اتاق

غریبوار،خوشا پر به هر کرانه زدن!
________________________________
یکبار صاحب‌اتاق،این اتاقک بیچاره را در ۸۵۸روزگی خراب کرد.بعد از چند روز دید خیلی دوستش دارد و دلش تنگ شده،دوباره راهش انداخت.حالا هم هیچ بعید نیست روزی دوباره خرابش کند.به هر حال فکر کرد شاید لازم باشد مهمانان این را بدانند!

قفسه ها

تنفس *

يكشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۰۷ ب.ظ

این روز ها در سکوت میگذرد.

و من هر روز درسی را میخوانم که با همه ی سختی اش،از تکرار عنوانش-فلسفه-هم قند توی دلم آب میشود و قلبم انگار که از آن شکلات جرقه ای ها میخورد.

هر روز پله های دانشکده را میدوم و هرچند نفسم میگیرد اما دوست دارم دانشکده ی قدیمی ِ تو در توی ادبیات"مان" را.با پله های معروف به کشندگی‌اش و حیاط دنج و سبزش که البته اغلب درش بسته است!

و امامزاده.آخ از امامزاده،پنجره هاش،سکوتش،میز لم داده در کنجش،اصلا آرامش پراکنده در جز جز مولکول های هواش!

و دفتر پرت ِ تشکلمان در پشت دانشکده ی دوست نداشتی حقوق.که کاش عوض شود و برویم ساختمان شهدا!و فاطمه و سخت گیری هاش برای رنگ و فونت. و احساس مادری‌ش!و زهرا و طمانینه ی پنهان در حرف ها و کارهاش.

و گربه مان ، که آن روز وسط پله های امامزاده بلند بلند بخاطر ژستی که بعد از خوردن غذای ما گرفته بود سرزنشش میکردم!

و خاطره و مسخره کردن بچه های خودفیلسوف‌پندار کلاس.و حتی اسنک خوردن با طعم دود در محوطه ی بوفه.

و بهشت،که هرچند کم میروم اما هست.و شاید گاهی با لیلی یا دیگران آنجا برویم و از رنگ و لعاب و گل های دم درش و کیک های شکلاتی بی بی پرطرفدار و کمیابش روحمان تازه شود.

و  حتی وقتی که اسمت از لیست اساتیدِ واقعا استاد خوانده نمیشود،چون میشناسندت.

و حتی کیف کوچک پنهان از "یک ملت"گفتن ِ به "شهید بهشتی"،برای دوری از پز دادن در فضای پُزی ِ چندشِ اینستاگرام!

ذوق های قبل از خوابم از فکر به روزی که دیجیتال پینت یاد بگیرم و رنگ بزنم به خیال هام.عربی یاد بگیرم و با دوست های عربم قرار بگذارم ،اربعین،عراق... و ذره ذره بسازم،اسمایی را که میخواهم باشم،که باید باشم.

خیره شدن به ماشین تحریر و حس سفر در زمان.و در گوشی گفتن ِ اینکه : کاش بشود.کم یا زیاد،تکی یا جفت یا ...،اما بشود.

و هرچند این روزها وقتی عکسی میگیرم و دوستش دارم،وقتی شعری میخوانم و تصمیم میگیرم حفظش کنم،وقتی آهنگ زیرخاکی و دلبر جدیدی پیدا میکنم،حتی وقتی اتفاقی می افتد، برای کسی تعریفش نمیکنم تا با هم شوق و خنده،یا اشک و حسرت بپاشیم به قلبمان،اما این روزها دارد میگذرد.شاید قابل تحمل تر از تصورم از تنهایی(و البته تنهایی به معنای خاص!)


*در روزهایی که با هر نفس باید دنبال ذوق "بگردم".اما به هر حال کم یا زیاد،پیدایش میکنم.


  • ۹۸/۰۳/۱۲
  • | فاخته |