من اشک های انقلاب را در دست های سیاه پسرک دست فروش مترو،در خنده های گریه زای دخترک گل فروش سر چهارراه،در شادی وحشت آور آن دختران اصفهانی که خودکشی کردند،در گونی پسر جوان معتاد دم سطل زباله دیدم.
آهاااااای حاجیان تسبیح به دست یقه بسته!بخورید و ثانیه به ثانیه شکم هایتان و متراژ خانه هایتان در الهیه را با پول بیت المال بزرگ و بزرگتر کنید
تا میتوانید در خلوت بچاپید و پشت تریبون استغفار بگویید.
همین روز ها ما ،مایی که همیشه با پوزخندی تمسخرآمیز و مثلا زاهدانه از کنارمان ردشدید و ادای مرشدان پیررا برایمان دراوردید وجود زالو صفت و لاشخورتان را از روح انقلابمان جدا میکنیم،تکه تکه تان میکنیم و دور شهر میچرخانیمتان تا بفهمند ما از شما نبودیم و نیستیم.نه،شما از ما نبودید.ظلم کنید.ظلم کنید و بعد آروغ نصفه شبتان به ریشمان بخندید.یک روز میرسد که ریشه تان را آتش میزنیم و با همین تیشه ای که شب ها زیر بالشتتان میگذارید برای نابودی این انقلاب ، برایتان قبر میکَنیم و روی قبر پله میسازیم تا روزی یکبار از روی لاشه تان رد شویم.دوران زندگی انگل وار شما تمام خواهد شد و انقلاب "اسلامی"ما دوباره نفس خواهد کشید.اگر نتوانستیم و پیرمان کردید،اگر نتوانستیم و خفه مان کردید ؛ به بچه هایمان یاد میدهیم.اگر نتوانستند به بچه هایشان یاد میدهند.سرانجامش یکیست.شما یا بچه هایتان یا بچه ی بچه هایتان به درک خواهید رفت و انقلاب ما و فرزندانش دوباره لبخند خواهند زد.حالا هی پابرهنه از این جناح بچپید در آن جناح،سر نام این "نو"بگذارید سر نام آن"نو"بگذارید.رنگ این را عوض کنید رنگ آن را عوض کنید. خیال کنید احمق گیر اوردید.بیخبر از این که فقط دارید گور خودتان را تنگ تر میکنید.خیلی ها فکرش را نمیکردند آتش درون مردم دودمانشان را بسوزاند.شما هم نکنید.تاریخ یعنی تکرار مکررات!
+امروز اتفاقی شنیدمش،با صدای خسرو شکیبایی:
و دریغا ، چه تلخ تلخ فرو می ریزم
با سنگینی این غربت عمیق
در سرزمین اجدادی خویش...
گروس عبدالملکیان
+این غربت عمیق عمرش رو به پایان است.حالا بنشینید و ببینید
سر ساعت اقای صدری،یک کلمه به کلاس گوش میدادیم و دوکلمه شعر میخواندیم؛آینه های ناگهان را.فکر کنم فرزانه سه چهار روز پیش از کتابخانه گرفته بودش.میخواستم فال بگیرم فرزانه نگذاشت.یک صفحه ای را باز کرد و داد دستم.واکنش هام به تک تک بیت هاش را میدانست و تک تکشان را تجربه کرده بود.با هر واکنشی م خبیثانه میخندید از اینکه حدسش درست از آب درآمده.حکما اگر شاعری بلد بودم چنین شعری میگفتم!حتی واژه هاش هم بوی فکرهای مارا میداد.واقعا عجیب بود.واااقعا.
یک نفس با دوست بودن همنفس
آرزوی عاشقان این است و بس
واحه های دور دست دل کجاست
تا بیاساییم در خود یک نفس
واحه هایی گم که آنجا کس نیافت
ردپایی از نگاه هیچکس
خسته ام از دست دل هایی چنین
پیش پا افتاده تر از خار و خس
*ارتفاع بال ها:سطح هوا
*فرصت پرواز ها:سقف قفس!
خسته از دل خسته از این دست دل
ای خوشا دل های دور از دسترس
البته بعدش چندین فال هم گرفتیم.خلاصه یک جوری که یک ساعت و نیم کلاس را پر کرد.
۱در سایه ی این سقف ترک خورده نشستیم(هه)
بی حوصله و خسته و افسرده نشستیم
برخاست صدا از در و دیوار ولی ما
با این همه فریاد فروخورده نشستیم
۲من
در سوگ خویش
مرثیه می خوانم:
ای کاش
آن گونه عاشقانه نمی خواندند!
آن گونه آسمانی
که بال های مرتعش ما را
دنبال بال خویش کشاندند
اما
با حسرت رسیدن
در بال های کال
ما را به سوی خویش نشاندند
من با دهان مرثیه می خوانم:
ای کاش عاشقان تو می ماندند!
باز هم خواندیم اما انقد نچسبید که نگهشان دارم.جز این یک بیت،البته بقول گاج با کمی تغییر!:
دیدمت اما چه دور
دیدمت اما چه دیر..
+قبل ترها.مثلا چهار پنج سال پیش،اگر میگفتند شاعر مورد علاقه ات کیست یک سهراب بود و یک فاضل نظری.
اما حالا واقعا این سوال جواب دادنی نیست.منزوی،سهراب،قیصر امین پور،فاضل نظری،سعدی،حافظ،وحشی،بیدل،سجاد سامانی،فریدون مشیری،شاملو،نیما،اخوان و حتی حنا و زهرا و فاطمه!حرف دلم از دهان هرکه درآید دوستش دارم و فقط با خودم زمزمه میکنم:خوشا بحال شما که شاعری بلدید..!
ما یه دوره م رفتیم و اومدیم اما نفهمیدیم اون سه تا دنبال کننده ی خاموش کی بودن!
یک روز از این قاب کوچک مرده میکشمت بیرون و چشم هات را بغل میگیرم.
این چشم ها را با دیدن نمیشود فهمید.این چشم هارا باید بویید،شنید،بوسید،لمس کرد.تازه باز هم مردمانش حرف هایی نگفته خواهند داشت.
یک روز جای همه ی این دلتنگی ها در آغوش میکشم تورا.عاشق بی ادب خیلی دوست نداشتنی ست؟نمیدانم...شاید باشد.اما شما حق مطلب را ادا نمیکند.شما دور است سنگین است نچسب است.نمیشود عاشقِ شما شد.من عاشق توام.تو.توی بزرگ.توی عزیز.توی جان و جهان.
من روزی فرای عکس ها دوستت خواهم داشت.چشم در چشم و بدون واسطه ای ملالت بار فریاد خواهم کشید که دوستت دارم!فریاد خواهم کشید که همه ی من مال توست.فریاد خواهم کشید که تورا به عالم قسم که بمان.بی واسطه بمان.
روزی حساب همه ی این دلتنگی ها،دوری ها،خستگی ها و بغض ها و دردها و سکوت هارا از چشمانت پس میگیرم.
روزی،روزی جواب همه ی سوال هام از حنجره ی خودت بیرون خواهد آمد.
آه.چقدر دلتنگتم...چقدر...
در من یک امید تازه به دنیاآمده.یک امید شیرین.آنقدر دوستش دارم که دلم میخواهد اسم رویش بگذارم!فکرکنم همه همین باشند ؛روی چیزهایی که دوستشان دارند اسم میگذارند.
خلاصه آنقدر لبخند در تنم شکفته که اول آبان بهار شدم.[دست هام هم گرم تر از همیشه است ثمین!]
شاید تهش آنی نشود که بایدها.یعنی اصلا احتمالش -واقع بینانه- یک در میلیون است اما همان "یک"جانم بخشیده.
و همیشه حال خوب و بد من نسبتی با رنگ ها دارد!:)
نشان به آن نشان که تا این جوانه در دلم شکفت دال توی سرم خواند:"دنیای من را نقاشی کن"!...
+البته من گفتمش که ساکت!شهادت است..!