بعضی روزها سخت‌اند.سنگین‌اند.بعضی لحظه ها انگار بار عالَم روی شانه های نحیف ِ روحت افتاده.که شاید گوشه ای نشسته باشی اما تا قله ی قاف میروی و سقوط میکنی، در یک قدمی ِ فتح.شاید هم چند قدم عقب تر !

که من این لحظه های سنگین ِ متوالی را شب ها در مامن همیشگی، در جایی که همه برای آسایش انتخاب میکنند و من برای فرار ، هضم میکنم.هم‌آنجا که هر بیننده( یا بقول استاذُنا، "ناظر ِ بیرونی ") حکم بر خواب بودنم میدهد، فرار میکنم؛ از عالم واقع ِ سخت ِ هولناک ِ تلخ، به عالم ِ ذهن ِ ... .آمدم بنویسم "عالم ِ ذهن ِ آرام" ، و چون واژه ها حیثیت دارند و این را n بار گفته ام، پشیمان شدم. زیرا که عالم ذهن ارام نیست.فقط اتاقکی از آشفته بازار ِ آن آرام است.اتاقک ِ "رویا" [ چرا کیبورد موبایلم همزه ی با کرسی ِ "و" ندارد؟!!!]

در گفتگویی که با اسماء داشتم تصمیم گرفتیم امشب را با این خیال سر کنیم.با خیال ِ پاسخ ِ سوال ِزهرا در سال پیش دانشگاهی.همانی که باعث پاک شدن ِ این اتاقک در ۸۵۸ روزگی شد؛ "اگر بخوام زندگیمو تو یه چمدون جا بدم چیارو برمیدارم؟"

[ سه دقیقه خیرگی!]

پشیمان شدم! از نوشتن ِ ادامه ی پست پشیمان شدم. شاید بعدها نوشتم که چه ها را برای یک چمدان زندگی برخواهم داشت و به کجا خواهم رفت.هرچند به قصد ِ نوشتن این خیال "ارسال مطلب جدید " را زده بودم اما حالا.حالا بگذریم!نمیخواهم پست رنگ ِمتعفن ِ اسک می عه کوعزشن(!) طور ِ اینستاگرامی بگیرد اما اگر دلتان خواست برایم بنویسید که شما چه برخواهید داشت.[این که چمدان ِ زندگی ِ شما را بدانم هم هم‌الان به ذهنم رسید!]

 

 

* بعد از عبور از هر فیلسوف و هر کتاب ، بقول ِ استاذُنا( البته اینبار مرجع ضمیر با خطوط بالاتر فرق دارد) ، برای راه تفلسف سه حالت متصور است ، همان ها که در عنوان گفتم.و با توجه به این پست و حتی سایر چرندیات ِ حقیر در این گوشه ی یک پارچه سفید، میتوان فهمید که به فرض ِ رسیدن به انتهای تفلسف، کدام مورد برایم رخ خواهد داد!:)

 

+مانند ِ اکثر ِ اوقات، پست بی بازخوانی منتشر شد! اگر غلطی دارد و اگر اشتباها به سرتان زد و تمام ِ متن را خواندید ، ایراد ها را متذکر شوید!:)