شاید بعدها که بزرگ شدی برات گفتم که مادرت همسن تو که بود(هفده هجده ساله)سه سالِ شانزده تا هجده را به قاعده ی سی سال رنج برد و سختی کشید و بزرگ نمیدانم،اما خسته شد،زخمی شد،پژمرد.

نمیدانم.شاید هم با این حرف هام ناراحتت نکردم.اصلا اره.نمیگویمت.ولش کن دختر قشنگِ هنوز در عدمم.چقدر ندیده دلم برات تنگ شده امشب.چقدر میخواهمت.چقدر.

+به وقت یک ساعت تا هجده سالگی.(وی نمیخواهد باور کند که هجده ش تمام میشود و پا به نوزده میگذارد.)