[صدای خسرو شکیبایی را قطع میکند که حواسش پرت نشود!]
به هر حال باید نوشت.حتی وقتی هیچ حرفی برای نوشتن نداشته باشی.این روز ها بی صدا ولی مهیب و ناشناخته اند.روزهایی که دیگر نه برای چند هفته،که برای همیشه بخشی از فکرهای همیشگی از سرت پاک شده.فکر به مدرسه و معلم و تکلیف و شش صبح بیدار شدن و غیره و غیره.حالا دیگر یک پایمان این طرف جوی بزرگسالی ست و هی این پا و آن پا میکنیم.به واقع متعلق به هیچ طرف جوی نیستیم.
این روزها بی صدام.بی ازار -البته نه کاملا!:)-و به ظاهر گوشه ای نشسته ام و مثل همیشه نیستم.اما من این روز ها بیش از همیشه خودمم.دنبال خودمم.به همه چیز فکر میکنم.میگردم.تا انتهای فکر و دلم میگردم.تا انتهای زمان میگردم.نه دنبال هیچ چیز جز خودم.میگردم دنبال چیزی که بوده ام،چیزی که میخواستم باشم،چیزی که هستم.و چیزی که باید بشوم.و چیزی که میخواهم بشوم.شاید فکر کنید این یک زیاده گویی بیهوده باشد اما همه ی این ها با هم فرق دارند برای من.من حالا یک دوپای سرشار از تناقض و حیرانم که بعد هجده سال تازه فرصت گشتن دنبال مَنَش را پیدا کرده.
شب ها تماما (!)بیدار است و صبح ها خواب.از ادم ها فاصله گرفته تا گم ترش نکنند.از خودش هم حتی.فاصله گرفته تا بلکه از دور چیز بیشتری نصیبش شود.هرچند هنوز به انچه میخواسته نرسیده.
هرچند هنوز نمیداند قرار است کجای این جهان باشد.اصلا باشد یا نه؟
+یکبار حرف یک استادی بود و دوستی میگفت حرف هاش مدتیست تکراری شده و انگار در هر جلسه ی تازه، حرف قبلی را به شکل دیگر میگوید.راست میگفت.همان موقع هم گفتمش که راست میگوید.و حالا نظر او بیش از آن استاد راجع به من صدق میکند.نمیدانم باید از این بابت چه حسی داشته باشم اما بیشتر از هرچیز میترسم.از دور باطل میترسم.اگر این واقعا یک دور باشد البته.معلوم هست چه میگویم؟فکر نکنم!