روی صندلی بوفه ی آن خراب شده نشسته،ساندویچ با طعم بغض میخورد،نامه های ونگوگ به برادرش را گوش میدهد و زیر لب با خودش میگوید:" قیافه‌مون شبیه پدرزن ونگوک شده: دستان زیر چانه، با کلاه، نگاه غم‌آلود."...


+سخنی با اتاق:یه جوری چپ چپ به من نگا نکن که مثلا آره تو "تاق"و بستی برا همین هرشب هرشب داری اینجا پست میذاری.من اصلا یکی از دلایلم برا بستن اونجا تو بودی.تو قشنگمی تو عزیزمی.تویی که کمتر کسی میاد سراغتو دنجی و من حالم باهاش خوبه.مهربون باش با من 

بابت رزقِ"من حیث لا یحتسب"ی که نصیبم کردی شکر.بابت چشم پوشی هایی که مثل همیشه کردی و هوایم را داشتی شکر.

نوشتم "مهربانم".دیدم کم است.تو مهربان نیستی بلکه مهربانی ست که از توست.

این دختر بچه نمیداند دیگر چگونه تشکر کند تا حق مطلب ادا شود.اصلا وقتی همه چیز از توست چگونه باید با همه چیز از تو تشکر کرد؟؟

کاش حرفی برای گفتن داشتم 

کاش رمقی برای حرفی داشتم 

کاش جز کاش کلمه ای داشتم

ندارم.تا کی،نمیدانم

"من

و دلتنگ

و این شیشه ی خیس..."

و البته "شیشه"میتواند چشم آدمی هم باشد.نه؟:     )

+مگر نه آن که رنج هرکس به قدر ظرفیت و طاقتش است.مگر طاقت یک دختر بچه ی هراسان از ..هراسان از خیلی چیزها،تا کجای سیل های جان فرساست؟

احساس لق هم مثل دندان لق،لق است،باید کندش.با این فرق که دندان لق را اگر به حال خودش بگذاری ریشه هاش سست میشوند تا جایی که حتی خودش هم ممکن است بیفتد اما احساس لق را اگر به حال خودش بگذاری ریشه میدواند.ریشه هایی کج و معوج اما سخت،بسیار سخت.یکهو سر میجنبانی و میبینی همه ی تنت را چسبیده اند،آنقدر محکم که قدرت جم خوردن هم نداری.

احساس لق را باید کند.خیلی زود.حتی اگر دردش آنقدر باشد که آرزوی مرگ کنی.

 این راحله همیشه بدقلق بوده.همیشه دیر و ارام و بعد از کلی دور شدن آمده

اما خوب میداند ادم راه دیگری نیست.

بدقلق است اما ایمان و باورش به بخشش و دستگیریَت تام و تمام است

و مگر میشود بگذاری در دل ایمانی شک رخنه کند؟ما ذلک الظن بک!

بشنوید
و تمام
هرچند که این پایان،آغاز است.آغازِ ...

+فایل،زبانِ ترانه شده ی تمام این ده بازگشت است.

یک چیزهایی هست که جز تو نباید کسی بداند.هیچکس هیچکس

و قسمت میدهم،به اشک چَشم،به پشیمانی،به شرمندگی،به آه،به اشک چشم،و اشک چشم،و اشک چشم.بیا و ببخش.من برنگشتم،فقط زمین خوردم.و مگر میشود دستی دراز شود و تو یاری ش ندهی ..؟

و عشق،همان جاذبه ایست که ترس را،ناامیدی را،اندوه را،خستگی را و هرچیز بازدارنده ی دیگر را بی معنی میکند

و عشق،همان تویی‌.