اتاق

غریبوار،خوشا پر به هر کرانه زدن!
________________________________
یکبار صاحب‌اتاق،این اتاقک بیچاره را در ۸۵۸روزگی خراب کرد.بعد از چند روز دید خیلی دوستش دارد و دلش تنگ شده،دوباره راهش انداخت.حالا هم هیچ بعید نیست روزی دوباره خرابش کند.به هر حال فکر کرد شاید لازم باشد مهمانان این را بدانند!

قفسه ها

مانده از ۱/۱

جمعه, ۹ فروردين ۱۳۹۸، ۰۸:۳۴ ب.ظ

+و من چقدر در بی اینترنتی این پست را در مغزم مرور کردم!+

نیامدم مثل پارسال از روزهایم گزارش بدهم.آمده ام از خودم بگویم.از نقطه ی صفر.از بحران زندگی بعد هجده سالگی.

منی که دیگر قطره های باران را،درز آجر ها را،نمیشمرم.منی که خیره به چشم هاش نشدم،گریه نکردم،با کمیل نمردم و با عهد زنده نشدم.منی که بوی گند رخوت گرفته ام.

هرروز رفیقم را ندیدم،به جای نمازخانه ی مدرسه و خواب خوش در آن،از پله های دانشکده بالا دویدم و به جای دویدن به کتابخانه و قاپیدن هشت کتاب در زنگ تفریح ها،بعد هر کلاس حرص حرف های مبتذل همکلاسی های خودفلیسوف‌پندارم را خوردم‌.

هرچند نه که بگویم این ها خواص دانشگاه هست ها.این ها خواص نفسِ از هجده سال رد شده است.این ها خواص من حواس پرت است که فکر کردم دانستن کفایت میکند.دانستم اما نجنگیدم.نجنگیدم و گم شدم.گم کردم.

این از من

اینجایی که من ایستاده ام هجده و ما قبل آن نیست.نشان به آن نشان که شمعی روشن نشد.دلی پرواز نکرد.شوقی سرفه نکرد.آوازی سروده نشد.

بعد هجده هم نیست.نشان به آن نشان که فراموش هم نشد.

این هم از نقطه ی صفر

و اما از بحران بعد هجده سالگی همین که بگویم با روزها و لحظه ها و فکرها و احساساتی مواجه شدم که مزه ی گَس غریبگی‌شان روحم را کُند کرد.


و این،من،از دویدن های از روی شوق کودکانه باز ایستاده ام.به فرورفتن های پیرانه تن نداده ام.تنها و تنها ایستاده ام،بلکه پیدا شوم.یا حتی،بلکه گم شوم.

و از ۹۸،از ۹۸ حرفی ندارم.جز خروارها فکر نابالغ که توامان امید و ناامیدی اند.

  • ۹۸/۰۱/۰۹
  • | فاخته |