیون معلم ها.

آخ که البته کاش در این لحظه مبصر بودی و از زندگی ساقطم میکردی.یا خودم آب میشدم از شرم،به جای باریدن ..

+"می‌گریم.می‌گریم.میگریم‌.چندان بلند بلند .."


  • | فاخته |

بگذارید مرا تا که به پایان برسم

چهارشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۷، ۱۲:۳۶ ب.ظ

کاش آغوشی بود 

و این من،به وسعت تمام دردهای تمام دقایق خودم،تمام دردهای تمام دقایق عزیزانم و تمام دردهای تمام دقایق همان ها که اسمشان را هم نمیدانم اما دردهاشان آتشم میزنند در انحصارش میباریدم.

میباریدم میباریدم میباریدم چندان که همه ی ابرهای همه ی عالم کم بیاوردند و برای همیشه از باریدن باز ایستند.

میبارید میباریدم میباریدم چندان که در آخر کاسه ی چشمم هم آب شود و بچکد،تنم هم مچاله شود.و تمام شوم.برای همیشه.برای ابد."من با ابد بیگانه نیستم".و وقتی میگویم ابد میدانم از چه حرف میزنم.و وقتی میگویم کاش برای ابد تمام شوم هم میدانم چه میگویم.

ای دریغ.ای دریغ که ارزوهای من محال است.همیشه محال است.کاش خودم هم ارزوی محال کس دیگری بودم،برای تا ابد!

کاش همان ارزوی هرگز براورده نشده ای بودم که نبود.کاش و کاش و کاش.

خسته ام.به وسعت تاریخ درد های انسان خسته ام.به وسعت تاریخ درد های انسان آرزوی عدم بودن میکنم.به وسعت تاریخ درد های انسان حتی [بک اسپیس].بعضی چیزها را حتی اینجا هم نباید گفت  .


  • | فاخته |