"من
کم شدم
به اشک قطره های خونِ در گلو
و سرفه ها ..."
و بعد دوباره میگوید.دوباره و دوباره.چون من میخواهم.چون من دوباره و دوباره پخشش میکنم در گوشم،در قلبم،در جانم.
"...خودت خوبی؟"
"من
کم شدم
به اشک قطره های خونِ در گلو
و سرفه ها ..."
و بعد دوباره میگوید.دوباره و دوباره.چون من میخواهم.چون من دوباره و دوباره پخشش میکنم در گوشم،در قلبم،در جانم.
"...خودت خوبی؟"
+و من چقدر در بی اینترنتی این پست را در مغزم مرور کردم!+
نیامدم مثل پارسال از روزهایم گزارش بدهم.آمده ام از خودم بگویم.از نقطه ی صفر.از بحران زندگی بعد هجده سالگی.
منی که دیگر قطره های باران را،درز آجر ها را،نمیشمرم.منی که خیره به چشم هاش نشدم،گریه نکردم،با کمیل نمردم و با عهد زنده نشدم.منی که بوی گند رخوت گرفته ام.
هرروز رفیقم را ندیدم،به جای نمازخانه ی مدرسه و خواب خوش در آن،از پله های دانشکده بالا دویدم و به جای دویدن به کتابخانه و قاپیدن هشت کتاب در زنگ تفریح ها،بعد هر کلاس حرص حرف های مبتذل همکلاسی های خودفلیسوفپندارم را خوردم.
هرچند نه که بگویم این ها خواص دانشگاه هست ها.این ها خواص نفسِ از هجده سال رد شده است.این ها خواص من حواس پرت است که فکر کردم دانستن کفایت میکند.دانستم اما نجنگیدم.نجنگیدم و گم شدم.گم کردم.
این از من
اینجایی که من ایستاده ام هجده و ما قبل آن نیست.نشان به آن نشان که شمعی روشن نشد.دلی پرواز نکرد.شوقی سرفه نکرد.آوازی سروده نشد.
بعد هجده هم نیست.نشان به آن نشان که فراموش هم نشد.
این هم از نقطه ی صفر
و اما از بحران بعد هجده سالگی همین که بگویم با روزها و لحظه ها و فکرها و احساساتی مواجه شدم که مزه ی گَس غریبگیشان روحم را کُند کرد.
و این،من،از دویدن های از روی شوق کودکانه باز ایستاده ام.به فرورفتن های پیرانه تن نداده ام.تنها و تنها ایستاده ام،بلکه پیدا شوم.یا حتی،بلکه گم شوم.
و از ۹۸،از ۹۸ حرفی ندارم.جز خروارها فکر نابالغ که توامان امید و ناامیدی اند.
خدایا پنج شنبه ها را از من نگیر.خانم کاف را از من نگیر.این کتابِ هر روز تازه تر از دیروز را از من نگیر.که اگر به محال بگیری،دنیا که سهل است،خود مرا از من گرفته ای.
+اگر هر کس یا خودش یک خانم کاف بود یا یک خانم کاف داشت او هزاران سال پیش بازگشته بود.شک ندارم!
بابت رزقِ"من حیث لا یحتسب"ی که نصیبم کردی شکر.بابت چشم پوشی هایی که مثل همیشه کردی و هوایم را داشتی شکر.
نوشتم "مهربانم".دیدم کم است.تو مهربان نیستی بلکه مهربانی ست که از توست.
این دختر بچه نمیداند دیگر چگونه تشکر کند تا حق مطلب ادا شود.اصلا وقتی همه چیز از توست چگونه باید با همه چیز از تو تشکر کرد؟؟
من چشم هام خیره شده به این میله ها که دارند ارام ارام ترک برمیدارند.
اول تر ها که هنوز سفت و سخت بودند و ترکی نداشتند خیلی خوشحال و منتظر بودم.اما هرچه نزدیک تر شدیم،هرچه میله ها نازک تر شدند،آن طرف این قفس تنگ را دیدم.دیدم که باز هم قفسی دیگر است.با فرق آن که کمی بزرگتر شده.
هنوز هم خوشحالم اما میدانم مانده تا ازادی.به قاعده ی یک عمر مانده ..!
+چند روزی ست که هی این بیت را زمزمه میکنم:
تمام حجم قفس را شناختیم،بس است
بیا به تجربه در آسمان پری بزنیم
جدیدا ساکت شدم.نه که حرف نزنم.در میزان حرف زدنم تغییری ایجاد نشده.اما «حرفی»ی نمیزنم.
نشان به آن نشان که «حرف»های این اتاق هم اگر گاهی نو شوند از گلوی دیگرانند.
نمیدانم چه شده م.نمیدانم چرا روزه ی سکوت گرفتم.حتی نمیدانم این روزه خوب است یا نه.
با همه ی این ها.گفتم بیایم و هرچند هیچ «حرف»ی ندارم.یک چهار خطی بنویسم از این روزهای هجده سالگی ِ باطلِ تلف شده برای کنکور،تلف شده برای دو روز که نه،یک روز یا نصف ِ روز دنیا.از این روزها که بوی تعفن زمین و آدم هاش را بیش از هر وقت دیگری گرفتم و شبیه همه شده ام.گم شده ام.گم کرده ام.خودم را.نشانی ام را.نام تورا..
کنکور برای من هرگز محلی از اعراب نداشته.و حالا هم ندارد.بعد ها هم نخواهد داشت.حرف من سر همه ی این پَکی ست که اسمش دنیاست.حرف من سر خودِ هجده ساله ی گم شده ی بوی تعفن گرفته ام است.حرف من سر توست.تویی که گمت کردم.که دستم را،نمیدانم رها کردی یا نه،اما گرماش را حس نمیکنم.دلم سرد شده به بودنت.بویت این حوالی نپیچیده.من نگرانم.نگران این دخترِ این گوشه نِشسته ی گم شده ی بی حاصلم.من این دختر را نمیشناسم هرچند مدتی ست هم جوارم شده.این دختر را از من دور کن.دستم را بگیر.نه.بغلم کن..
-اقا از ما راضی هستی ؟
+راضی نباشم چیکار کنم ..؟