اتاق

غریبوار،خوشا پر به هر کرانه زدن!
________________________________
یکبار صاحب‌اتاق،این اتاقک بیچاره را در ۸۵۸روزگی خراب کرد.بعد از چند روز دید خیلی دوستش دارد و دلش تنگ شده،دوباره راهش انداخت.حالا هم هیچ بعید نیست روزی دوباره خرابش کند.به هر حال فکر کرد شاید لازم باشد مهمانان این را بدانند!

قفسه ها

مچالگی

پنجشنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۰، ۰۶:۲۴ ب.ظ

ده شب تب و تاب، نه، یک عمر تب و تاب، ناگهان مچاله میشود در یک روز. تا قبل ظهر، مثل روزهای پیش است، اضطراب، دلشوره، و اندک‌امیدی. امید به نرسیدن ِ خورشید به ناف ِ آسمان، تا ابد. اما خورشید، مثل رسم هزارهزار ساله‌اش، لاجرم میرسد، هرچند تن‌خسته، هرچند پشیمان و خجل.

این جای ماجرا را میدانی، نماز ظهر را، تن های سپر شده را. اما هنوز آه، چند نفس درمیان، امانت میدهد. چرا که در صف نماز، ساقی راست قامت و دست به کنار ایستاده، عمه با الله اکبر مکبر، از رکوع بلند میشود، و علی کوچک، آرام خوابیده.

اما بعد اذان، آه از بعد اذان، هر ساعت، هر دقیقه، قلبت انگار به قاعده ی خون رسانی به یک لشکر میتپد، آه انگار، برای همیشه راه دم و باز دم میبند، سینه تنگ میشود، بغض، بی امان.

هی به ساعت نگاه میکنی: یعنی هنوز امید بچه ها به آمدن عمو ناامید نشده؟

یعنی هنوز لیلا تصدق ِ قامت اکبرش میرود؟

یعنی هنوز شش ماهه سر دست نیامده؟

یعنی هنوز عمه، وقتی برادر را صدا میزند، به جانمِ برادر، جانش آرام میگیرد؟

و سوالات، مثل خوره به جانت می افتند، تا ناگهان، خورشید، دیگر تاب ماندنش از کف میرود.. خورشید، میرود. و ناگهان، جواب همه سوالات، آوار میشود روی قلبت. و قلب، باز، مثل هرسال، جانی نمیکَند برای بیرون کشیدن خویش از زیر آوار، اما تو گویی دستی از افلاک، همیشه و همیشه بیرون میکشد تک تک ِ قلوب ِ زیرآوار مانده را.

یک عمر تب و تاب، مچاله میشود در چند دقیقه، به قاعده ی اذان و اقامه ای... و بعد، تب و تاب، تازه مفصل میشود، تازه آتش میزند، تازه پاره میکند، رگ به رگ قلب را قلب ِ هنوز درد ِ آوار از یاد نبرده را. 

  • ۰۰/۰۵/۲۸
  • | فاخته |