رفتیم مشهد

همه ی اشک هام را برای امام رضا ع ریختم.اما حرفی نزدم.همیشه همینطورم.همیشه نمیگویم و فقط میگویم شما که خودتان همه چیز را میدانید....

موج های ابی هم رفتم.حتی سقوط ازاد هم رفتم.همه ی ترس هام را بغل کردم.

آوین حالش بد بود.تا حس میکردم یاد آنی که نباید می افتد میزدم توی گوشش؛نه خیلی سفت البته!

برای سبا تولد گرفتیم.بازی هم کردیم.مسخره بازی هم دراوردیم.با آوین بلند بلند قران و دعا هم خواندیم.کم با فرزانه بودم اما همه ی تلاشم را کردم.

حرص هم خوردیم...اشک هم ریختیم اما الحمدلله...ما میدانیم که هرگز خوشی پایدار نیست.ناخوشی هم

خرید هم کردم.برای خودم هم یک انگشتر در نجف گرفتم که تویش حدیث "ولایه علی ابن ابی طالب حصنی.."نوشتند.نگاش میکنم،قلبم تند میزند،لبخند غم انگیزی میزنم و یاد "انا و علی ابوا هذه الامه"می افتم.نگاش میکنم و قلبم ارام میگیرد.