دیده اید بعضی وقت ها جلوی اینه باید فکر کنید تا یادتان بیاید کسی که روبرویتان ایستاده و به شما زل زده کیست؟
روح من همان حالت را دارد.گم شده.گم کرده.خودش را،ارزوهایش را،چیزهایی که دوست دارد را،چیزهایی که دوست ندارد را.
نه اینکه بگویم سرکش شده نه.دیوانه شده.بعضی وقت ها کارهایی میکند که با هیچکدام از پارامترهای تا آن روزش نمیخورد.به سرش میزند.
باید امشب برود.بدون چمدان.حتی بدون رفتن!باید امشب با اتاق خداحافظی کند.با "جاهای دیگرِ"شبیهِ اتاق خداحافظی کند.با هرچه از دنیای آشوبِ بیرون باخبرش میکند خداحافظی کند.(در گوشی بگویم؛ولی کاش میشد حتی هیچکس را هم نبیند.هیچ کس را..)
برود لابلای فایل های لب تاپ را-البته با وای فایِ خاموش-،لابلای خطوط نسبتا کهنه ی دفترخاطرات هارا،تقویم هارا، بگردد دنبال خودش.خود گمشده اش.خود جنون گرفته اش.
تنهایی دوای خوبیست.برویم.برویم سکوت نوشِ جان کنیم.برویم ببینیم یادمان می آید کجا ایستاده بودیم؟میفهمیم کجا ایستاده ایم؟پیدا میکنیم کجا میخواهیم بایستیم؟