[آخرین باری که به واسطه ی خواندن، نوشته بودم ؛ بعد از سه دیدار بود.همین جا هم نوشته بودم.از فرط شیفتگی. و حالا سومین بار است که این کار را میکنم. و شاید به اعتبار ِ از بین رفتن آن دوی دیگر در سانحه ی پاک کردن اتاق ، بشود گفت این اولین است.و خب فرقی هم نمیکند.من هیچگاه در قید و بند اعداد نبودم!]
در برابر خواندن کتاب های کسی که ایام کوتاهی استادمان بود و بعد هم ارتباطم با او به جهان آرا تقلیل پیدا کرد مقاومت زیادی داشتم.
انگار کسی در ناخوداگاهم میگفت"تورا چه به نویسندگی!"
اما موضوع کتاب آخر آنقدر جذاب بود که مقاومت را کنار گذاشتم. روایتی که باز من را بین دو راهی جبر و اختیار سرگردان میکند.
و من سوال هایی که هرروز میتوان به آن ها جوابی نو داد را دوست دارم! گاهی ندانستن آنقدر شیرین میشود که به دانسته های -به قول استادمان- "شکلات پیچ شده" ترجیحش میدهی.حداقل من اینگونه ام. برای جوابی متقن به سراغ سوال ها نمیروم.آن ها که جواب متقنی دارند ساده اند و پایان پذیر. و آن ها که جواب هایی شناور و بی پایان دارند نامتنهای اند؛ مثل انسان ، مثل کلمات و مثل خالق انسان ها و کلمه ها.
در این دویست و چند صفحه بیش از فکر به یونس و دریا(که چقدر اسامی ِ به حقی بودند) به شکل ِ دیگر ِ حادثه اندیشیدم. و به خودم ، اگر حادثه شکل دیگری میداشت.
به اینکه غرق در چیزهایی میشدم که حتی حالا هم گاهی نقطه ای کم عمق از احساساتم به آن ها تمایل دارد و من با شماتت نادیده اش میگیرم؟ و یا برای فردایی روشن اما مبهم میجنگیدم؟ جنگی سخت ، امیدوارانه ، ترسناک و تمام عیار.
هرچند من بارها و بارها ، حسرت نبودن در لحظه ای تاریخ ساز را با جمله ی شهید صدر* تسکین داده ام، اما به تمامه راضی نشده ام. (بی ربط: و چگونه بعضی با یک بیوی "فضل الله المجاهدین..." راضی میشوند؟؟نمیدانم!) چرا که به گمانم گاهی شرایط خارجی باعث میشود ما جان هایمان را بیشتر تطهیر کنیم؛ تا بتوانیم تغییرشان دهیم.تا بخواهیم تغییرشان دهیم. و کاش میتوانستم این فرضیه را به شهید صدر بگویم و جوابش را بدانم ...
ما فردایی هستیم که باید میشد و در "ارتداد" رخ نداد. اما نه آنگونه که آن ها انتظار داشتند. چرا که آن فردا فقط با آن اتفاق عظیم و آن سرنوشت مختوم رخ خواهد داد.
اما مسئله ی من این نیست! بیش از آن که سوال من ، حتی "شکل دیگر حادثه" باشد؛ خودم هستم.
من ِ بیست ساله ی متولد در این مکان ، در این زمان ، در جایی که حادثه اینگونه رقم خورد، با تفاوت هایی عمیق و لاجرم، با خلا هایی مشهود و گاه مایوس بار.
سوالی که تولدش برمیگردد به زمانی که یاد گرفتم برای سوال هایم واژه های مناسب پیدا کنم؛ "من باید کجای جای این جهان بایستم؟"
حرف های چند سطر بالاتر را پس نمیگیرم اما این سوال با آن سوال های عمیق و لایتناهی دوست داشتنی توفیر دارد.
این سوال پاسخ متقن هم اگر نه ، اما به پاسخی راضی کننده و محرِّک محتاج است. و اگر پیدا نشود چه دلیلی برای بودن خواهم داشت...؟
و من آموخته ام که این سوال برای هرکس جوابی روشن دارد که اگر نداشت حکمت ِ خالق لکه دار میشد. و من آدم ِ دانستن و رد شدن نیستم. هیچگاه نبوده ام...
هر چه به دنبال جمله ای پایان دهنده میگردم پیدا نمیکنم.شاید پایان ِ این نوشته نیاز به همان جواب اگر نه متقن ، اما راضی کننده ، دارد. که هنوز ندارمش. پس شاید اگر روزی پیدا شد ، بتوانم پایان این یادداشت ِ -ظاهرا و فقط ظاهرا- بی سروته را بنویسم. کاش آن روز برسد. کاش روزی دیوار این اتاق آن لحظه ی پر غرور و پر امید و روشن را ببیند. و کاش اگر آنقدر حادثه ی جنون بر جانتان حادث شده بود که این یادداشت را تا انتها خواندید ، برای پیدا شدنِ پاسخ ِ این سوال ِ به اندازه ی جان مهم من دعا کنید!
* تغییر شرایط ِ خارجی کافی نیست.جان های ما نیاز به تطهیر دارد