نقلست که درویشی در آن میان ازو پرسید که عشق چیست؟

گفت: امروز بینی و فردا بینی و پس فردا بینی

آن روزش بکشتند..

و دیگر روزش بسوختند..

و سوم روزش به باد بردادند..

یعنی عشق اینست .

+

ندیمی غیر منسوب الی شیء من الحیف

سقانی مثل ما یشرب کفعل الضیف بالضیف

فلما دارت الکأس دعا بالنطع و السیف

کذا من یشرب الراح مع التنین بالصیف



+بعد از دوهفته که از خواندنش میگذشت امروز باید مینوشتمش.و این چه سری ست..؟ندانم..

+حتی اگر درست باشد و جز این دوبیت همه ی شعرهایی که از مجموعه اشعارت خواندم را به تو نسبت داده باشند باز هم دوستشان دارم.باز هم دوستت دارم

کرمانشاه عزادار من!

نقطه .

کاش میشد گرمای دست هام را برای همیشه بدم به تو!

کاش میشد یک بلیط رفت و برگشت به خط استوا برات بخرم

کاش میشد دانشکده ی روان را ببرم انقلاب و زیر "آن سر در کوفتی"

کاش میشد بتوانم بی هوا و بی خبر بیایم دنبالت و با هم برویم آب زرشک بخوریم

کاش حداقل میتوانستم حرفی بزنم که حالت را خوب کند...

+چقدر بی عرضه م من..!

یکبار دیگر توی همین اتاق گفته بودم:
الحمدلله علی کل حال یک اغراق،یک شوخی یا یک شعار نیست.
گفته بودم اگر حالت خوب باشد که خوب است
اگر بد باشد بهتر است.
+قبلا ها اینقدر این آیه* برایم لبخند نمی آورد اما امسال که توی کتابمان خواندمش دوباره،برایم از همیشه شیرین تر بود!
احسب الناس ان یترکوا ان یقولوا امنا و هم لایفتنون؟؟؟؟؟(کاش با همان لحنی بخوانید که باید)
کتایون راست میگفت؛مصداق همان بوکسی ست که یکبار بافته بودم!

.

و قَد توازَرَ علیه ..

من اشک های انقلاب را در دست های سیاه پسرک دست فروش مترو،در خنده های گریه زای دخترک گل فروش سر چهارراه،در شادی وحشت آور آن دختران اصفهانی که خودکشی کردند،در گونی پسر جوان معتاد دم سطل زباله دیدم.

آهاااااای حاجیان تسبیح به دست یقه بسته!بخورید و ثانیه به ثانیه شکم هایتان و متراژ خانه هایتان در الهیه را با پول بیت المال بزرگ و بزرگتر کنید

تا میتوانید در خلوت بچاپید و پشت تریبون استغفار بگویید.

همین روز ها ما ،مایی که همیشه با پوزخندی تمسخرآمیز و مثلا زاهدانه از کنارمان ردشدید و ادای مرشدان پیررا برایمان دراوردید وجود زالو صفت و لاشخورتان را از روح انقلابمان جدا میکنیم،تکه تکه تان میکنیم و دور شهر میچرخانیمتان تا بفهمند ما از شما نبودیم و نیستیم.نه،شما از ما نبودید.ظلم کنید.ظلم کنید و بعد آروغ نصفه شبتان به ریشمان بخندید.یک روز میرسد که ریشه تان را آتش میزنیم و با همین تیشه ای که شب ها زیر بالشتتان میگذارید برای نابودی این انقلاب ، برایتان قبر میکَنیم و روی قبر پله میسازیم تا روزی یکبار از روی لاشه تان رد شویم.دوران زندگی انگل وار شما تمام خواهد شد و انقلاب "اسلامی"ما دوباره نفس خواهد کشید.اگر نتوانستیم و پیرمان کردید،اگر نتوانستیم و خفه مان کردید ؛ به بچه هایمان یاد میدهیم.اگر نتوانستند به بچه هایشان یاد میدهند.سرانجامش یکیست.شما یا بچه هایتان یا بچه ی بچه هایتان به درک خواهید رفت و انقلاب ما و فرزندانش دوباره لبخند خواهند زد.حالا هی پابرهنه از این جناح بچپید در آن جناح،سر نام این "نو"بگذارید سر نام آن"نو"بگذارید.رنگ این را عوض کنید رنگ آن را عوض کنید. خیال کنید احمق گیر اوردید‌.بیخبر از این که فقط دارید گور خودتان را تنگ تر میکنید.خیلی ها فکرش را نمیکردند آتش درون مردم دودمانشان را بسوزاند.شما هم نکنید.تاریخ یعنی تکرار مکررات!

+امروز اتفاقی شنیدمش،با صدای خسرو شکیبایی:

و دریغا ، چه تلخ تلخ فرو می ریزم

با سنگینی این غربت عمیق

در سرزمین اجدادی خویش...

گروس عبدالملکیان

+این غربت عمیق عمرش رو به پایان است.حالا بنشینید و ببینید


بگذار اول آخرش را بگویم:بشر به بن بست رسیده!
دیگر هیچ تئوری و ایسم و حرف تازه ای نمانده که روحی بدمد بر این دهکده ی جهانی مردگان.عوام یا پا روی پا انداختند و صدای غرغرشان گوش فلک را کر کرده  یا آنقدر دارند ازشان بیگاری میکشند که وقت فکر کردن به چیزی جز جای خواب شبشان ندارند.خواص هم عده ای شان هرروز راه تازه ای برای بخور بخور پیدا میکنند عده ای شان هم یا بین آن ها خودشان را گم میکنند یا زود میپرند...
ما مانده ایم و خستگی و مسابقه ی دوی عقربه ی بزرگ و کوچک ساعت.ما مانده ایم و پنجره ای رو به آلودگی.
بعد که می آیی به خودت تکانی دهی و راهی تازه بگشایی تازه آنجاست که میفهمی حتی همین خرابه ای که ساکنش هستی با چه زجری ساخته شده و اصلا چقدر نظام و نتیجه گیری هاشان درست و دقیق بوده.انگار انتخاب و ترجیحی ست بین طیفی از بد و بدتر و بدترین.
هنرمان!مسابقه ای بین سیاه و خاکستری و مشکی و مشکی پرکلاغی.آدم های خوبمان ناشناخته و ساکت-یا ساکت شده-که اگر خدایی ناکرده بمیرند تازه همه میگویند آآآآآآآخ چهههه بود و چههه بددددد که دیگر نیست.و این روضه خوان ها همان هایی اند که یا طرف را نمیشناختند یا فحشش میدادند.مذهبی هایمان یا افراطی یا خسته .غیر مذهبی هایمان هم که غیر مذهبی!اگر خودت را بکشی و به راهی برسی که حدس بزنی همین درست است تازه کتک خوردن ها شروع میشود هم از همراه هم از اغیار.
فلسفه ای که میگویند نقطه ی اوج است و فلان و بهمان،که هست هم، هیچوقت دردی را دوا نکرده و نمیکند.حال آن که فلسفه ی "آن ها"دردی بوده که آنقدر بسطش دادند تا شد روش زندگی مردمش!جالب نیست؟این حجم از وارونگی هیجان زده ات نمیکند؟؟؟
و ای کاش فقط فلسفه بود:)... دیگر برایت از روان شناسی ای که فرق آنچنانی ای بین انسان و حیوان قائل نیست بگویم یا جامعه شناسی ای که گم شده بین جهان هایی که برای خودش بافته؟یا از سیاست بگویمت؟؟؟!!!!!!جایی که اول باید جناحت را بگویی بعد اسم و فامیل خودت را.که حالا بخش دوم آنقدر ها هم مهم نیست.جناح هم مترادفیست مثلا انسانی از همان چیزی که درباره ی حیوانات برایش از واژه ی"گونه"استفاده میشود!
این جا آدم ها یا غرق شده اند یا غرق میشوند یا غرق میکنند.خودشان را،افکارشان را،فطرتشان را،ارمانشان را،ادم حسابی های کناری شان را!
ته تهش شاید ببُری.باید شبکه ی خبر را،نت گوشی و تبلت و لب تاپت و هرچه و هرچه ی دیگر را خاموش کنی و به دشت و صحرا پناه ببری!
شاید از همه ی آرمان ها و آرزوها و برنامه هات دست بکشی و پناه ببری به انزوا،پناه ببری به انتظار مرگ،یا مثلا در بهترین حالت پناه ببری به شعر.
دیگر هیچ دردی دوا ندارد.این ها  را برای توجیه تنبلی و بی کارگی مسری ای که دچارش هستیم نگفتم.ما میدویم.ما موظفیم به دویدن.اما دویدنی که همیشه باید تهش بگوییم "ما مامور به تکلیفیم نه نتیجه"و اینطور تسکین دهیم خودمان را.این نرسیدن از ندویدن نیست.که جای دیگر کار میلنگد.
این درد دوا ندارد.
دوا ندارد که مردم عالم بریده اند و پناه برده اند به صحرای کربلا!من از شیعیان نمیگویم.از مسیحی ها و کاتولیک ها و پروتستان ها و آتیئیست ها میگویم.ما همه به اینکه بشر در این کوچه ی بن بست خودساخته گیر افتاده ایمان آورده ایم،شاید سال هاست!چه بگوییم و حتی حس کنیم چه نه.ما به اوج خفت بشر حتی در بطن "انقلاب اسلامی"ایمان آورده ایم و حالا موقع دم مسیحایی ست.
حالا همه فریاد سر داده اند که:ای مسیحا اینک
                                                مرده ای در دل تابوت تکان میخورد ارام ارام
ای مسیحا!بشر غربی و شرقی و شمالی و جنوبی و و و به بن بست رسیده.تک تکمان به بن بست رسیدیم.متی نرا و نراک؟
+واژه ها خودشان راهشان را باز میکنند و می آیند اگرنه نویسنده هیچ خبر نداشت که تهش به اینجا خواهد رسید.باور کنید!
و زمین انقلاب بر رفاقت ما گواهی خواهد داد !:)
+کللللی حرف رو تا کردم گذاشتم در ابن پنج تا دانه واژه.جا کمتر تنگ شود بهتر است!:)

سر ساعت اقای صدری،یک کلمه به کلاس گوش میدادیم و دوکلمه شعر میخواندیم؛آینه های ناگهان را.فکر کنم فرزانه سه چهار روز پیش از کتابخانه گرفته بودش.میخواستم فال بگیرم فرزانه نگذاشت.یک صفحه ای را باز کرد و داد دستم.واکنش هام به تک تک بیت هاش را میدانست و تک تکشان را تجربه کرده بود.با هر واکنشی م خبیثانه میخندید از اینکه حدسش درست از آب درآمده.حکما اگر شاعری بلد بودم چنین شعری میگفتم!حتی واژه هاش هم بوی فکرهای مارا میداد.واقعا عجیب بود.واااقعا.

یک نفس با دوست بودن همنفس

آرزوی عاشقان این است و بس

واحه های دور دست دل کجاست

تا بیاساییم در خود یک نفس

واحه هایی گم که آنجا کس نیافت

ردپایی از نگاه هیچکس

خسته ام از دست دل هایی چنین

پیش پا افتاده تر از خار و خس

*ارتفاع بال ها:سطح هوا

*فرصت پرواز ها:سقف قفس!

خسته از دل خسته از این دست دل

ای خوشا دل های دور از دسترس

البته بعدش چندین فال هم گرفتیم.خلاصه یک جوری که یک ساعت و نیم کلاس را پر کرد.

۱در سایه ی این سقف ترک خورده نشستیم(هه)

بی حوصله و خسته و افسرده نشستیم

برخاست صدا از در و دیوار ولی ما

با این همه فریاد فروخورده نشستیم

۲من

در سوگ خویش

مرثیه می خوانم:

ای کاش

آن گونه عاشقانه نمی خواندند!

آن گونه آسمانی

که بال های مرتعش ما را

دنبال بال خویش کشاندند

اما

با حسرت رسیدن

در بال های کال

ما را به سوی خویش نشاندند

من با دهان مرثیه می خوانم:

ای کاش عاشقان تو می ماندند!

باز هم خواندیم اما انقد نچسبید که نگهشان دارم.جز این یک بیت،البته بقول گاج با کمی تغییر!:

دیدمت اما چه دور

دیدمت اما چه دیر..


+قبل ترها.مثلا چهار پنج سال پیش،اگر میگفتند شاعر مورد علاقه ات کیست یک سهراب بود و یک فاضل نظری.

اما حالا واقعا این سوال جواب دادنی نیست.منزوی،سهراب،قیصر امین پور،فاضل نظری،سعدی،حافظ،وحشی،بیدل،سجاد سامانی،فریدون مشیری،شاملو،نیما،اخوان و حتی حنا و زهرا و فاطمه!حرف دلم از دهان هرکه درآید دوستش دارم و فقط با خودم زمزمه میکنم:خوشا بحال شما که شاعری بلدید..!

دیگر کار از ناراحتی گذشته و همه ی حسرتم با عصبانیت بروز پیدا میکند‌.‌دیروز وقتی واحد پایه مداحی مطیعی را گذاشت یکهو داد زدم که قطع کنید آن لعنتی را!نمیدانم کدام یکی از بچه ها ایستاده بودند فقط یادم است تعجب کرده بودند که این همان اسمایی ست که پارسال خودش میرفت دفتر و این مداحی را پخش میکرد بعد هم وسط کریدور بلند بلند میخواند؟؟
نمیدانم.شاید از این است که باور کردم شرایط مقصر نیستند.باور کردم درد از بیلیاقتی من است و آسمان هم زمین بیاید پاهام لایق راه اباعبدالله نیست.
حانیه هم امروز کشیدم کنار و گفت حلال کن اسماء.هی پارسال میگفتی برایت تعریف نکنم و دلت را نسوزانم،احساس میکنم امسال آه تو مرا گرفته.خندیدم و چیزی نگفتم اما توی دلم گفتم لیاقت خودت سلب شده!به جمع بیلیاقت ها خوش آمدی!!
حتی دیگر بیتی که آقا هم میخوانند*ارامم نمیکند.یک چیزی فرای حسرت سال های پیش درونم شعله کشیده که خاموش شدنی نیست..

*گرچه دوریم به یاد تو سخن میگوییم
بعد منزل نبود در سفر روحانی

+حتی به کسی التماس دعا هم نخواهم گفت...