اتاق

غریبوار،خوشا پر به هر کرانه زدن!
________________________________
یکبار صاحب‌اتاق،این اتاقک بیچاره را در ۸۵۸روزگی خراب کرد.بعد از چند روز دید خیلی دوستش دارد و دلش تنگ شده،دوباره راهش انداخت.حالا هم هیچ بعید نیست روزی دوباره خرابش کند.به هر حال فکر کرد شاید لازم باشد مهمانان این را بدانند!

قفسه ها

از نود و شش

شنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۷، ۰۲:۰۷ ق.ظ

دیر امدم برای نوشتن از نود و شش.اما خب دلیل دارم برای نیامدن.وقتی نه نت داشتم نه وسیله ای نمیتوانستم بیایم دیگر!

حالا بعد کلی روزِ دور از خانه،پاهام را دراز کردم و زیر پنجره به تخت تکیه دادم و اصلا انگار نه انگار که فردا باید بروم مدرسه،خیره به کیبورد گل گلی م شدم و با چشم هام التماسشان میکنم برای به یاد اوردن نود و شش کمکم کنند.

نود و شش با خوشحالی شروع شد.یک خوشحالی مسخره که صرفا ناشیِ راحت شدن از نود و پنج بود.

عیدش قشنگ بود.خیلی قشنگ.یک باهار واقعی و خوش عطر.بوی ادبیات و المپیاد و کلاس های قشنگش و امید قشنگ ترش.امیدی که تا تابستان طول کشید و بعد تبدیل به یک زخم همیشگی شد..

قشنگ ترین روز نود و شش19 اما  اردیبهشت بود.این اتاق هم هرچند سه سالَش پاک شد اما شاهد آن خوشی بود.خوشی ای که فقط تا شهریور دوام اورد.بیست و چندم شهریور.و چه خوشحالم که تاریخ دقیق آن شب را یادم نیست...شبی که چرا نکُشت مرا نمیدانم..

نود و شش اصلا قشنگ نبود.اصلا قشنگ نشد.سخت بود.سخت تر از نود و پنج حتی.اما هر سختی،هرچند بزرگ...ولش کن.نیامدم حرف هایی که تکرارشان میکنم تا یادشان بگیرم را تحویل دهم.امدم از نود و شش بگویم!

پیش دانشگاهی تجربه ی تکرار ناشدنی عجیبی بود،و البته هست.نه که دوستش داشته باشم.که اصلا نمیتوانم دوستش داشته باشم.اما لازم بود.لازم بود که باور کنم هرچقدر هم سرتق(؟) و چغر و ناگنجیدنی(!!)باشم شاید لازم باشد یک روزی به هر ضرب و زوری ست به یک ساعت و نیم پشت میز نشستن و به مقدار مشخصی درس خواندن و یک استراحت یک ربعه تن دهم.لازم باشد از کتاب های قشنگی که با دیدنشان دلم میرود و فیلم هایی که اهلشان نیستم و کمند اما دوست دارم ببینمشان دل بکَنم.و دل بدهم به یک مشت کتاب بد بدن و گنده و قطور که پزر از تست های زشت و بیریختند.لازم باشد باور کنم که مهم است اسمم کجای رتبه بندی ازمون های شنبه قرار میگیرد.درس هایی را بخوانم که باور دارم ارزنی ارزش ندارند و برای رتبه ای تلاش کنم که قسم میخورم در زندگی ام هیچ محلی از اعراب نخواهد داشت.

نود و شش را بدون پلاکم گذراندم.

نود و شش نامه هام به حاج مرتضی (که قبلا ها رویم میشد و میگفتم بابا اما الان نمیشود)کمتر از همیشه بود.نگاه هام به چشم هاش هم بوی تعفن عادت میداد ..

نود و شش بیشترش به حسرت های کوچک گذشت.حسرت ازادی از قید و بند درس کوفتی و مدرسه ی کوفتی و بیرون رفتن و دلتنگی برای انقلاب یا حتی بیست و دوی بهمنی که زهر مار شد یا حتی هیات هایی که ده تا درمیان هم نشد بروم.و حسرت های بزرگی که نوشتن ندارد .

نود و شش شب هایش پر خاطره تر از روزهایش بود.چون روزها جسم و روح نویسنده ترجیحش خواب بود.خواب برای فراموشی.برای دور شدن.برای ..

اوین در نود و ششَش از من نوشته بود:"تا اسما و اسما و قدرت اسما،تا امسال و ما ادراک ما اسما؟"که وقتی دیدمش خندیدم.از "قدرت"ش خندیدم.تلخ خندیدم و حتی حرفی نداشتم تا نظری براش بگذارم.

نود و شش همچنان حامل خرابکاری هام بود.و کله خرابی هام.هرچند حرفه ای تر از قبل شدم و هیچکس نفهمیدشان مگر کسی مثل فرزانه که خودم براش گفتم.

وقت هایی هم به فکرهایی به سبک ادم بزرگ های بیخود و کسالت اور گذشت.به ترس از بزرگ شدن.مخصوصا موقع فوت کردن هجده تا شمع تولدم ..

یکی از قشنگ ترین های امسال تولدم بود.تولدی که به واقع عده ی کثیری براش زحمت کشیده بودند و شبش به کوفت گذشت اما فرداش، با همه ی بغض های فروخورده ی قبل تولد،به قشنگ ترین حالت ممکن گذشت.

نود و شش کم روی زمین خوابیدم.کم فکر های خوشبو به سرم زد.کم شمع روشن کردم.کم نامه نوشتم.کم کتاب خواندم.شعر خواندم،حفظ کردم.کم سخنرانی گوش دادم.اما جای همه ی این ها گریه کردم.نه از آن گریه های سبک کننده ی جنوب.از آن گریه های سر درد آور مزخرفِ با صدای چاوشی ..

زیاد هم دل کندم.پارسال به مقاومت برای دل نکندن گذشت اما امسال خسته بودم.دیگر نجنگیدم.رد شدم.

زیاد هم اهنگ گوش دادم.

زیاد هم دلتنگ شدم.دلتنگ خیلی ها.خیلی دلتنگ.

زیاد هم سیاسی تر از قبل شدم.و خودم را لابلای خاله زنک بازی های سیاسی پیدا کردم.یعنی نظر خود خودم را.

و شاید زیاد های دیگری هم بود.نمیدانم.

و برای شروع نود و هفت نه برنامه ای داشتم -و دارم- نه احساسی.نه حتی احساس ناراحتی یا هرچیزی.از نود و هفت هیچ نمیدانم و هیچ فکری براش ندارم و تنها تفاوتی که برام پیش امده این است که بالای برگه هام باید جای شش هفت بگذارم.تا ببینیم چه خواهد شد.هرچند نود و هفت خواه ناخواه حامل اتفاقات مهمی مثل دانشگاه رفتن است اما هیچ حسی بهش ندارم.و جالب اینجاست که دقیقا وقتی بی حس ترین حالتم را میگذرانم که سال ها منتظرش بودم.منتظر نوزده سالگی،دانشگاه،و این ها ..:)

+فقط رفتم برای امسال یک تقویم حسابی خریدم.بعد یکی دوسال تنبلی امسال باز باید بنویسم.هرچند وبلاگ قشنگ تر از دفتر است اما با شناختی که از این دختر احمق دارم اعتمادی نیست که وبلاگ هاش را باز نترکاند!اما با کاغذ ها کاری ندارد.براشان احترام قائل است

  • ۹۷/۰۱/۰۴
  • | فاخته |