روی زمین ِسرد ِ باغ نگارستان نشسته ، بساطش را کنارش پهن کرده ، سعی میکند صدای حرف های خاله زنکی ِ زن هایی که در چند قدمی اش جا خشک کرده اند را نشنود و به صدای دلنشین ِ امید نعمتی  ِ در گوشش توجه کند.همراهش زمزمه میکند:"چراغ ِ شب ِ تار ، یادت بخیر/تو ای نازنین یار، یادت بخیر".با خط ها سر و کله میزند تا به آنچه میخواهد برسند.پهلوهاش از سرما تیر میکشد اما حالش بد نیست.و فارغ است،ز غوغای جهان؛ جهانَ"ش"، قلبش ، عقلش، دنیایش. فارغ ِ فارغ ِ فارغ.

و به آرامی ، شب تیرگی اش را به رخ آسمان میکشد.

و به آرامی ، یادش می افتد؛ غوغاها!