از تهی سرشار

جویبار لحظه ها جاری

چون سبویی تشنه که اندر خواب بیند آب 

و اندر آب بیند سنگ 

دوستان و دشمنان را میشناسم من 

زندگی را دوست میدارم

مرگ را دشمن

آه اما با که باید گفت 

من دوستی دارم که خواهم از او به دشمن التجا بردن 


+این شعر اخوان را باید از بر بود ، برای روزهایی که اینچنین سینه ی آدمی تنگ میشود ...:)


:)

و اینقدر یُسر ِ مع العسرَت را در چشمم فرو نکن،از خودم شرمم می آید !:)

 

به وقت خنده های شیرین ِ ۲۸ / ۳ / ۹۸ ، پس از گریه های تلخ ِ ۲۷ / ۳ / ۹۸


+هرچند ما به تقدم و زیادت ِ عسرت واقفیم اما شما آنقدر خدایی ، که با یسرهای هرچند کم و کوچکت جانمان را تازه میکنی،قلبمان را راضی میکنی.و چه خوب که شما اینقدر خدایی،به رغم اینهمه نابندگی ِ ما!:)

سرمون پر از بیت عراقی * و
دلمون پر از آهنگ غمگین و 
دستامون پر ِخالی و 
صورتمون پر ِ حسرت لبخند و 
قلبمون پر از کاش 
"این بود زندگی " :) 

*سبک ِ عراقی

"و"ها را  ُ  بخوانید،اگر دلتان خواست.

" به اشک ِ قطره های خون ِ در گلو 

و سرفه ها ..

خودت خوبی؟ "

دلمان برای هر چیز کوچک

چقدر تنگ است  ..

اسمش احتمالا اسماء نباشد.هرچند باید اسماء باشد.

پایبند به دین و غیره هم نیست اما شاید اِسماً مسیحی محسوب شود.

اهل فرانسه است.

بنفش دوست دارد.خیلی زیاد.و آل استار هم.در حدی که تقریبا همیشه آل استار میپوشد.بیشتر اوقات هم سرهمیِ جین میپوشد و موهاش کوتاه و آشفته است.یک دیوار پر از کلاه هم دارد.

یک کمپر ون بنفش دارد.و یک رفیق ِ همیشه پایه.تابستان ها با هم این ور و آن ور میروند و عشق میکنند.رفیقش از او آرام تر است و هرروز از اتفاقات روز جهان میگوید.اما او :| نگاهش میکند!

و با هم بلند بلند شعر میخوانند و خوراکی میخورند و فیلم میبینند و ...

دانشگاه هنر میخواند،گرافیک.و همه جور نقاشی ای میکشد.از رنگ روغن و ویترای تا دیجیتال پینت،بیشتر هم سوررئال و پست مدرن.

یک نامزد(!)هم دارد.با موهای مجعد و آشفته ی مشکی که گه گاه سیگار هم میکشد.و ساز میزند و آواز میخواند.لاغر هم هست.یک کافه هم دارد.البته شاید هنوز کافه نزده باشد.چون یک دوره ای ولگردگونه توی خیابان میگشته و ساز میزده.تا با اسماء ِ شاید هم با اسمی دیگر آشنا میشود.

مادر پدرش را خیلی دوست دارد اما مستقل زندگی میکند و البته زود زود به آن ها سر میزند.

یک برادر هم دارد که بازیکن NBA است.

دختری که بعید است اسمش اسماء باشد اما باید باشد،کتاب هم زیاد میخواند.از هایدگر و اسپینوزا و شوپنهاور و ... خوشش میاد.کامو و کانت و پاسکال را دوست دارد و سیمون دوبووآر را از بَر است!دستاورد های فلسفی جدیدش را هم همیشه اول از همه برای رفیقش میگوید.که خب رفیقش آنقدرها هم :| نگاهش نمیکند.فیلم های کلاسیک و البته علمی تخیلی دوست دارد.عاشق آدری هیپبورن است و به مناسبت های مختلف برای آدم ها نامه مینوسید.آن هم با ماشین تحریر قدیمی ِ پدربزرگ ِ مادرش.

شطرنج زیاد بازی میکند.فوتبال دستی هم خیلی دوست دارد و شرطی میزند و اصولا میبرد.بوکس هم بازی میکند.زیاد اما تفریحی،نه حرفه ای.

عکس ژان دارک را هم در ابعاد یک دیوار از سوئیت نقلی اش چسبانده.

و از سیاسیّت همین را میداند که از انگلیس و اسرائیل متنفر است.نشان به آن نشان که حتی عکس ملکه ی انگلیس را روی دارت ِ خانه اش هم انداخته!تازه حتی یک کلمه هم انگلیسی بلد نیست و جلوش Hi هم بگویند جواب نمیدهد

من گاهی با او حرف میزنم.گاهی برایش آرزو میکنم که با قشنگی های وصف ناشدنی دنیای من ، با لذت هایی که بخاطر مختصات مکانی اش از آن ها دور افتاده ، روزی آشنا شود و کیف کند.

گاهی هم دلم قنج میرود برای اینکه کاش جای او بودم.چون بخاطر همان قشنگی های وصف ناشدنی دنیام،خیلی از لذات هرچند سطحی ِ دنیای او را که بسیار هم دوستشان دارم تجربه نمیکنم و یحتمل هیچوقت هم نخواهم کرد.البته خیلی زود ،باز به خاطر همان قشنگی ها،این دل‌قنجی را از خودم دور میکنم.

به هر حال،من با من ِ جهان موازی‌م ،که حتی بعید میدانم که وجود داشته باشد،ارتباط بسیار خوبی دارم*-*.

+و خب،پر واضح است که رو به جنونم:)

مجمل بگویمت؛باید تکانده شوم.و این توفیر دارد با "باید بتکانم".

کار از تکاندن گذشته.باید التماس کنم تا تکانده شوم،تا تمیز شوم.و التماس میکنم،چندان عاجزانه،چندان طولانی که تا یک چهارم ابدیت طول بکشد.[و من میدانم که یک چهارم ابدیت با ابدیت فرقی ندارد!]

و تکانده شدن یعنی یبدلّ السیئاتهم الحسناتَ‌ش.می ارزد.به تا ابد التماس عاجزانه کردن می ارزد.و بیشتر،خیلی بیشتر 

این روز ها در سکوت میگذرد.

و من هر روز درسی را میخوانم که با همه ی سختی اش،از تکرار عنوانش-فلسفه-هم قند توی دلم آب میشود و قلبم انگار که از آن شکلات جرقه ای ها میخورد.

هر روز پله های دانشکده را میدوم و هرچند نفسم میگیرد اما دوست دارم دانشکده ی قدیمی ِ تو در توی ادبیات"مان" را.با پله های معروف به کشندگی‌اش و حیاط دنج و سبزش که البته اغلب درش بسته است!

و امامزاده.آخ از امامزاده،پنجره هاش،سکوتش،میز لم داده در کنجش،اصلا آرامش پراکنده در جز جز مولکول های هواش!

و دفتر پرت ِ تشکلمان در پشت دانشکده ی دوست نداشتی حقوق.که کاش عوض شود و برویم ساختمان شهدا!و فاطمه و سخت گیری هاش برای رنگ و فونت. و احساس مادری‌ش!و زهرا و طمانینه ی پنهان در حرف ها و کارهاش.

و گربه مان ، که آن روز وسط پله های امامزاده بلند بلند بخاطر ژستی که بعد از خوردن غذای ما گرفته بود سرزنشش میکردم!

و خاطره و مسخره کردن بچه های خودفیلسوف‌پندار کلاس.و حتی اسنک خوردن با طعم دود در محوطه ی بوفه.

و بهشت،که هرچند کم میروم اما هست.و شاید گاهی با لیلی یا دیگران آنجا برویم و از رنگ و لعاب و گل های دم درش و کیک های شکلاتی بی بی پرطرفدار و کمیابش روحمان تازه شود.

و  حتی وقتی که اسمت از لیست اساتیدِ واقعا استاد خوانده نمیشود،چون میشناسندت.

و حتی کیف کوچک پنهان از "یک ملت"گفتن ِ به "شهید بهشتی"،برای دوری از پز دادن در فضای پُزی ِ چندشِ اینستاگرام!

ذوق های قبل از خوابم از فکر به روزی که دیجیتال پینت یاد بگیرم و رنگ بزنم به خیال هام.عربی یاد بگیرم و با دوست های عربم قرار بگذارم ،اربعین،عراق... و ذره ذره بسازم،اسمایی را که میخواهم باشم،که باید باشم.

خیره شدن به ماشین تحریر و حس سفر در زمان.و در گوشی گفتن ِ اینکه : کاش بشود.کم یا زیاد،تکی یا جفت یا ...،اما بشود.

و هرچند این روزها وقتی عکسی میگیرم و دوستش دارم،وقتی شعری میخوانم و تصمیم میگیرم حفظش کنم،وقتی آهنگ زیرخاکی و دلبر جدیدی پیدا میکنم،حتی وقتی اتفاقی می افتد، برای کسی تعریفش نمیکنم تا با هم شوق و خنده،یا اشک و حسرت بپاشیم به قلبمان،اما این روزها دارد میگذرد.شاید قابل تحمل تر از تصورم از تنهایی(و البته تنهایی به معنای خاص!)


*در روزهایی که با هر نفس باید دنبال ذوق "بگردم".اما به هر حال کم یا زیاد،پیدایش میکنم.


امروز یکهو چشمم به سن‌ اتاق افتاد‌.

بار قبل که اینقدر از روزهای بودنش گذشته بود چقدر حرف به در و دیوارش چسبانده بودم.

چقدر عوض شده ام.و ساکت.و تودار.آنقدر که دیگر نمیدانم باید خودم را درونگرا بدانم یا برونگرا.

البته نَقل حرف نداشتن نیست.نقل صدا نداشتن است.نشان به آن نشان که من بی شمار‌حرف به دیوار این اتاق چسبانده ام،اما در ذهنم.بی هیچ صدایی.با هزار نفر حرف زدم؛گله کردم،درددل کردم،دعوا کردم،غر زدم،قربان صدقه رفتم،مباحثه کردم،متلک گفتم.اما در ذهنم.

نه.نقل صدا نداشتن هم نیست.نقل پناه بردن از عالم واقع به عالم ذهن است.زیرا که چیز دندان گیری در این عالم نداشتم،ندارم،و یحتمل نخواهم داشت.


[وقت دوباره خواندن این پست،برای چک کردن غلط های احتمالی نگارشی یا تایپی،یاد شازده کوچولو افتادم.یاد اینکه اصلا چرا سیاره ی کوچک و گل نازنازی اش را رها کرد و پا به عالم دیگران گذاشت؟دیگرانِ زیاد.دیگرانِ کسالت بار.دیگرانِ عجول و عجیب و همیشه‌نیمه‌راه ، که از صد حرفش شاید یکی را میفهمیدند.آن هم شاید.]

[یاد فارابی هم افتادم.دستم به شازده کوچولو نمیرسد که بپرسمش چرا از سیاره اش بیرون زد؟

اما شاید وقتی دستم به فارابی برسد و بپرسمش که چرا فکر کرد انسان مدنی بالطبع است؟دیگران جز رنج برایش چه داشتند؟و رنج کی و کجا طبیعت ما بوده است؟انسان مبتلای به مدنیت شاید باشد اما طبیعتش تنهایی‌ست اقای فارابی.باور بفرمایید.اگر هم زیر بار نرفتید یک روز که مجال شد بهتان ثابت میکنم.هرچند آن روز خیلی دور باشد،خیلی دیر باشد.اصلا دوری و دیری مگر چیزی جز لفظ است؟اصلا زمان مگر چیزی جز توهم است؟]

"من 

کم شدم

به اشک قطره های خونِ در گلو 

و سرفه ها ..."

و بعد دوباره میگوید.دوباره و دوباره.چون من میخواهم.چون من دوباره و دوباره پخشش میکنم در گوشم،در قلبم،در جانم.


"...خودت خوبی؟"