من دور شدم.نه فقط از شما ،بلکه اول از خود.و این عقل مدعی چه عاجزانه میخواهد"شما"و "من"را جدا بینگارد.

من دور شدم،از منی که شمایید و شمایی که منید،یا نه،شمایی که همه اید.

اما باز خواهم گشت،با سری افکنده و پایی بی رمق و البته جانی سرشار از دلتنگی.و اصلا دلتنگی چیزی جز شوق وصال است؟

این "من" اشک هایش را ریخته،تاریکی ناامیدی هارا به آغوش گرفته،همسفر "مرگ"شده،دست به دست سرد فراموشی سپرده،اما نتوانسته.

نتوانست تاب بیاورد،اشک را،ناامیدی را،مرگ و فراموشی را.

این من مبتلای به شماست.و مگر میشود مبتلای به"خود"نبود؟

اما نفسِ غبارآلوده اش را غسل تعمید باید...و مگر پدری جز شما..؟