ما یه دوره م رفتیم و اومدیم اما نفهمیدیم اون سه تا دنبال کننده ی خاموش کی بودن!
یک روز از این قاب کوچک مرده میکشمت بیرون و چشم هات را بغل میگیرم.
این چشم ها را با دیدن نمیشود فهمید.این چشم هارا باید بویید،شنید،بوسید،لمس کرد.تازه باز هم مردمانش حرف هایی نگفته خواهند داشت.
یک روز جای همه ی این دلتنگی ها در آغوش میکشم تورا.عاشق بی ادب خیلی دوست نداشتنی ست؟نمیدانم...شاید باشد.اما شما حق مطلب را ادا نمیکند.شما دور است سنگین است نچسب است.نمیشود عاشقِ شما شد.من عاشق توام.تو.توی بزرگ.توی عزیز.توی جان و جهان.
من روزی فرای عکس ها دوستت خواهم داشت.چشم در چشم و بدون واسطه ای ملالت بار فریاد خواهم کشید که دوستت دارم!فریاد خواهم کشید که همه ی من مال توست.فریاد خواهم کشید که تورا به عالم قسم که بمان.بی واسطه بمان.
روزی حساب همه ی این دلتنگی ها،دوری ها،خستگی ها و بغض ها و دردها و سکوت هارا از چشمانت پس میگیرم.
روزی،روزی جواب همه ی سوال هام از حنجره ی خودت بیرون خواهد آمد.
آه.چقدر دلتنگتم...چقدر...
در من یک امید تازه به دنیاآمده.یک امید شیرین.آنقدر دوستش دارم که دلم میخواهد اسم رویش بگذارم!فکرکنم همه همین باشند ؛روی چیزهایی که دوستشان دارند اسم میگذارند.
خلاصه آنقدر لبخند در تنم شکفته که اول آبان بهار شدم.[دست هام هم گرم تر از همیشه است ثمین!]
شاید تهش آنی نشود که بایدها.یعنی اصلا احتمالش -واقع بینانه- یک در میلیون است اما همان "یک"جانم بخشیده.
و همیشه حال خوب و بد من نسبتی با رنگ ها دارد!:)
نشان به آن نشان که تا این جوانه در دلم شکفت دال توی سرم خواند:"دنیای من را نقاشی کن"!...
+البته من گفتمش که ساکت!شهادت است..!
برام حس خانه ای را داری که سال ها درت زندگی کردم.بعد مجبور شدم بکوبمت و دوباره بسازمت.حالا که برگشتم با اینکه همانی اما بوی نویی میدهی.خالی هستی و صدا درت میپیچد.دلم گرفته اما با خودم میگویم اسماء!غصه نخور.اولش است.باز مثل قبل میشود.باز مثل قبل میشوی.نشدی هم نشدی.اصلامگر برای همین نبود که رفته بودی؟هان؟
از این غصه خواهم مرد
دوستم ندارید نه؟نیایم نه؟از این حسرت بسوزم و بمیرم نه؟
باشد...باشد اما کیف اصبر علی فراقک ....؟ارحم...
+این غم کم نیست...
باید عمرت را منهای ۳۴کنم
بلاگ این چند روز فراق را هم میخواهد حساب کند!
سلام اتاقِ جانم.
برت گرداندم.به قاعده ی دویست و چهل و چند روز زودتر از موعد.طاقت نیاوردم.هرچند هشتصد و پنجاه و هشت روز خاطره ات را در یک شب سوزاندم و دوروز عزاداری کردم اما دوری از تو لایمکن بود.تو منطقه ی امن منی!بی تو نمیشود.آن دفتر هم جایت را پر نکرد.هیچ چیز جایت را پر نمیکند.حالا که هیچ دلخوشی ای نمانده،حالا که روحم تشنه ی شعر است و نمیشود سیرابش کنم؛دلتنگ کتاب است و نمیشود دلخوشش کنم؛حتی پلاکم نیست؛حالا که روحم درد میکشد از اینهمه ...؛نمیشد توهم نباشی آن هم درحالیکه میشود که باشی!غمباد میگرفتم و میمردم.به دویست و چند روز دیگر نمیرسید.اما لازم بود که یکبار به دست خودم ذبحت کنم هرچند شاید تاابد از تو کنده نشوم..ترسناک است.نه؟
قرار بود همه چیز در یک چمدان جا شود.نگاه که کردم دیدم تو حتی نقطه ای از آن چمدان را هم پر نمیکنی عزیزکم!پس چرا نباشی؟
باز پرت میکنم.باز ورق ورق مینویسمت و روحم لم میدهد به دیوار سفید و قشنگت.
چقدر از تصمیمم راضی ام
+عبور باید کرد
و هم نورد افق های دور باید شد
و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد
عبور باید کرد...