اتاق

غریبوار،خوشا پر به هر کرانه زدن!
________________________________
یکبار صاحب‌اتاق،این اتاقک بیچاره را در ۸۵۸روزگی خراب کرد.بعد از چند روز دید خیلی دوستش دارد و دلش تنگ شده،دوباره راهش انداخت.حالا هم هیچ بعید نیست روزی دوباره خرابش کند.به هر حال فکر کرد شاید لازم باشد مهمانان این را بدانند!

قفسه ها

پاره ای پراکندگی ِ روشن و سخنی کوتاه با سلمی

چهارشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۸، ۰۷:۵۶ ب.ظ

یک:

و خدا هیچ گاه زندگی را مشکی ِ پرکلاغی نمیکند.این را منی میگویم که از پس ِ تاریک ترین ِ روزها- اقلا به زعم خودم- عبور کرده ام.

حتی آن زمان که زندگی آنقدر تاریک است که فکر میکنی سیاه شده، اگر جلوی نور خورشیدش بگیری ، میفهمی نه، خاکستری ست و مرزش با سیاه قدر یک تار موست اما سیاه نیست!

این روزها هم ، با همه ی تیرگی و تاریکی ، حکما سیاه نیست. و آن یک تار مو که نه ، آن مرز ِ نه چندان باریک ِ نجات ِ از سیاهی ، صدای توست ، که صبح ها در گوشم که نه ، در جانم میدود. و اگر نبود ، نه آن که نباشم ، اما رغبتم به بودن چه کم میشد. و حکما ، چشم هام تمایلی به بیداری نداشتند.

و تنها شنیدن ِ صدای توست که میگویدم(*) ، هنوز میتوان بی اجبار ِ زنده ماندن ، زندگی کرد.

حرف بسیار است، از ازل تا ابد.علی الحساب همین را میگویم ، تا بعد !:)

دو:

بله!هرقدر میتوانید برای کسانی که دوستشان دارید باشید. حتی اگر آن ها برای شما به قدر کافی نیستند. چون همیشه "بودن" غلبه خواهد کرد. این قانون عالم است. و حتی اگر ما خلیفه ی خداییم ، باید بیش از همه چیز، باشیم. چرا که خدا "هست ترین" است.

+زیرا زهرا اصرار داشت این نوشته ی کوتاه ، جایی ماندنی تر از استوری ِ اینستاگرام ثبت شود. و هرچند که کل من علیها فان ، و هرچند که من اصرار دارم که این کلام همیشه در زندگی ام جاری باشد! اما باز اینجا از استوری ِ ناماندنی ِ با بیست و چهار ساعت عمر ، ماندنی تر است ، احتمالا!

سه:

به گمانم قلمم بخاطر "کلمه" کم کم دارد آشتی میکند و من را بابت ِ خراب کردن ِ آن دفعه ی اتاق می بخشد! و آشتی ِ یک همدم ِ دیرینه ، بسیار زیباست:)

شاید هنگام افتتاح "کلمه" مفصل تر نوشتم درباره اش

چهار:

بعد ها اگر پرسیدی "مامان! اضطرار یعنی چه؟" برایت از این روزها تعریف خواهم کرد. بعد که با اندکی گنگی و اندکی فهم نگاهم کردی ، سرت را میبوسم و فارغ از عینی ترین مثال ِ عالَم - که این روزهای ما باشد- برایت اضطرار را تعریف میکنم ، تا متوجه شوی. و البته ، متوجه شدن فرسنگ ها با لمس کردن فاصله دارد...

آخ! خیلی دلم تنگت است. و حتی بیشتر از تو ، دلتنگ پدرت ... سلمی! این اولین بار است که در حالی برایت مینویسم که میدانم پدرت کیست...

و تو ، حال مادرت هنگام تایپ این کلمات را نمیدانی ! هرچند روزی خواهی دانست ، و من این را برایت از خدا میخواهم ، که عاشق شوی. عشق خوب است. خوب تر از آن که در کلمات بگنجد.

به درازا نکشم. تازه ، اول قصد نداشتم که آمدن پدرت به زندگی ام را لو بدهم اما طاقت نیاوردم.باید بیایم و مفصلا برایت از پدرت بنویسم. در اسرع وقت.هرچند مدتی ست در ذهنم دارم برایت نامه ای بلند بالا در وصف عشق و پاره ای چیزهای دیگر مینویسم ، اما آن نامه ، هنوز به بلوغ ِ نوشتن نرسیده است.

دوستت دارم عزیز جان مادر.

* صدای خسرو شکیبایی در گوشم میپیچد و میگوید : ری را ری را! تنها تکرار ِ نام ِ توست که میگویدم ، دیدگانت خواهران ِ باران اند.

  • ۹۸/۱۲/۲۸
  • | فاخته |