-زیرا که من وقتی تلاشی برای نوشتن نکنم بیشتر نوشتنم می آید!-

 

من زمستان را دوست ندارم.اصلا دوست ندارم.نه فقط چون سرمایی‌م و زمستان دائم پهلو درد دارم یا در حال لرزیدنم، چون زمستان زود شب می‌شود و قلبم میخواهد ساعت ۵ غروب بایستد از فرط گرفتگی.من شب را دوست دارم.خیلی زیاد.اما بیشتر از آن که باید به آن نیازی ندارم.سه چهار ساعت شب کافی‌ست.از ۱ تا ۴. آن طور که شب است و واقعا شب است و حتی ویژ ویژ گاه به گاه ماشین ها هم باعث نمیشود شک کنی که شاید کسی جز تو بیدار باشد.

آن ساعت، قلمروی من است.

احتمالا به زبان بچه های ریاضی باگ و به زبان بچه های تجربی و انسانی اختلال خطاب میشود.باگ یا اختلال، مشکل من این است که تمام سلول های وجودم ساعت ۱۲ شب به بعد آلارم بیداری میزنند، حتی اگر تمام روز از خستگی چرت زده باشم، دویده باشم، خوانده باشم، انرژی گذاشته باشم و ...

این باگ روز ها اذیت کننده است و شب ها، شب ها ناجی‌ست.سه ساعتی که به واسطه ی اختلالم(چون من بچه ی انسانی‌م!) تجربه اش میکنم ساعاتی ست که در قلمروی خودم زندگی میکنم.

قلمروی اسماء

با آدم ها حرف میزنم.حرف هایی که نمیتوانم بزنم را، یا هنوز وقتش نرسیده را میگویم.درد دل میکنم، دعوا میکنم، شعر میخوانم، شعر نمیگویم اما،چند سالی هست. حتی بحث علمی میکنم.حتی بحث سیاسی.تحلیل.

من در سه ساعت شب به آرزو های دور و دیرم، به روزهای پیش رو و ناگزیرم، نه تنها فکر میکنم،بلکه آن ها را زندگی میکنم.

من شب ها قربان صدقه ی همسری میروم که هنوز نه نامش را میدانم و نه چهره اش را دیده ام، اما میدانم که نامش برایم خوش‌آهنگ ترین اسم جهان است، همان اسمی که شب ها توی خواب هم صداش میزنم. و چهره اش، قشنگ ترین چهره ی جهان، آن‌گونه که وقتی میخندد دلم میخواهد زمان برای همیشه بایستد و با من به خنده اش زل بزند.

من شب ها با شکمی که از صد فرسخی داد میزند بار شیشه دارد، تلفن میزنم به همان بی نام و صورت ِ عزیزم، و میگویم ۶۰ مقوای رنگی بگیرد.بعد که خرید و آورد، فردایش مینشینم و تقویم روزانه ی دیواری درست میکنم برای پنج سال اول زندگی دخترم.صبح ها بعد نماز صبح طه میخوانم و جزء روزش را، و در روز با ماشین تحریر پیرم برایش نامه ی آن روز را مینویسم و کادوی هجده سالگی‌ش را آماده میکنم.

من شب ها گاهی کتاب مینویسم؛اولین کتاب فلسفه برای کودکان تالیف شده در ایران را.تصویرسازی اش را هم خودم انجام دادم.گاهی هم کارتون سریالی میسازم و خیلی نامحسوس مفاهیمی که باید به بچه ها منتقل شود را درش میریزم.تنها که نه البته،اما نویسنده و کارگردان منم.گاهی هم بازی آنلاین میسازم که آن هم یک شیوه ی ارائه ی فلسفه برای کودکان است و مبهم تر از دو مورد قبلی‌ست!

من شب ها به منِ موازی‌م فکر میکنم.به اینکه چرا نمیشود در زمان سفر کرد؟و یا واقعا نمیشود؟به اینکه واقعا روزی میرسد که در جهان دیگری که فعلا فقط میدانم که هست،سر درس کسی بنشینم که میدانم روزی بوده؟و وقتی از فکر به این موضوع قلبم میخواد از شوق از سینه ام بیرون بزند،اگر آن روز برسد چگونه میتوانم قالب تهی نکنم؟و اصلا مگر میشود در جهانی جاویدان هم از ذوق قالب تهی کرد؟

 

شب ها قشنگ‌اند.بزرگ‌اند.قلمروی‌ من‌اند.اما اگر بیش از آن که باید ، باشند ، ممکن است قلبم را از فرط گرفتگی بایستانند. من شب های به اندازه را نمیخوابم، زندگی میکنم.

 

-اگر خدایی نکرده عقلتان برای چند دقیقه یاری‌تان نکرد و این چند سطر هذیان را خواندید اشکالات نگارشی و تکرار واژه ها و غلط تایپی و غیره را ببخشید.مولد این کودک نارس از روتوش، ویراستاری،فکر به درست و غلط و گشتن دنبال قوانین نگارشی و متر زدن واژه ها عمیقا خسته است!:)