یک چیزهایی هست که جز تو نباید کسی بداند.هیچکس هیچکس
و قسمت میدهم،به اشک چَشم،به پشیمانی،به شرمندگی،به آه،به اشک چشم،و اشک چشم،و اشک چشم.بیا و ببخش.من برنگشتم،فقط زمین خوردم.و مگر میشود دستی دراز شود و تو یاری ش ندهی ..؟
و عشق،همان جاذبه ایست که ترس را،ناامیدی را،اندوه را،خستگی را و هرچیز بازدارنده ی دیگر را بی معنی میکند
و عشق،همان تویی.
گوش کن با لب خاموش سخن میگویم .
و من،هرچقدر کدر شده و بد،اما از عمیق ترین نقطه ی قلبم ایمان دارم که بدی ها از من میرسد و خوبی ها از تو.
از آن روز که(بک اسپیس)...به ازایشان خوبی میباری بر سرم.چرا اینقدر بی دریغ؟چرا اینقدر زیاد به بهایی کم؟و این چرا از عقل ناتوان بسیار قریب است.قریب تر از سایه.میدانی چه میگویم.تو هذیان ها را هم میدانی،و نگفته ها را.و دانستن چه فعل عاجزی ست برای تو.
اگر از "صَفَحَ"چشم بپوشم باید بگویم زنگارهای روی قلب از بین نمیروند.یعنی به هرحال جایشان میماند.مگر در این صورت که لایه برداری از روی قلبت!درد دارد.به هر حال بخشی از یک عضوت را تراشیده ای!اما مثل قطع کردن عضو عفونی بدن است.اگر نتراشی ش،هرچند تلاشت را برای تمیز شدنش بکنی باید همیشه با ترس سرایتش سر کنی.درد بهتر از ترس است.حتی بیشترین درد در مقابل ضعیف ترین ترس.
من دور شدم.نه فقط از شما ،بلکه اول از خود.و این عقل مدعی چه عاجزانه میخواهد"شما"و "من"را جدا بینگارد.
من دور شدم،از منی که شمایید و شمایی که منید،یا نه،شمایی که همه اید.
اما باز خواهم گشت،با سری افکنده و پایی بی رمق و البته جانی سرشار از دلتنگی.و اصلا دلتنگی چیزی جز شوق وصال است؟
این "من" اشک هایش را ریخته،تاریکی ناامیدی هارا به آغوش گرفته،همسفر "مرگ"شده،دست به دست سرد فراموشی سپرده،اما نتوانسته.
نتوانست تاب بیاورد،اشک را،ناامیدی را،مرگ و فراموشی را.
این من مبتلای به شماست.و مگر میشود مبتلای به"خود"نبود؟
اما نفسِ غبارآلوده اش را غسل تعمید باید...و مگر پدری جز شما..؟