من خسته ام
خسته از آینه
از آدمی
از آسمان
مگر تحمل یک پرنده ی کوچکِ خانه‌زاد
یک پرنده ی جامانده از فوج ِ  بارا‌ن‌خورده ی بی‌بازگشت
تا کجای آسمان ِ تمام رویاهاست؟



+آنقدر حرف حرفِ من است که اگر برای آشنایی بخوانمش و بگویم خودم سرودم حتم دارم شک نخواهد کرد ..!واژه به واژه اش،نقطه به نقطه اش،صدای گلوی من است.صدای گلوی خاموش من،از گلوی سید علی صالحی..!و این اتفاق جدیدی نیست..

دستتان درد نکند.برای بار n م.و من برای گلوی اینک خفته تان در خاک،دعا میکنم.

من چشم هام خیره شده به این میله ها که دارند ارام ارام ترک برمیدارند.

اول تر ها که هنوز سفت و سخت بودند و ترکی نداشتند خیلی خوشحال و منتظر بودم.اما هرچه نزدیک تر شدیم،هرچه میله ها نازک تر شدند،آن طرف این قفس تنگ را دیدم.دیدم که باز هم قفسی دیگر است.با فرق آن که کمی بزرگتر شده.

هنوز هم خوشحالم اما میدانم مانده تا ازادی.به قاعده ی یک عمر مانده ..!

+چند روزی ست که هی این بیت را زمزمه میکنم:

تمام حجم قفس را شناختیم،بس است

بیا به تجربه در آسمان پری بزنیم

بعضی مناسبت ها هستند که برای من حتما با چاشنی یک چیز خاصند.مثل فاطمیه و آن بخش مقتل که صدبار نوشتم!مثل شب های قدر و این فایل.گوشش دهید.تااخر.بعید میدانم پشیمان شوید.
+نمیدانم چقدر بگویم ملتمس دعام تا یادتان نرود دعایم کنید!!
 
 
 

 

+امشب شب جمعه هم هست ها..حواستان هست..؟

جدیدا ساکت شدم.نه که حرف نزنم.در میزان حرف زدنم تغییری ایجاد نشده.اما «حرفی»ی نمیزنم.

نشان به آن نشان که «حرف»های این اتاق هم اگر گاهی نو شوند از گلوی دیگرانند.

نمیدانم چه شده م.نمیدانم چرا روزه ی سکوت گرفتم.حتی نمیدانم این روزه خوب است یا نه.

با همه ی این ها.گفتم بیایم و هرچند هیچ «حرف»ی ندارم.یک چهار خطی بنویسم از این روزهای هجده سالگی ِ باطلِ تلف شده برای کنکور،تلف شده برای دو روز که نه،یک روز یا نصف ِ روز دنیا.از این روزها که بوی تعفن زمین و آدم هاش را بیش از هر وقت دیگری گرفتم و شبیه همه شده ام.گم شده ام.گم کرده ام.خودم را.نشانی ام را.نام تورا..

کنکور برای من هرگز محلی از اعراب نداشته.و حالا هم ندارد.بعد ها هم نخواهد داشت.حرف من سر همه ی این پَکی ست که اسمش دنیاست.حرف من سر خودِ هجده ساله ی گم شده ی بوی تعفن گرفته ام است.حرف من سر توست.تویی که گمت کردم.که دستم را،نمیدانم رها کردی یا نه،اما گرماش را حس نمیکنم.دلم سرد شده به بودنت.بویت این حوالی نپیچیده.من نگرانم.نگران این دخترِ این گوشه نِشسته ی گم شده ی بی حاصلم.من این دختر را نمیشناسم هرچند مدتی ست هم جوارم شده.این دختر را از من دور کن.دستم را بگیر.نه.بغلم کن..

ما به «هست»آلوده ایم ای مرد !

م.امید

.

مارا به سخت جانی خود این گمان نبود ..

کاش بودی.کاش بودی.کاش بودی.کاش بودی.کاش بودی.کاش بودی.کاش بودی.کاش بودی.کاش بودی.کاش بودی.کاش بودی.کاش بودی.کاش بودی.کاش بودی.کاش بودی.کاش بودی.کاش بودی.کاش بودی.کاش بودی.کاش بودی.کاش بودی..

اینجا همه مضطرن.همه.فقط بعضیاشون خبر ندارن.نه که ندونم بخاطر ماست که نمیایدا.اما کاش بیاید.من حالم بده.شما میدونید بخاطر خودم نیست.خوب میدونید.من بخاطر همه حالم بده.همه حالشون بده.هرکی رو این زمین راه میره حالش بده.بمیرم براتون که غم همشون رو دوشتونه...

+ممنون که پیدام کردین.ممنون که هنوز نگام میکنید.هرچند با دلخوری ..

دیده اید بعضی وقت ها جلوی اینه باید فکر کنید تا یادتان بیاید کسی که روبرویتان ایستاده و به شما زل زده کیست؟

روح من همان حالت را دارد.گم شده.گم کرده.خودش را،ارزوهایش را،چیزهایی که دوست دارد را،چیزهایی که دوست ندارد را.

نه اینکه بگویم سرکش شده نه.دیوانه شده.بعضی وقت ها کارهایی میکند که با هیچکدام از پارامترهای تا آن روزش نمیخورد.به سرش میزند.

باید امشب برود.بدون چمدان.حتی بدون رفتن!باید امشب با اتاق خداحافظی کند.با "جاهای دیگرِ"شبیهِ اتاق خداحافظی کند.با هرچه از دنیای آشوبِ بیرون باخبرش میکند خداحافظی کند.(در گوشی بگویم؛ولی کاش میشد حتی هیچکس را هم نبیند.هیچ کس را..)

برود لابلای فایل های لب تاپ را-البته با وای فایِ خاموش-،لابلای خطوط نسبتا کهنه ی دفترخاطرات هارا،تقویم هارا، بگردد دنبال خودش.خود گمشده اش.خود جنون گرفته اش.

تنهایی دوای خوبیست.برویم.برویم سکوت نوشِ جان کنیم.برویم ببینیم یادمان می آید کجا ایستاده بودیم؟میفهمیم کجا ایستاده ایم؟پیدا میکنیم کجا میخواهیم بایستیم؟


+نامبرده این حرف هارا بیست و چهار ساعت است که در کاسه ی سرش مینویسد و پاک میکند،پست میکند و منصرف میشود.دوباره و دوباره و دوباره!

هرچند مخاطب این حرف ها حکما همه را همانجا،در کاسه ی سر،خوانده و جواب هم داده اما چه کند عقلِ ناقص که دلش رضا نمیدهد که ننویسد و به همان ها اکتفا کند!


سلام.

من هرگز از "سلامِ ضبط شده بر آدابِ لاجَرَم"خوشم نیامده.نشان به آن نشان که کمتر به کسی گفته ام سلام؛مگر در جوابش.اما شما فرق دارید.به شما نمیشود سلام نکرد.هیچ جوره.و این سلام هم یک سلام ضبط شده بر اداب لاجرم نیست.ادای احترام است.ادای عشق!

حاشیه نمیروم.به اندازه ی کافی در گیر و دار همان نوشتن ها و پاک کردن های ثبت نشده حاشیه رفته ام.میروم سر اصل مطلب.

یک نفر اینجا مرده.یک نفر چند وقتی ست اینجا مرده.بی صدا،بی نشانه.آنقدر بی صدا که خودش هم اولش نفهمید.فکر کرد فقط ناخوش احوال است و خوب خواهد شد.اما یکهو دید دست های همیشه گرمش سرد است.به قاعده ی دست های یک میت سرد است.بعد فهمید دیر شده.

میدانید که را میگویم؟همان که یک وقتی صبح ها چشم باز کرده نکرده ایه الکرسی میخواند بعد از رخت خواب بلند میشد.همان که بزرگتر که شد هرروز به یک اسم از جوشن کبیر توسل میکردو اگر یک روز دعای عهد نمیخواند تااخر روز جوری دمق بود که همه میفهمیدند چیزی ش شده.همان که این در و دیوار شب های جمعه ی با نور شمع و صدای ارام گریه و دعای کمیل خواندش را زیاد دیدند.

که شب ها دلش برای تخت پر میکشید اما روی زمین میخوابید.

یادتان امد که را میگویم؟نمیدانم کی مرد اما حکما چهل روز بیشتر است.شاید خیلی بیشتر.گفتم که،خودش هم دیر فهمید برای همین معلوم نیست روز وفات کی بوده.

حالا همه ی این ها پیشکش،جز دولا راست شدنی چند در میان از او هیچ نمانده.هیچ هیچ هیچ

چه کسی بهتر از شما میشناسدش؟هیچکس.چه کسی بهتر از شما میداند که هرگز هیچ عامل خارجی نتوانسته عمیقا اندوهگینش کند؟حالا اینکه ناشی از ایمان است یا فقط یک خصوصیت اخلاقی یا هرچیز دیگر را کاری ندارم ولی نتوانسته.

اگر اندوهی بوده از غمِ درون بوده.و حالا کار از غم گذشته.حرف مرگ است.مرگ.

عربی که درسمان میدادند میگفتند" برای "مَیّت"صفت تفضیل نداریم؛چون مُرده مرده است دیگر."مُرده تر "که نداریم."ولی داریم.خدا میداند داریم.شما هم میدانید.و من هم.

این مرده هرروز دارد مرده تر میشود.بقولِ"چِهرازی":فرود تدریجی.حالا مثلا میشود گفت مرگ تدریجی.

و شما میدانید.میدانید این مرده همه ی عمرش به ترس از سقوط و فرود گذشته.و حالا آن ترس به جانش چنگ انداخته و خب،از مرده کاری بر می آید مگر؟!

"ای مسیحا!اینک

مرده ای در دل تابوت تکان میخورد ارام ارام"

ای مسیحا!شاید لایق"واصفحوا"*نباشد اما از لطفت،از بزرگی ت،عفوش کن.

عشاق میگویند معشوق هم عاشق است.اگرنه اصلا عاشق نمیتوانست عاشق شود چون معشوق اجازه نمیداد.شاید دیگر عاشق این مرده نباشید اما او هنوز عاشق شماست.پس یعنی آنقدر ها هم ازش چشم برنداشتید.

میخواست نیاید.میخواست نگوید.همه چیز را نوشت اما چرای این یکی را نمینویسد.در گوشتان هم نمیگوید حتی.چون خجالت اور تر از این حرف هاست و میدانید.و دردا که میدانید ..اما امد.گفت.چون عاشق است.چون عاشق،امیدوار است.

و کی معشوقی چون شما عاشق را ناامید کرده ..؟

*صَفَحَ بالاتر از عفو است.و آن است که عفو کننده اصلا آن اشتباه یا .. را فراموش میکند.ولی در عفو فقط بخشش است.

+اینکه نامه برای کیست توفیری نمیکند.اما فقط اینکه برای خدانیست!:)

+شاید نباید همه چیز اینقدر مکشوف نوشته میشد.شاید اگر کسی یک درصد حوصله کند و این را بخواند فکر کند وای!چقدر مومن!چقدر زاهد.اما نویسنده بی انددددکی تواضع قسم میخورد که هیچ خبری نیست!

با این حال اگر کسی باز هم روی تصور غلطش پافشاری کرد مهم نیست.نویسنده دلش خواست مکشوف بنویسد!

نیامدم از درد دل هام با صدایتان یا از اشک های کمابیش بی صدای شبانه ام با حرف هایی که میگفتید و آنقدر شنیدم تا از بر شدم بگویم.نیامدم از چشم هایتان یا نوشته های خوشبویتان بگویم.نیامدم از ارزوهایی که با وجود شما به جانم افتاده بگویم.نیامدم از خیره شدن هام به آن عکس قشنگ اما کمی دلهره اورتان بگویم.

فقط امدم بگویم من با هر که عهد بستم خرابش کردم.از بابا تا هرکه که میدانید و میدانم که همه را میدانید.اما با شما هرگز عهدی نبستم که بشکنم.پیش شما حسابم پاک است.دستم را بگیرید.من از پرت شدن میترسم.همیشه ترسیده ام.دستم را بگیرید سید ..