این صفحه ی سفید گواه است که ما همیشه تن ِ عمیق ترین کلماتمان را به دست ِ بک اسپیس بی رحم سپرده ایم
سلام عزیزِ جان ِ مادر
راستش دیرزمانی منتظر بودم تا در شرایط ایده آل سراغ نوشتن این نامه بیایم ، اما کلمات کم کم دارند بساطشان را جمع میکنند و از سرم کوچ میکنند به سری دیگر. برای همین هم حالا ، حتی با اینکه صدای دلنشین ِ تق تق ِ کیبورد، کلمات را برای جلو زدن از همدیگر و لم دادن روی صفحه ی مانیتور ترغیب نمیکند؛ چهار زانو و بالش به بغل و تند تند و بدون تشریفات آمدم تا حرف هام را در گوشَت بگویم.
البته این حرف ها برای امروز و دیروز نیستند که نگران از پروازشان باشم، اما چهار کلمه این ور و آن ور ترش برام مهم است ، حیف است اگر حرف هایی که اینقدر برام مهم اند را با کلمات ِ دم ِ دستی ِ تازه از راه رسیده و غریب بگویمت.
خبر تلخ بود.مثل تمام اخبار مشابه که هر از گاهی، با کیفیاتی متفاوت به گوش های خسته از اخبار بدمان میرسند؛ اما من بیش از آن خبر و آن دختر ، به تو فکر کردم، و به خودم. به اینکه تو قرار است اقلا در بیست و چند سالگی ِ من متولد شوی و در ۱۵ ۱۶ سالگی ِ تو ، در اوج شور و هیجان ِ تو ، من دیگر زنی جا افتاده هستم که شاید آنقدر ها از دنیای نوجوانی ِ آن روزگار باخبر نداشتم، آنقدر ها از تکنولوژی سر در نیاورم و تو خودت را از من دور بدانی. من را متهم کنی به عقب ماندن ، به جهل ، به درک نکردن.
آن روز کابوس من است سلمی. حتی از فکر ِ به اینکه تو من را به خودت نزدیک ندانی هم در دلم خروار خروار لباس ِ چرک چلانده میشود.
بعد از تصور ِ بی کم و کاست ِ این کابوس ِ محتمل، بار ها و بار ها به این فکر کردم که آن وقت من باید چه کنم؟
پیش روان شناس بروم؟ تو را پیش ِ روان شناس ببرم؟ کتاب بخوانم؟ با تو حرف بزنم؟ من آن روز مستاصل ترینم ... و میدانی، استیصال گاهی آدم ها را سر عقل می آورد و گاهی به جنون میکشاند. و فرق ِ این دو از تار مو هم باریک تر است.
سلمی ، من نمیدانم آن روز اتفاق می افتد یا نه ، اما اگر اتفاق افتاد ، باید یادم بماند که من هیچم. من هیچ ترینم. و بیش از یک مادر نیستم. حتی این جمله هم آنقدر ها که باید صحیح نیست دخترکم. این "من" که میگویمت از سر ِ عجز است ، چون طور دیگری بلد نیستم بگویم. چون زبان من را مجبور به ضمایر میکند. اگرنه کسی که بودنش هم به اراده ی دیگریست ، چگونه ممکن است بتواند جز به اعتبار، ضمیر "من" را به کار ببرد؟
میدانی میوه ی دلم؟ به گمان ِ "من" ِ مجبور به بودن ، تمام ِ استیصال ِ به جنون کشیده شده ی بشر در همین ضمیر ِ لعنتی خلاصه میشود. این ها فکر کردند هستند ، از آن بدتر فکر کردند برای خودشان کسی هستند.
از آن روز خودشان را به در و دیوار کوبیدند، پیش ِ این و آن رفتند و به التماس افتادند؛ این و آنی که مثل ِ خودشان هیچ نبودند. کتاب خواندند ، کتاب کسانی که خودشان هم هیچ نیستند چه رسد به نوشته هایشان. و هی دور خود ِ بی چیزشان چرخیدند و سر گیجه گرفتند و همدیگر را دریدند.
سلمی ، من ، بی هیچ توانایی مستقلی از علتم ، مادر تو شدم. و تو عزیزترین ِ منی اما من هرگز صاحب تو نخواهم بود ، منی که صاحب خودم هم نیستم.
پس بودن ِ تو ، نبودن تو و هرچه در تقدیر و سرنوشت تو باشد به دست صاحب توست. من تنها میتوانم عاجزانه ، با قلب و وجودی عاریه ، از او طلب سعادت ِ تو را بکنم و بخواهم من را وسیله ای برای خوشبختی ات قرار دهد.
سلمی ، ما هیچ نیستیم عزیزکم. اگر این را فراموش کنی دیگران را خواهی درید ، و خودت را ، ذره ذره ، تمام خواهی کرد.
سلام عزیزِ جان ِ مادر
حالت خوب است؟حکما خوب است. چون تو هنوز در بهترین نقطه ی عالمی . و اصلا چه خبر داری از این عالَم ِ بی سر و سامان ِ آشفته تر از همیشه ...
امروز یا حتی از چند روز پیش سرم برای نوشتن ِ برای تو پر از کلمه شده اما هنوز روی تن ِ سفید ِ این اتاقک ننشاندمشان.ابتلاء مادر.ابتلاء ِ امروز شدید بود و مادرت فرصت نکرد برات بنویسید.
اما به زودی خواهم نوشت ان شالله* ، این پست هم صرفا جهت این بود که یادم نرود! همین.دوستت دارم.قربان ِ تو.مادر ِ خسته و خوابآلودت
* من آنقدر ها حواس جمع نیستم، یعنی اصلا نیستم.اما این روزها اصلا "ان شالله" از دهانم نمی افتد.بس که "شاءَ" ی "الله" را بیش از هر زمانی در رگ به رگ ِ ثانیه ها میبینم، با کیفیت ِ اِچ دی!
[آخرین باری که به واسطه ی خواندن، نوشته بودم ؛ بعد از سه دیدار بود.همین جا هم نوشته بودم.از فرط شیفتگی. و حالا سومین بار است که این کار را میکنم. و شاید به اعتبار ِ از بین رفتن آن دوی دیگر در سانحه ی پاک کردن اتاق ، بشود گفت این اولین است.و خب فرقی هم نمیکند.من هیچگاه در قید و بند اعداد نبودم!]
در برابر خواندن کتاب های کسی که ایام کوتاهی استادمان بود و بعد هم ارتباطم با او به جهان آرا تقلیل پیدا کرد مقاومت زیادی داشتم.
انگار کسی در ناخوداگاهم میگفت"تورا چه به نویسندگی!"
اما موضوع کتاب آخر آنقدر جذاب بود که مقاومت را کنار گذاشتم. روایتی که باز من را بین دو راهی جبر و اختیار سرگردان میکند.
و من سوال هایی که هرروز میتوان به آن ها جوابی نو داد را دوست دارم! گاهی ندانستن آنقدر شیرین میشود که به دانسته های -به قول استادمان- "شکلات پیچ شده" ترجیحش میدهی.حداقل من اینگونه ام. برای جوابی متقن به سراغ سوال ها نمیروم.آن ها که جواب متقنی دارند ساده اند و پایان پذیر. و آن ها که جواب هایی شناور و بی پایان دارند نامتنهای اند؛ مثل انسان ، مثل کلمات و مثل خالق انسان ها و کلمه ها.
در این دویست و چند صفحه بیش از فکر به یونس و دریا(که چقدر اسامی ِ به حقی بودند) به شکل ِ دیگر ِ حادثه اندیشیدم. و به خودم ، اگر حادثه شکل دیگری میداشت.
به اینکه غرق در چیزهایی میشدم که حتی حالا هم گاهی نقطه ای کم عمق از احساساتم به آن ها تمایل دارد و من با شماتت نادیده اش میگیرم؟ و یا برای فردایی روشن اما مبهم میجنگیدم؟ جنگی سخت ، امیدوارانه ، ترسناک و تمام عیار.
هرچند من بارها و بارها ، حسرت نبودن در لحظه ای تاریخ ساز را با جمله ی شهید صدر* تسکین داده ام، اما به تمامه راضی نشده ام. (بی ربط: و چگونه بعضی با یک بیوی "فضل الله المجاهدین..." راضی میشوند؟؟نمیدانم!) چرا که به گمانم گاهی شرایط خارجی باعث میشود ما جان هایمان را بیشتر تطهیر کنیم؛ تا بتوانیم تغییرشان دهیم.تا بخواهیم تغییرشان دهیم. و کاش میتوانستم این فرضیه را به شهید صدر بگویم و جوابش را بدانم ...
ما فردایی هستیم که باید میشد و در "ارتداد" رخ نداد. اما نه آنگونه که آن ها انتظار داشتند. چرا که آن فردا فقط با آن اتفاق عظیم و آن سرنوشت مختوم رخ خواهد داد.
اما مسئله ی من این نیست! بیش از آن که سوال من ، حتی "شکل دیگر حادثه" باشد؛ خودم هستم.
من ِ بیست ساله ی متولد در این مکان ، در این زمان ، در جایی که حادثه اینگونه رقم خورد، با تفاوت هایی عمیق و لاجرم، با خلا هایی مشهود و گاه مایوس بار.
سوالی که تولدش برمیگردد به زمانی که یاد گرفتم برای سوال هایم واژه های مناسب پیدا کنم؛ "من باید کجای جای این جهان بایستم؟"
حرف های چند سطر بالاتر را پس نمیگیرم اما این سوال با آن سوال های عمیق و لایتناهی دوست داشتنی توفیر دارد.
این سوال پاسخ متقن هم اگر نه ، اما به پاسخی راضی کننده و محرِّک محتاج است. و اگر پیدا نشود چه دلیلی برای بودن خواهم داشت...؟
و من آموخته ام که این سوال برای هرکس جوابی روشن دارد که اگر نداشت حکمت ِ خالق لکه دار میشد. و من آدم ِ دانستن و رد شدن نیستم. هیچگاه نبوده ام...
هر چه به دنبال جمله ای پایان دهنده میگردم پیدا نمیکنم.شاید پایان ِ این نوشته نیاز به همان جواب اگر نه متقن ، اما راضی کننده ، دارد. که هنوز ندارمش. پس شاید اگر روزی پیدا شد ، بتوانم پایان این یادداشت ِ -ظاهرا و فقط ظاهرا- بی سروته را بنویسم. کاش آن روز برسد. کاش روزی دیوار این اتاق آن لحظه ی پر غرور و پر امید و روشن را ببیند. و کاش اگر آنقدر حادثه ی جنون بر جانتان حادث شده بود که این یادداشت را تا انتها خواندید ، برای پیدا شدنِ پاسخ ِ این سوال ِ به اندازه ی جان مهم من دعا کنید!
* تغییر شرایط ِ خارجی کافی نیست.جان های ما نیاز به تطهیر دارد
یک :
دیدار ، لبخند ، چشم ها و اندکی آغوش
۱۸ فروردین ۱۳۹۹
روز چهل و چندم قرنطینه
+نمیدانم این اتاقک مناسب ترین بستر برای اینکار هست یا نه اما به هر حال انتخاب من اینجا بود.
سه :
گرگ و میش و دعای عهد و باران ِ نشسته بر روی دست، به گاه ِ ریختن دانه ی پرنده ها پشت ِ پنجره:)
۱۹ فروردین ۱۳۹۹
چهار :
دو اولین !
اولین کیک و اولین خرید ِ خانه!
و نیز مرور ِ تمام و کمال ِ اربعین ..
۲۱ فروردین ۱۳۹۹
پنج:
اتصال ِ بی واسطه
بیش از این در کلمات نمیگنجد
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
برای ۹۶ اتفاق ها را نوشتم
برای ۹۷ خودم را
و برای ۹۸ ، تورا مینویسم.
۹۸ عجیب بود، و سختی هاش هم عجیب و متفاوت بودند.فردی نبودند!انگار حزنی غریب روی تمام ِ جهان پهن شده بود و این هرچند ترسناک و تلخ به نظر میرسد اما برای من بوی بهبود میدهد.بوی ظهور.
۹۸ کربلا رفتم.پیاده.و بعد از سال ها حسرت و اشک ، خودم را در بین الحرمین یافتم. هنوز نمیدانم خواب بود یا بیداری ، اما من خودم را جلوی حرم دیدم!با چفیه ی بنفش ِ عزیزم از خانه ی پدری ، و هندفیری ِ در گوشم که میگفت "رسیدیم آخر به هم ، قرار ِ قدیمی ِ نی ها و سر ها..".
که در کوچه پس کوچه های اطراف حرم ساعت ها گم شدیم، و حتی گم شدن هم اگر در آغوش شما باشد لبریز از آرامش است ، چون شما مامنی ، پناهی.
و خب ، سدره ای که ذره ذره با همه ی خوشی ها و ناخوشی ها در حال ِ قد کشیدن است و در ۹۸ ، بیش از گذشته با روزها و شب ها و لحظه هام تنیده بود.
در مجمل ترین حالت، از اتفاقات ِ پررنگ تر ِ ۹۸ گفتم چرا که اگر اول از تو آغاز میکردم دیگر مجالی برای چیز دیگری نمی ماند..!
و اما تو ...
[چند دقیقه ای به "تو"ی نقش بسته روی صفحه خیره میشوم.که من همیشه برای از تو نوشتن زبانم بند می آید و کلمه ها آن روی ناتوانشان را نشانم میدهند.]
من عشق را در کتاب ها خوانده بودم. آن لحظه که علی مهتاب را عاشق شد ، آن لحظه که هری از دیدن جینی دلش لرزید! آن زمان که کامران عشق ِ دیرینه اش ماهنوش را به زحمت به دست آورد ، وقتی شهاب موهای یلدا را شانه میکرد و برایش "آهای خوشگلِ عاشق" را میخواند،
من گیله مرد و عسل را خوانده بودم ، ملاصدرا و فاطمه بانو را ، میرمهنا و مهزاد را و ...
من عشق را هرچند کمتر، اما گاهی در سکانس های فیلم ها هم دیده بودم. جو را دیده بودم ، وقتی نگاهش با بک گره خورد. ادوارد ، وقتی مطمئن شد که عاشق بِلا شده. بودن تایلر و الی با هم را و ...
و راستش را بخواهی هیچوقت در زندگی ام دنبال این لحظات نبودم.دوستشان داشتم و حتی گاهی قند در دلم آب میشد ، اما جهان ِ واقع را در قلم نادرابراهیمی نمیدیدم ، حتی در شعر های شاملو برای آیدا ! نه آن که گُمان کنم عشق نیست ، اما عشق را برای خودم و زندگی ام متصور نبودم.
و حتی ازدواج بیش از آن که در نظرم زیبا باشد ، ترسناک بود!
و ناگهان، در همان روزها که در جلسات ِ سدره ، به اعضای جدید ، با شوخی و البته به واقع جدی ، میگفتم "ازدواج نکنید بچه ها!ازدواج نکنید!ازدواج کنید رفتید!منم ازدواج نمیکنم.قصد ازدواج ندارم ، قصد ِ نجات ِ جهانو دارم!"
سر و کله ی تو پیدا شد! تو فقط خواهرزاده ی خانم گوهری بودی و یک خواستگار مثل بقیه ، که به زور ِ مامان قرار بود ببینمت و کمی هم در دلم مسخره ات کنم و بعد ، هر طور شده، با یک نه ی تر تمیز ماجرا را به پایان برسانم.
و حتی خودم را برای تمام ِ کنجکاوی ها و زیر و رو کردن ِ اینستاگرامت قانع میکردم و میگفتم نه!خبری نیست! تو هیچ حسی نداری.
۴۰ دقیقه معطلت کردم! اما آن روز دیگر نتوانستم خودم را گول بزنم..و وقتی نگران ِ ناهار و کلاس بودی ، وقتی کنار قطار مترو ، حواست بود که من از کدام در تو رفتم و موقع پیاده شدن سریع آمدی کنارم ، وقتی در خیابان یکهو آن طرفم بودی ، بوی عشق همه جا را برداشت... و من ، به وضوح عمیقتر از گذشته نفس میکشیدم، و زنده تر بودم.
از همان روز ابرها سفید تر بودند ، چمن ها سبز تر . همه چیز خوشرنگ بود و پررنگ، مثل طرح های تو!
و هرچند من کم و بیش ، هنوز میخواستم ژست عاقل هارا به خودم بگیرم و همه چیز را همه جانبه بررسی کنم، اما آن نقطه ی اصدق ِ قلب ، که صدایش آرام است اما عمیق ، میگفت "اسماء! تمام است! خودش است.این پسر خودش است."
و بعد از آن ، تو من را هر ثانیه مطمئن تر کردی به اینکه خودت هستی! تو نه شاملویی نه نادر ابراهیمی نه گیله مرد نه کامران نه هیچ کس دیگر ، تو امیری. و من اسماء ! و از همه ی آن ها ، حتی آن هایی که عمیقا قند در دلم آب کردند و من به زنان ِ داستانشان غبطه خوردم ، قشنگ تری.
و حالا دیگر گُمان میکنم که عشق برای همه اتفاق می افتد، و مثل ِ اثر انگشت است.هر بار اتفاقی متفاوت و منحصر به فرد.
چه میگفتم؟آها! میگفتم تو هر ثانیه مطمئن ترم میکنی.هر ثانیه که کنارت قدم برمیدارم، هرثانیه که به چشمانت نگاه میکنم ، هر ثانیه که از لبخندت ضعف میکنم، حتی هر ثانیه که دلتنگیات جانم را به لب میرساند.
من همین چند دقیقه ی پیش که از خواب پریدی و گفتی در خوابت بودم-به رغم ِ آن که خوابت تیره بود- ، و بعد چشم های خسته ات را دیدم ، و اشکم گرفت از دلتنگی ؛ من حتی همین حالا که دارم تند تند این کلمات را کنار هم ردیف میکنم ، مطمئن ترم ، به اینکه تو همانی که باید.
همانی که در کنارش میتوان تا ابد خوشبخت بود و آرام و خوشحال.
و خب، این ها همه اضافه گویی بودند.همین بس که برای nمین بار بگویمت؛ انت رساله اعتذار لی*
* تو نامه ی عذرخواهی ِ دنیا از منی:)
یک:
و خدا هیچ گاه زندگی را مشکی ِ پرکلاغی نمیکند.این را منی میگویم که از پس ِ تاریک ترین ِ روزها- اقلا به زعم خودم- عبور کرده ام.
حتی آن زمان که زندگی آنقدر تاریک است که فکر میکنی سیاه شده، اگر جلوی نور خورشیدش بگیری ، میفهمی نه، خاکستری ست و مرزش با سیاه قدر یک تار موست اما سیاه نیست!
این روزها هم ، با همه ی تیرگی و تاریکی ، حکما سیاه نیست. و آن یک تار مو که نه ، آن مرز ِ نه چندان باریک ِ نجات ِ از سیاهی ، صدای توست ، که صبح ها در گوشم که نه ، در جانم میدود. و اگر نبود ، نه آن که نباشم ، اما رغبتم به بودن چه کم میشد. و حکما ، چشم هام تمایلی به بیداری نداشتند.
و تنها شنیدن ِ صدای توست که میگویدم(*) ، هنوز میتوان بی اجبار ِ زنده ماندن ، زندگی کرد.
حرف بسیار است، از ازل تا ابد.علی الحساب همین را میگویم ، تا بعد !:)
دو:
بله!هرقدر میتوانید برای کسانی که دوستشان دارید باشید. حتی اگر آن ها برای شما به قدر کافی نیستند. چون همیشه "بودن" غلبه خواهد کرد. این قانون عالم است. و حتی اگر ما خلیفه ی خداییم ، باید بیش از همه چیز، باشیم. چرا که خدا "هست ترین" است.
+زیرا زهرا اصرار داشت این نوشته ی کوتاه ، جایی ماندنی تر از استوری ِ اینستاگرام ثبت شود. و هرچند که کل من علیها فان ، و هرچند که من اصرار دارم که این کلام همیشه در زندگی ام جاری باشد! اما باز اینجا از استوری ِ ناماندنی ِ با بیست و چهار ساعت عمر ، ماندنی تر است ، احتمالا!
سه:
به گمانم قلمم بخاطر "کلمه" کم کم دارد آشتی میکند و من را بابت ِ خراب کردن ِ آن دفعه ی اتاق می بخشد! و آشتی ِ یک همدم ِ دیرینه ، بسیار زیباست:)
شاید هنگام افتتاح "کلمه" مفصل تر نوشتم درباره اش
چهار:
بعد ها اگر پرسیدی "مامان! اضطرار یعنی چه؟" برایت از این روزها تعریف خواهم کرد. بعد که با اندکی گنگی و اندکی فهم نگاهم کردی ، سرت را میبوسم و فارغ از عینی ترین مثال ِ عالَم - که این روزهای ما باشد- برایت اضطرار را تعریف میکنم ، تا متوجه شوی. و البته ، متوجه شدن فرسنگ ها با لمس کردن فاصله دارد...
آخ! خیلی دلم تنگت است. و حتی بیشتر از تو ، دلتنگ پدرت ... سلمی! این اولین بار است که در حالی برایت مینویسم که میدانم پدرت کیست...
و تو ، حال مادرت هنگام تایپ این کلمات را نمیدانی ! هرچند روزی خواهی دانست ، و من این را برایت از خدا میخواهم ، که عاشق شوی. عشق خوب است. خوب تر از آن که در کلمات بگنجد.
به درازا نکشم. تازه ، اول قصد نداشتم که آمدن پدرت به زندگی ام را لو بدهم اما طاقت نیاوردم.باید بیایم و مفصلا برایت از پدرت بنویسم. در اسرع وقت.هرچند مدتی ست در ذهنم دارم برایت نامه ای بلند بالا در وصف عشق و پاره ای چیزهای دیگر مینویسم ، اما آن نامه ، هنوز به بلوغ ِ نوشتن نرسیده است.
دوستت دارم عزیز جان مادر.
* صدای خسرو شکیبایی در گوشم میپیچد و میگوید : ری را ری را! تنها تکرار ِ نام ِ توست که میگویدم ، دیدگانت خواهران ِ باران اند.
از بیست و پنجم مرداد در حال شمردن روزهام برای دیدنتان
و انگار فعلا تقدیرم دلتنگی ست ...
به عکس هایتان،چشم هایتان،لبخندتان، از پشت مانیتور بی روح لب تاپ بسنده میکنم ... کاش این فراق بیش از این طول نکشد.مگر چقدر میتوان دلتنگی کشید و دم برنیاورد؟؟؟
إنت رسالة إعتذار الحیاة لی !