چقدر گم شده بودم..
چقدر بی حاصل
چقدر باور باران مرا نباریده ست
چقدر دور شده ام از اشاره خورشید
چقدر وسعت یک خانه کوچکم کرده ست


من از کدام جهت رو به نیستی رفته ام!؟

کجا تمام شدم از عبور نیلوفر!؟
کجا شکفتن دل آخرین نفس را زد؟!
چراغ در کف من بود...!
چگونه سرعت ماشین مرا ز من دزدید!؟
چگونه هیچ نگفتم!؟
چگونه تن دادم؟!
چقدر شیوه خواهش مچاله ام کرده ست..!
چقدر فاصله دارم من از شکوه درخت..
و رد پای من از سمت باغ پیدا نیست
و چشم های من از اضطراب گنجشکان چقدر فاصله دارد...!
چقدر بیگانه ست
.
چگونه دل بستم!؟
چگونه هیچ نگفتم!؟
چگونه پیوستم...!؟
.
چه سوگواری تلخی..!
چقدر خالی ام از سبز
پرنده با من نیست..
چقدر خالی ام از امتداد زیبایی
چقدر خالی ام از درد اهل آبادی..!
چراغ در کف من بود..
چگونه روشنی راه را نفهمیدم!
چقدر گم شده ام
چقدر دور شده ام از غرابت دریا
چقدر سوخته در من گیاه نام کسی که مثل روشنی من بود
.
چقدر سوخته در من عبور چلچله ها
چقدر فاصله سنگین است
چقدر اهل طراوت مرا نمی خواهند..
.
چراغ در کف من بود
چگونه باخته ام ارغوان و آیینه را
چقدر پشت دلم خالی‌ست...
نشست و روبه روی دلم راز گل ورق می خورد
چقدر فاصله دارم
چقدر تاریکم و روبه روی دلم بیکرانِ روشن دشت...!

گروس عبدالملکیان

+این همه ی شعر نیست..
من همه ی دکلمه های خسرو شکیبایی را دارم اما همه شان را درست گوش نداده ام تابحال،بس که زیادند.اما گاهی وقتی خیلی دلم بگیرد میروم سراغشان.امروز هم از همان گاهی ها بود.چشم هام را بستم که نروم به سراغ همان تکراری هایی که انقدر گوش کرده ام که حفظ شدم.
درخت امد.فرزانه میداند درخت کدام است.شعرش طولانیست.اولش را انقدر گوش کرده ام که از برم.زدم جلو،و با واژه به واژه اش قلبم کنده شد.شما نمیدانید؛البته اگر بشناسیدم شایــد بفهمید که هر کلام این سطور با من چه خواهند کرد...و من را به یاد چه روزها و چه کسان و چه شوق ها و چه چه چه می اندازند.
آه که چقدر گم شده ام.چقدر لازم داشتم شعری چنین را.چقدر و چقدر و چقدر
+باید اینجا میذاشتم تا هزاران بار بخوانمش
باید پیدا شوم.زودتر زودتر زودتر
+به وقت ده روز مانده به هجده سالگی.
+علامت های نگارشی از آنچه میپندارید پیچیده ترند.
.. با ...فرق دارد
اسپیس.. با .. فرق دارد
؟ با؟! فرق دارد
و شما چه میدانید.

.

همیشه فاطمیه که میشود یکهو بی اختیار میبینم که دارم این بیت را زمزمه میکنم:

من به علی هم گفته ام،فضه!حسین..آب‌...

تاکید دارم بازهم فضه!حسین‌‌...آب...


رفتیم مشهد

همه ی اشک هام را برای امام رضا ع ریختم.اما حرفی نزدم.همیشه همینطورم.همیشه نمیگویم و فقط میگویم شما که خودتان همه چیز را میدانید....

موج های ابی هم رفتم.حتی سقوط ازاد هم رفتم.همه ی ترس هام را بغل کردم.

آوین حالش بد بود.تا حس میکردم یاد آنی که نباید می افتد میزدم توی گوشش؛نه خیلی سفت البته!

برای سبا تولد گرفتیم.بازی هم کردیم.مسخره بازی هم دراوردیم.با آوین بلند بلند قران و دعا هم خواندیم.کم با فرزانه بودم اما همه ی تلاشم را کردم.

حرص هم خوردیم...اشک هم ریختیم اما الحمدلله...ما میدانیم که هرگز خوشی پایدار نیست.ناخوشی هم

خرید هم کردم.برای خودم هم یک انگشتر در نجف گرفتم که تویش حدیث "ولایه علی ابن ابی طالب حصنی.."نوشتند.نگاش میکنم،قلبم تند میزند،لبخند غم انگیزی میزنم و یاد "انا و علی ابوا هذه الامه"می افتم.نگاش میکنم و قلبم ارام میگیرد.

روح من زخمیه،تو درمونش کن

چشم من گریونه،تو پاکش کن

دل من حیرونه،تو خوبش کن

اگه تو بام قهر کنی؛اگه تو دیگه نخوایم من به کجا پناه ببرم؟من به کی برگردم؟من کیو دارم؟

چرا میگید تو زشته و شما قشنگه؟من دوس دارم بهش بگم تو.تو نزدیکه.تو قشنگه.شما دوره.ضمخته.چغره.بد آهنگه.

تو برا من شما نیستی.هیچوقت نبودی.من به کسی که اینقد نزدیکمه چجوری بگم شما؟

قبول؛من زدم پوکوندم این حرم امنو ...

اما اگه به دادم نرسی چه خاکی بریزم به سرم؟چجوری بسازمش؟اگه نسازم چجوری زنده بمونم؟

دیدی،دیدی جدیدا سنگین نفس میکشم؟هر چیم له و داغون،دلت میاد کسیو که نفساشم سخت شده ول کنی بری؟نه.ما ذلک الظن بک ....


به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من
که اینان زود می‌پوشند رو در خواب‌های بی گناهی‌ها
و من می‌مانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تن‌هایم
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که می‌ترسم ترا خورشید پندارند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی‌خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی‌خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می‌کشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهی‌ها که با آن رقص غوغایی
نمی‌خواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!

بیا ای یاد مهتابی!

"اخوان"

+هر چند باید ساعت یک و دوی نیمه شب به بعد پست میشد!

.

گونه ای از ادم ها هستند که دو دوتایشان هرزمان یک عدد میشود؛چهار،پنج،ده،هزار!
معلم ادبیات راهنمایی مان میگفت کسانی که رشته ی انسانی میخوانند اینطورند اما من حرفش را قبول ندارم.به رشته نیست،به روح ادم هاست.
این گونه از ادم ها زندگی سخت تری دارند.اینگونه ادم ها با منطق و برهان نه،که با دلشان زندگی میکنند و در هر شرایطی مغزشان جای یک استدلال یک بیت شعر تحویل میدهد. و این بیت ها دردی را دوا نمیکنند که هیچ،بیشتر هم درد به دل میگذارند.
بعضی روزهای زندگی سخت است.خیلی سخت.یک طوری که در هر نفست مرگ میخواهی.یک طوری که هوا برایت سنگین است.زمین برایت قفس است.درودیوار هر لحظه انگار میخواهند ببلعندت.یک طوری که فقط میخواهی خودت بمانی و شعرها و اهنگ های ملالت بارت.اصلا یک طوری میشوی که ترجیح میدهی هی حال خودت را بدتر کنی.
اما نمیشود اینطور ماند.نباید اینطور ماند.چاره ای جز زندگی نیست.مردگی در میان ادم های زنده سخت است.بالاخره مجبوری تن دهی به زندگی کردن.هرچند نای نفس کشیدن نداشته باشی و جان راه رفتن در پاهات نمانده باشد اما مجبوری.مجبور و مجبور و مجبور.
باید بنشینی.خودت را بریزی روی میز.گرد و خاک خودت را بگیری.لبخند تلخ تحویل خودت دهی و بگویی "چاره ای جز زندگی نداری عزیزم.پس اگر فراموش هم نمیکنی قورت بده."باید خودت را قانع کنی که هیچ چاره نیست.کاش ها و حسرت ها و دلتنگی هارا از تن خودت برداری و دوباره خودت را از روی میز برداری بگذاری سرجاش.یک روز،دیر یا زود،باید اینکار را بکنم ..

دوست دارم از خبرها فرار کنم.

دوست دارم به شما پناه بیاورم.

برای چند لحظه ام که شده هر دو فراموش کنیم که من چقدر خراب کرده م؛ و بعد در آغوشم بگیرید و من نه هفده سال،که هفتاد سال خستگی را در آغوشتان ببارم.

و همان چند لحظه تا ابد ادامه پیدا کند ..

انگار کلمه ها قهر کردند با من:(

چون همینطور خلوت و ارام بمانی نظراتت را میبندم:)

بهتر است:)

سلام حاجی!سلام بابا!سلام سردار...

میدانی چند وقت است حرف نزدیم..؟

بابا دخترت بزرگ شده.دخترت شبیه همه شده.دخترت همه شده...

دیگر در سرش هوای پرواز نیست.دیگر فکر هجرت نیست.دیگر فکر راه نیست...

بابا دخترت با همان چیزهایی خوشحال میشود که دیگران میشوند.

بوی خاک مستش نمیکند.آبی آسمان عاشقش نمیکند.

دلش بوی دنیا گرفته.

اصلا میدانید چند وقت است به چشم هاتان خیره نشده؟شمعی روشن نکرده؟چیزی در دفتر "دوستت دارم"ننوشته؟دلش از چیزی نلرزیده؟

چرا..لرزیده...از چه اش را نگوید بهتر است اما...

آخ بابا...

دخترت دیگر آن دختر بچه ی عاشقی که بخاطر گم شدن پلاکش بغض میکرد نیست...

هیچ نوشته ای به دیوار نیست.هیچ عکسی.هیچ دلی حتی ...

دریاب جانا  ...! دریاب .

+این چشم ها چند وقتی ست کویر که هیچ،رمقی هم براش نمانده...