به تازگی دریافتهام که هیچچیز در جهان هستی، به قدر کلمات و در پی آن، نوشتن و ادبیات، تک به تک ِ سلولهام را روشن و سبز نمیدارد.
یحتمل خیلی کندذهن به نظر میرسم که بعد از بیست و چند سال، به تازگی امری چُنین عیان و پیشِچشمافتاده را فهم کردهام، اما مقصود من از دریافت، یقینی بی چون و چراست؛ یقینی از ژرف ترین نقطه ی قلبم. حالا البته نمیخواهم فرض کندذهنی را ابطال کنم! فقط میخواهم بگویم که صِرف دریافت این امر، در تمام بیست و چند سال حیاتم، حتی آن زمان که هنوز سواد نداشتم، رخ داده بود. اما این باور، این اختلاف کیفیت عمیقی که حالا بین این عزیز داشتن و باقی دوست داشتنی هام میبینم را، هرگز، با این وضوح، لمس نکرده بودم.