مارا به جبر هم که شده سر به راه کن

خیری ندیده ایم از این اختیارها

 

+ثبت: سر کلاس ِ قرون وسطی/ مبحث ِ دیدگاه بوئتیوس نسبت به جبر و اختیار!تاریخ و ساعت هم که بیان خودش زحمتش را می کشد!

چندی‌ست جوششی در کار نیست؛ تراویدنی هم.

بوی تعفن ِ رکود همه جا را برداشته؛ بیش از همه هم من را.

باید برایت سر دهَم روزی!

+جان نه حتی!:)

"رفاقت به کیفیت است نه به کمیت." این جمله را روزی هزار بار باید بگویم تا وقتی از فرط دلتنگی و علاقه به رفیق، به فرزانه، دیوانه شدم و قهر کردم و زدم زیر میز رفاقتمان، نجات دهنده ام باشد.

رفاقت دقیقا همان جاست که آنقدر سرتان شلوغ باشد که هرکاری میکنید نتوانید یک روز از هفته را، حتی در وسط تابستان، برای دیدن هم خالی کنید.حتی نتوانید مثل قبل تلفن های طولانی داشته باشید و از نظریه پردازی سیاسی برسید به صحبت راجع به فلان چیز و فلان کس و بعد خودتان هم سر رشته ی حرف هایتان را پیدا نکنید!حتی تر ، نتوانید چت طولانی و زود به زود داشته باشید!اما دقیقا همان وقت که باید، باشید.باشد!باشد و بین تمام سرشلوغی هاش برای ناراحتی و سرشلوغی تو گریه اش بگیرد. و هرچند خیلی کوتاه تر از قبل ها، بحث عوض شود و برسد به ترس های عمیق و درونی‌ت. بعد او بلافاصله آن چه را که باید دریافت میکردی تا به خودت برگردی جلوی رویت بیاورد.او بداند.او بتواند.او پیدایت کند.

رفاقت دقیقا همان جاست که قلبم باید برایت از جا کنده شود اما نه قلبم بلد است، نه من بلدم که از قلبم به این راحتی ها بگویم و حتی بنویسم...حالا هم چون ساعت از دوازده گذشته و چون اینجا اتاق است مینویسم! اگرنه خودت میدانی ..:)

همین.همین رفیق‌.همین همه ی ماجرا نیست اما بیش از این نمیتوانم واژه ها را التماس کنم تا ثبت کنند آن چه را که در حال رخ دادن در این رفاقت است.

-زیرا که من وقتی تلاشی برای نوشتن نکنم بیشتر نوشتنم می آید!-

 

من زمستان را دوست ندارم.اصلا دوست ندارم.نه فقط چون سرمایی‌م و زمستان دائم پهلو درد دارم یا در حال لرزیدنم، چون زمستان زود شب می‌شود و قلبم میخواهد ساعت ۵ غروب بایستد از فرط گرفتگی.من شب را دوست دارم.خیلی زیاد.اما بیشتر از آن که باید به آن نیازی ندارم.سه چهار ساعت شب کافی‌ست.از ۱ تا ۴. آن طور که شب است و واقعا شب است و حتی ویژ ویژ گاه به گاه ماشین ها هم باعث نمیشود شک کنی که شاید کسی جز تو بیدار باشد.

آن ساعت، قلمروی من است.

احتمالا به زبان بچه های ریاضی باگ و به زبان بچه های تجربی و انسانی اختلال خطاب میشود.باگ یا اختلال، مشکل من این است که تمام سلول های وجودم ساعت ۱۲ شب به بعد آلارم بیداری میزنند، حتی اگر تمام روز از خستگی چرت زده باشم، دویده باشم، خوانده باشم، انرژی گذاشته باشم و ...

این باگ روز ها اذیت کننده است و شب ها، شب ها ناجی‌ست.سه ساعتی که به واسطه ی اختلالم(چون من بچه ی انسانی‌م!) تجربه اش میکنم ساعاتی ست که در قلمروی خودم زندگی میکنم.

قلمروی اسماء

با آدم ها حرف میزنم.حرف هایی که نمیتوانم بزنم را، یا هنوز وقتش نرسیده را میگویم.درد دل میکنم، دعوا میکنم، شعر میخوانم، شعر نمیگویم اما،چند سالی هست. حتی بحث علمی میکنم.حتی بحث سیاسی.تحلیل.

من در سه ساعت شب به آرزو های دور و دیرم، به روزهای پیش رو و ناگزیرم، نه تنها فکر میکنم،بلکه آن ها را زندگی میکنم.

من شب ها قربان صدقه ی همسری میروم که هنوز نه نامش را میدانم و نه چهره اش را دیده ام، اما میدانم که نامش برایم خوش‌آهنگ ترین اسم جهان است، همان اسمی که شب ها توی خواب هم صداش میزنم. و چهره اش، قشنگ ترین چهره ی جهان، آن‌گونه که وقتی میخندد دلم میخواهد زمان برای همیشه بایستد و با من به خنده اش زل بزند.

من شب ها با شکمی که از صد فرسخی داد میزند بار شیشه دارد، تلفن میزنم به همان بی نام و صورت ِ عزیزم، و میگویم ۶۰ مقوای رنگی بگیرد.بعد که خرید و آورد، فردایش مینشینم و تقویم روزانه ی دیواری درست میکنم برای پنج سال اول زندگی دخترم.صبح ها بعد نماز صبح طه میخوانم و جزء روزش را، و در روز با ماشین تحریر پیرم برایش نامه ی آن روز را مینویسم و کادوی هجده سالگی‌ش را آماده میکنم.

من شب ها گاهی کتاب مینویسم؛اولین کتاب فلسفه برای کودکان تالیف شده در ایران را.تصویرسازی اش را هم خودم انجام دادم.گاهی هم کارتون سریالی میسازم و خیلی نامحسوس مفاهیمی که باید به بچه ها منتقل شود را درش میریزم.تنها که نه البته،اما نویسنده و کارگردان منم.گاهی هم بازی آنلاین میسازم که آن هم یک شیوه ی ارائه ی فلسفه برای کودکان است و مبهم تر از دو مورد قبلی‌ست!

من شب ها به منِ موازی‌م فکر میکنم.به اینکه چرا نمیشود در زمان سفر کرد؟و یا واقعا نمیشود؟به اینکه واقعا روزی میرسد که در جهان دیگری که فعلا فقط میدانم که هست،سر درس کسی بنشینم که میدانم روزی بوده؟و وقتی از فکر به این موضوع قلبم میخواد از شوق از سینه ام بیرون بزند،اگر آن روز برسد چگونه میتوانم قالب تهی نکنم؟و اصلا مگر میشود در جهانی جاویدان هم از ذوق قالب تهی کرد؟

 

شب ها قشنگ‌اند.بزرگ‌اند.قلمروی‌ من‌اند.اما اگر بیش از آن که باید ، باشند ، ممکن است قلبم را از فرط گرفتگی بایستانند. من شب های به اندازه را نمیخوابم، زندگی میکنم.

 

-اگر خدایی نکرده عقلتان برای چند دقیقه یاری‌تان نکرد و این چند سطر هذیان را خواندید اشکالات نگارشی و تکرار واژه ها و غلط تایپی و غیره را ببخشید.مولد این کودک نارس از روتوش، ویراستاری،فکر به درست و غلط و گشتن دنبال قوانین نگارشی و متر زدن واژه ها عمیقا خسته است!:)

من فقط از تقلا خسته ام.همین

حیف که گوشت و پوست و استخوانم با "فاخته" عجین شده اگرنه اینجاهم نامم را عوض میکردم و میگذاشتم "گآجره".داستان دارد این نام.مفصل هم نیست البته.داستانش هم از انبوه ِ فرزندان ِ نادرابراهیمی ِ جان ِ ماست.
+راستی تازگی ها بعضی خوانده هام را برای خودم ضبط میکنم.و فقط برای خودم،نه اینجا میگذارمشان نه هیچ جای دیگر.الغرض،میخواهم بگویم که از قبل مجنون تر شدم!:)

دیگر هرگز با کسی راجع به منتهای قلبم سخن نخواهم گفت:)

میدانی اینکه *دقیقا* بیست و دو خط بنویسی و در آنی پاکشان کنی یعنی چه؟
یعنی دوباره هوای کندن به سر دارم.خدا بخیر کناد:)
+آن ۲۲ خط هم البته شرحی از واقعه ای در رابطه با کندن بود.اما مجملش با اصل داستان هم‌آهنگ تراست.برای همین اینطور شد!:)
تقلا با تلاش فرق دارد.
تلاش را کاری ندارم.
میخواهم از تقلا بگویمت.بگویمت که تقلا خوب نیست و تو شاید حتی آن را از تلاش هم بهتر بلدی.
تقلا وقتی ست که در آبی و رو به غرق شدن ، دست و پای آن وقتت میشود تقلا ، غرق ترت میکند.
و تو میدانی چند بار غرق شدی از تقلا. و تو میدانی چقدر به دیگران نهیب زدی برای دورکردنشان از تقلا.اما خودت ...!
تقلا نکن دختر.میدانم از غرق شدن میترسی.اصلا برای همین میگویم تقلا نکن.آرام بگیر.دست و پا نزن.هرچه قرار باشد بشود میشود.تو خودت میدانی کی کاری از دستت ساخته است و کی نیست.
تو خودت میدانی شنا بلد نیستی!
تقلا نکن.آرام بگیر.آرام بگیر و بگو رضا برضاک.آرام بگیر و بگو توکلت علی الحی الذی لایموت.
حتی غرق شدن هم ، آرامَش بهتر از با زجرش است.
آرام بگیر دختر جان.آرام بگیر