سلام اتاقِ جانم.

برت گرداندم.به قاعده ی دویست و چهل و چند روز زودتر از موعد.طاقت نیاوردم.هرچند هشتصد و پنجاه و هشت روز خاطره ات را در یک شب سوزاندم و دوروز عزاداری کردم اما دوری از تو لایمکن بود.تو منطقه ی امن منی!بی تو نمیشود.آن دفتر هم جایت را پر نکرد.هیچ چیز جایت را پر نمیکند.حالا که هیچ دلخوشی ای نمانده،حالا که روحم تشنه ی شعر است و نمیشود سیرابش کنم؛دلتنگ کتاب است و نمیشود دلخوشش کنم؛حتی پلاکم نیست؛حالا که روحم درد میکشد از اینهمه ...؛نمیشد توهم نباشی آن هم درحالیکه میشود که باشی!غمباد میگرفتم و میمردم.به دویست و چند روز دیگر نمیرسید.اما لازم بود که یکبار به دست خودم ذبحت کنم هرچند شاید تاابد از تو کنده نشوم..ترسناک است.نه؟

قرار بود همه چیز در یک چمدان جا شود.نگاه که کردم دیدم تو حتی نقطه ای از آن چمدان را هم پر نمیکنی عزیزکم!پس چرا نباشی؟

باز پرت میکنم.باز ورق ورق مینویسمت و  روحم لم میدهد به دیوار سفید و قشنگت.

چقدر از تصمیمم راضی ام

+عبور باید کرد

و هم نورد افق های دور باید شد

و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد

عبور باید کرد...