وَقَوْلُکَ حَقٌّ وَوَعْدُکَ صِدْقٌ: ﴿وَ سْئَلُوا اللّٰهَ مِنْ فَضْلِهِ إِنَّ اللّٰهَ کٰانَ بِکُمْ﴾ رَحِیماً وَلَیْسَ مِنْ صِفاتِکَ یَا سَیِّدِى أَنْ تَأْمُرَ بِالسُّؤالِ وَتَمْنَعَ الْعَطِیَّةَ

*راستش دلم نمی آید معنی بنویسم، مثل این میماند که بخواهی - بلا تشبیه و با تجدید مراتب تفاوت های عظیم- شعر حافظ را به زبانی دیگر ترجمه کنی.

کلمات، غریب نیستند؛ 

وَأَنَّ الرَّاحِلَ إِلَیْکَ قَرِیبُ الْمَسافَةِ، وَأَنَّکَ لَاتَحْتَجِبُ عَنْ خَلْقِکَ

*آمدم معنی اش را بنویسم، دیدم نمیشود. کجا میتوان "راحل" را در کلمه ای ساده‌انگارانه مثل مسافر معنا کرد و ".. تحتجب" را با خاطری آسوده در پرده بودن دانست؟

و ان الراحل الیک قریب المسافه.. و ان الراحل الیک قریب المسافه.. و ان الراحل الیک قریب المسافه.. 

به گمان من دین ذو ابعاد است، که اگر نبود به کار یکی از ابناء بشر هم نمی‌آمد. دین حقیقی یعنی نسخهای بی نهایت برای همه ی ابعاد ِ همه ی آدمیان.

و به گمان ِ من، دین ِ پیامبر ص، تنها بازمانده ی نسخه ای حقیقی برای آدمی‌ست. 

و حالا، از همه ی این ابعاد، یکی از پر جاذبه ترین هایش برای من، بعد عرفانی آن است. بعد لطیف و نازک و سرشار از هنر ِ آن. و انگار پیا‌م‌آور این بعد امام سجاد ع بوده‌اند و دعاهایشان، حقا لطیف ترین و شاعرانه ترین کلام ِ عالم‌اند.

امسال قصد کرده ام هرشب مقداری از دعای ابوحمزه را مزمزه کنم. و از آنجا که این اتاقک عزیزترین مامن ِ من است، دلم میخواهد هر شب بخشی از آن ها را اینجا هم ثبت کنم.

باشد که لابلای این آب بازی‌هایمان زیر بارش ِ بی وقفه ی ماه ِ رحمت، کمی هم پاکیزه تر شویم. *

* وام گرفته از تعبیری در اخبات ِ عین صاد عزیز

 

یک. وَالْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى لَاأَرْجُو غَیْرَهُ وَلَوْ رَجَوْتُ غَیْرَهُ لَأَخْلَفَ رَجائِى

خدای را سپاس؛ که به غیر او امید نبندم و اگر جز به او امید می‌بستم، ناامیدم می‌کرد. 

 

با عزیزی درباره‌ی آدم ها حرف میزدیم، درباره آدم هایی که صبر بیشتری دارند، گذشت بیشتری دارند، و دوتایی به حالشان غبطه میخوردیم. بین حرف گفتم"میدانید؟"عبور" مهم است. حالا یک وقت این عبور از سختی ست، یک وقت از انسان های دیگر است." و صدایی از پادکستی قدیمی در گوشم بود که میگفت"... که دنیا محل گذر است."

حرف من عجیب و غریب و ناب نبود. اتفاقا بسیار هم کلیشه ای بود و هست، اما از بعد گفتن این جمله تا این لحظه، درگیر خویشتن ِ خویشم؛ و میبینم که آه! چقدر کمیتم در آدم ِ عبور بودن لنگ است. چقدر کمیت همه‌مان لنگ است.

و ناخودآگاه و شاید حتی کمی بی ربط، تصویر گل نازم به خاطرم می آید. [من عمیقا عاشق گیاهانم و تصویرم از محلی دلپذیر، تصویری پر از گیاه است. خاصه گیاهان سبزی که فقط برگ دارند. اما از قضا، از دار دنیا تنها سرپرستی یک گل را به تمامه بر عهده دارم که آن هم همین گل ناز عزیزم است که بسان فرزند نداشته ی خود، البته حالا کمی کمتر(!)، دوستش دارم.]

گاهی که بدحال میشود و برگ هاش زرد، سریعا باید آن برگ های خشک شده و زرد را از تنش جدا کنم تا دوباره در همان نقطه سبز شود و جوانه بزند. درد دارد، سخت است. سخت است که گیاه نه، که آدمی، تکه ای از وجودش را، حتی خشک شده و زرد، بکَند. اما تنها راه دوباره سبز شدن همین است. کندن غم ها، دلخوری ها، کینه ها و نفرت ها حتی، سخت است؛ چرا که هر چند خشک و زرد، اما تکه ای از جان است.

با اینهمه، آنچه عزم آدمی را برای کندن برگ های خشکیده اش جزم میکند، خیال دلچسبی‌ست که از فکر ِ به دوباره سبز شدن حتی، در سرش می رویَد.

من اما دستم هنوز میلرزد، برای کندن ها و دور ریختن ها، برای عبور کردن ها.

پیوست ۱/ حَظ ِ سرشار:
عبور باید کرد
و همنورد ِ افق های دور باید شد
و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد.
عبور باید کرد
و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد.
من از کنار تغزل عبور می کردم
و موسم برکت بود
و زیر پای من ارقام ِ شن لگد می شد.
من ایستادم.
و آفتاب تغزل بلند بود
و من مواظب ِ تبخیر ِ خواب ها بودم
و ضربه های گیاهی عجیب را به تن ذهن
شماره می کردم:
خیال می کردیم
بدون حاشیه هستیم.
خیال می کردیم
میان متن اساطیری ِ تشنج ِ ریباس
شناوریم
و چند ثانیه غفلت، حضور هستی ماست.
                                    ***
صدای باد می آید، عبور باید کرد
و من مسافرم، ای بادهای همواره!
مرا به وسعت تشکیل ِ برگ ها ببرید
مرا به کودکی ِ شور ِ آب ها برسانید
و کفش های مرا تا تکامل ِ تن ِ انگور
پر از تحرک زیبایی خضوع کنید
دقیقه های مرا تا کبوتران ِ مکرر
در آسمان سپید ِ غریزه اوج دهید
و اتفاق ِ وجود ِ مرا کنار درخت
بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک
و در تنفس تنهایی
دریچه های شعور مرا به هم بزنید
روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید
حضور "هیچ" ملایم را
به من نشان بدهید.

(بابل، بهار ۱۳۴۵)

-سهراب سپهری / تکه ای از شعر عزیـز "مسافر" -

پیوست ۲/ تصویر:

گل‌نازم

1- بیایید اینجا و در  «کلمه‌نگاری» شرکت کنید. و البته بدانید و آگاه باشید که این بهانه ای بود برای حظ بردن از نوشته‌های کسانی چون شما! :)

2- در باب نوشتن، در حال گذران سخت‌ترین لحظات حیاتم تا به امروزم! من خیلی وقت‌ها قلمم قهر کرده و اذیت شده‌م و یکی خودم را زدم یمی این اتاق را یکی قلمم را، تا بالاخره بتوانم بنویسم. چرا که نوشتن از معدود دلایل بودنم هست. اما این روزها نه تنها نمیتوانم بنویسم، که حتی تلاشی برای توانستن هم نمیکنم! خیره خیره نشسته‌ام و هیچ خبری از زد و خوردی هم نیست حتی. و چه از این بدتر؟ میدانی چه می‌گویم؟:)

3- این روزها برخلاف ظاهر زیبا و آرامشان، عمیقاً اضطراب‌آورند برایم. و خب طبق معمول اولین کسانی که بهشان التماس دعا دارم شمایید! :)

-بیچاره اتاق. بعد مدت ها نیامدن، جوری آمدم که یحتمل حالا در دلش میگوید "همان نمی‌آمدی بهتر بود"

-شاید یک روزی این پست وصله ناجور را پاک کردم. چه میدانم.

.

دهخدا :

رفیق . [ رَ ] (ع ص ، اِ) یار. (دهار)(نصاب الصبیان ) (ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص 52). همراه . ج ، رُفَقاء: فاذا تفرقوا ذهب اسم الرفقة لااسم الرفیق و هو واحد و جمع مثل الصدیق . قال اﷲ تعالی : و حسن اولئک رفیقا. (قرآن 69/4). (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ، رُفقَة. (ناظم الاطباء). همراه . ج ، رفقاء، و رفیق واحد و جمع هر دو آمده .(آنندراج ). یار. گویند: رفیق وفیق ؛ ای موافق . (از مهذب الاسماء). دوست خوب . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مولف ). یار و دوست و همدم و همراه و همنشین . (ناظم الاطباء)

من:

آن که در شادی اش، از خودش خوشحال تر و در غمش، از خودش فسرده تری.

و حالا، چه باور کنی چه نه، قلبم از غمت درد میکند و چشم هام بارانی تر از چشم های تواند.

که تو اگر تنها غصه ی خودت را داری من غیر از غصه ات، باید زجر دوری و اینکه حتی نمیتوانم در آغوش بگیرمت و شانه هام از اشک هات خیس شود را هم به دوش بکشم.

این دنیا به من یک اتاقک ِ طبقه ی دوم ِ کانکس بدهکار است تا وقتی بغضت گرفته است نگهش داری و دوتایی برویم آنجا و با صدای بلند، مثل آن روزهای تاریک ِ من، اشک بریزی و من هرچند تنها میتوانم همراهت اشک بریزم، اما باشم. اقل کم باشم.

بالاتر گفتم چه باور کنی چه نه؟ نه. میدانم که باور میکنی. یک روزهایی هم بود که تو جای من بودی و من جای تو. یادت هست؟ یادم هست.

 

 

این روزها هم تمام میشود اما. یقین دارم. هرچند زخمی قدیمی و سطحی روی قلب میماند اما بعدتر ها که چشمت به جای زخم بیفتد، تنها خاطره دردش به یادت می آید و لبخند تلخ محوی روی لبت می نشیند.

این ها دلداری به تو نیست. دلداری به خودم است ... میدانی چه میگویم.

 

نه برای تسکین، که برای سرکشیدن ِ درد...

 

 

 

اگر هنوز آن روزهای سابق را نگه داشته بودم، میتوانستم نشانتان دهم که برای من، تنها خصیصه ی قابل ستایش در وجود هر انسانی، جنگیدن است. هیچ انسانی در عالم به قدر "آدم جنگ" برایم عزیز و دوست داشتنی نیست. حالا جنگ ها هم انواع دارند. من البته تمام آدم های تمام جنگ ها را دوست دارم اما آدم هر جنگی نیستم.

من آدم جنگ در سختی هام. استاد دوام آوردن و ژست قوی بودن گرفتن و تکیه گاه بودن برای دیگران و در خلوت اشک ریختن و در جمع خندیدن. اما آدم جنگ برای آرزوها نیستم. هیچگاه برای خواسته هام آن چنان که باید نجنگیدم. نهایتا از آرزوهام دفاع کردم، ما جنگ؟ نه.

و حالا تمام فکر و ذکرم جنگیدن برای چنین کسی شدن است؛ آدم جنگنده برای رویاها.

و چرا اینجا نوشتم؟ چون اینجا عزیزترین نقطه ی امن من است و هر اتفاق مهمی باید درونش ثبت شود.

هرچند ناراحتم از اینکه دو پست اخیر هیچ شباهتی به دیگر نوشته های این اتاقک ندارد، اما ملالی نیست. اصل بر ثبت است. گیرم که این ثبتیات وصله ی ناجور باشند. بهتر از این است که ثبت نشوند!

 

من در این شکل حادثه؟ را به یاد دارید؟ از دعای شما بود یا مدد خدا و نشانه هاش یا کلنجارهای من و یا همه، نمیدانم. اما آن لحظه ی حالا نه چندان پرغرور اما پر امید و روشن فرا رسید. و این آغاز ماجراست. آغاز راهی سخت و دشوار و طولانی. اما راه خوب است. در راه بودن خوب تر. گاهی حتی خوب تر از مقصد. و بله، من در این شکل حادثه میخواهم که در این نقطه از جهان باشم.

 

یک شیشه ی کوچک ِ نامرئی دارم و هربار که برای تکاندن سفره پنجره را باز میکنم، سریع مقداری هوای پاییزی در آن میریزم و سفت درش را میبندم، برای تنفس در ساعات ِ بی پایان ِ قرنطینگی.

صدای باران قطع شده اما هنوز بوی باران در مشامم هست. به گمانم هیچ بویی را مثل بوی باران بلد نیستم. و همینجا هم لازم است بگویم که تو اگر رایحه بودی حکما بوی باران میشدی. خاصه وقتی بر خاک میبارد. و من چه میشدم؟ کاش من آن خاکی بودم که تو بر آن میباریدی.

باز دوست داشتنت حواس ِ من ِ البته همیشه حواس پرت را پرت تر کرد! چه میخواستم بگویم؟ آها. میخواستم بگویم صدای باران قطع شده اما هنوز بوی باران در مشامم هست. نوشته های اندک بازماندگان در این سرسرا که بلاگ باشد را میخواندم و در سکوت ِ حزن انگیز و دلچسب خانه ، بی صدا، با خود میگفتم:" و آدمی چیست جز حیرانی و تکه هایی پراکنده از گذشته و جسمی در حال و ترسی در آینده؟"

و آدمی کیست؟

[این متن آنچنان که باید در تنور ذهن پخته نشده اما چنان ناگهانی بر قلب و دستم هجوم آورد که چاره ای جز روشن کردن این ماسماسک و پهن کردن انگشتان بر دکمه های کیبورد برایم باقی نگذاشت.]

چند دقیقه ی پیش ، بعد از دیدن صفحه ی پابلیک دوستی در اینستاگرام ، با خودم گفتم " اما تو گسترش جهان صغیر را به کبیر ترجیح میدهی. این را بعد از بیست سال بودن با تو فهمیده ام." آن دوست در صفحه ی پابلیک تازه راه اندازی شده اش هزار و خرده ای "دنبال کننده" دارد:). گاهی آن را قفل و گاهی باز میکند. و آن زمان که باز میکند میبینم که متن های پست هاش متن هاییست که من در همین یک سال اخیر چندین بار آن ها را دیده و خوانده ام. الغرض ، با ساختن این صفحه چه در درون او تغییر میکند؟ در خودش ، در افکارش ، در باورهاش و در قلمش حتی؟ اگر این هزار و خرده ای بشوند صد هزار و خرده ای چطور؟ آن گاه چه رخ میدهد؟ در درون او و یا حتی در عالم خارج؟

میدانی؟ ما سال هاست داریم گول میخوریم. قبل ما هم دیگرانی به شکل هایی دیگر گول خورده اند اما بعضی هم قسر در رفته اند. حالا ولی قسر در رفتن کار حضرت فیل است. ما بازی میخوریم. بازی چیزهایی را که حتی اندک وجودی هم ندارند و اگر هستند ، به واسطه ی بودن ماست، و ما آن چنان این را فراموش کرده ایم که تصور زندگی بدون آن ها برایمان نزدیک به محال است.ما بی آن ها دچار بحران های وحشتناکی میشویم و قطعا زندگی مان دیگرگونه خواهد شد.

 

چه میگفتم؟

از جهان صغیر و کبیر حرف میزدم. جهان صغیر وجود ماست و جهان کبیر عالمی که در بستر آنیم. و حالا ، این موجودات ِ بی وجودی که مارا و جهانمان را در بر گرفته اند که اند؟ چه اند؟ چه چیزی را بهتر میکنند؟ این بی وجود ها جز کاهش ممتد ِ هر وجودی چه خاصیتی دارند؟ ما را کوچک میکنند و جهان مارا به نابودی نزدیک تر.

این ها را منی میگویم که از کودکی وسیله ی بازی ام ، وسیله ی شادی ام ، وسیله ی پیشرفتم را حتی ، در همین موجودات دیدم. و به آن ها وابسته ام. اما همیشه تلاشم را کرده ام که من سوارشان باشم نه آن ها سوار من. هرچند آنقدر ها هم موفق نبودم اما همین آگاهی خودش مثل یک ترمز است.ترمزی برای بیش از حد سواری ندادن به این بی وجود ها.

فکرش را بکنید، اگر زمان ابن سینا و فارابی و ملاصدرا و که و که تکنولوژی همچون حالا بود چه میشد؟ آن ها به جای پیدا کردن کتاب ها پی دی اف آن ها را دانلود میکردند و کتاب های خودشان را هم برای تایپیست میفرستادند و بعد پیش یک انتشاراتی میبردند؟یا مثلا سهراب و فروغ و نیما ، اگر آن زمان اینستاگرام بود، از دشت و کوه و جنگل عکس میگرفتند و کتاب هایشان به هایلایت استوری های اینستاگرام تبدیل میشد؟ به گمان من آن ها هیچگاه آنچه باید نمیشدند ، چون فرصت نداشتند. چون از بیست و چهار ساعت روز بخشی را در کانال های فلسفی و شاعرانه ی تلگرام، بخشی را در اینستاگرام و توییتر و یوتیوب و بخشی را هم با دیدن فیلم های ظاهرا فلسفی و فاخر میگذراندند.

اگر این امکانات در سال 57 بود چطور؟ انقلاب رخ میداد؟ یقینا نه. ما به جای کتاب خواندن پست های اعتراض آمیز همدیگر را ، خوانده نخوانده، در اینستاگرام و توییتر لایک میکردیم و هشتگ ِ نه به استبداد راه مینداختیم و شاه هم همه چیز را فیلتر میکرد.نه ، فیلتر نمیکرد. مشتی محتوای زیر شکمی ( عذرخواهم...) در آن میریخت و ما را همچون حیوانات ، اهلی و بی خطر میکرد.

این تکنولوژی ِ بی اصل و نسب ، هرروز زودتر پا به جهان میگذاشت ، با سرعت بیشتری ما را به سوی پوچی میبرد.

تو گویی ما وسط یک فیلم علمی تخیلی گیر افتادیم. بشر موجودی را با دست های خودش اختراع میکند و جای آن بشر با اختراعش عوض میشود. قدرت اختراع بیشتر میشود و مهار آن ناممکن.

 

غرض از همه ی این حرف های ژولیده و نپخته چه بود؟ اینکه حداقل بیایید بدانیم. بدانیم وجودی داریم که تمام ِ علت بودنمان گسترش آن است. بدانیم قرار بود حتی کوه ها و دریاها و تمام آفریده های خداوند هم مسخر ما باشد ، چه رسد به آن چه خودمان ساخته ایم. بدانیم فراموش کردن این ها ما را تمام خواهد کرد ، غرق خواهیم شد و تا ابد در حسرت این غرق شدن آتش خواهیم گرفت. هرچند دانستن کافی نخواهد بود و قایقی برای رسیدنمان به ساحلی امن نیست ، اما اقل کم مثل تکه چوبی ست که از غرق شدن نجاتمان میدهد.

ما برای چند فالور بیشتر ، چند دست لباس بیشتر ، چند متر خانه ی بزرگتر به این عالم نیامده بودیم. ما کار های مهم تری داشتیم.

سالی چند بار آیات قرآن را مثل طوطی تکرار میکنیم ، بعد هم رگ گردنمان میزند بیرون که آهاااای ، زبانتان لال باد اگر بگویید قرآن برای هزار و چهارصد سال پیش است. اما هیچوقت موقع خواندنش جملات ِ حضرت ابراهیم را خطاب به خودمان نمیدانیم. هیچ گاه درباره ی ماسماسک هایی که مارا محاصره کرده اند نمیپرسیم "هل یسمعونکم اذ تدعون؟ او ینفعونکم او یضرون؟"*.

+حرف من حذف بی چون و چرای این اجسام بی جان نیست. حرف من گم نشدن است ، گم نکردن است، کوچک نشدن است.

+آزادی یعنی اینکه راه رشدت سد نشده باشد. و چه بیچاره انسان هایی هستیم ما ، با این همه اسارت. با این همه کوچکی.

+بیایید از آرزوی تغییر جهان دست برداریم. ما کوچکیم و جهانِ بزرگ، خارج از اراده ی ما. اما خودمان جهانی داریم به وسعت عالم کبیر، در انحصار بی چون و چرای خود. و این جهان همان است که باید چند روز دیگر ، برای تا ابد ، جوابگوی نحوه ی اراده کردن و گسترش دادنش باشیم.

+آدم های توخالی زورشان به جهان نمیرسد. و اگر برسد جهانی تو خالی خواهند ساخت.این واقعیت مثل روز برای همه ی ما روشن است اما آن را بیش از هر چیز دیگری در بطن یک زندگی تهی فراموش کرده ایم. و همین فراموشی است که تمام دویدن های ما را تردمیلی کرده، تازه به فرض ِ آن که در حال دویدن باشیم!

 

*سوره ی شعرا/آیه 72 و 73

 

 

 

 

-این متن-با اندکی تغییرات- به سفارش سایه(همان بلوط سابق خودمان) برای سردبیر روزنامه ی حق فرستاده و منتشر شد. راستش ابدا دوست نداشتم که این را بنویسم اما موظف بودم.