عالَم امکان ِ فرار ِ از خود را کم دارد ...

خسته ام از جانی ،که گرفتار ِ تن است.

+عجیب خسته‌م از دستش.بیش از هر وقت دیگه ای

این روزها کسی فیلم ِ زندگی‌م را روی دور تند گذاشته و من مثل همیشه نمیدانم که چه خواهد کرد با ما عشق! فقط می دوم تا از تصاویری که با سرعت میگذرند جا نمانم.

پاهایم دارند ذوق ذوق میکنند ، ترس، خوشحالی، ناراحتی، نگرانی و همه چیز در این روزهای پرسرعت به غایت خودشان رسیده‌اند و من نمیدانم کجا قرار است کارگردان بگوید" کات، خسته نباشید، یه استراحت میکنیم دوباره برمیگردیم." فقط امیدوارم در آنجا ، حال دلم خوب تر از امروز باشد نه بد تر.

الغرض ، التماس دعا به هر آن که این اتاقک را میخوانَد. شاید بعد از عبور از این روزها ، بعضی سکانس ها را مفصل تر ثبت کردم.علی الحساب مشغول بازی‌ام! تا ببینیم سرنوشت چه از جانمان میخواهد!تا ببینیم کارگردان سناریو اش چیست! تا ببینیم چقدر خوب بلدم از پس ِرُلَ‌م بربیایم! تا ببینیم!

.

"کاش دست هایت نزدیک تر بودند"

 

+یک حالتی هست، فارغ از شادی و غمگینی و احساساتی که نامشان را میدانیم.یک حالتی هست که تنها نامی که برایش به ذهنم میرسد "سنگینی"ست.آن لحظه ی "ضیق ِ صَدر" ، آن لحظه ای که نفست بند می آید و قلبت این اندازه ای( . ) میشود.آن لحظه ورای شادی و غمگینی ست.آن لحظه همین لحظه است، و البته خیلی لحظه های دیگر .

که جهان عالم کبیر است و انسان عالم صغیر است و دست ها

دست ها عالم اصغر

 

امان از دست ها.

 

 

 

 

+شاید هم روزی شغل ِ شریف ِ کف‌بینی را انتخاب کردم!از فرط ِ عشق ِ به دست ها!!!

بعضی روزها سخت‌اند.سنگین‌اند.بعضی لحظه ها انگار بار عالَم روی شانه های نحیف ِ روحت افتاده.که شاید گوشه ای نشسته باشی اما تا قله ی قاف میروی و سقوط میکنی، در یک قدمی ِ فتح.شاید هم چند قدم عقب تر !

که من این لحظه های سنگین ِ متوالی را شب ها در مامن همیشگی، در جایی که همه برای آسایش انتخاب میکنند و من برای فرار ، هضم میکنم.هم‌آنجا که هر بیننده( یا بقول استاذُنا، "ناظر ِ بیرونی ") حکم بر خواب بودنم میدهد، فرار میکنم؛ از عالم واقع ِ سخت ِ هولناک ِ تلخ، به عالم ِ ذهن ِ ... .آمدم بنویسم "عالم ِ ذهن ِ آرام" ، و چون واژه ها حیثیت دارند و این را n بار گفته ام، پشیمان شدم. زیرا که عالم ذهن ارام نیست.فقط اتاقکی از آشفته بازار ِ آن آرام است.اتاقک ِ "رویا" [ چرا کیبورد موبایلم همزه ی با کرسی ِ "و" ندارد؟!!!]

در گفتگویی که با اسماء داشتم تصمیم گرفتیم امشب را با این خیال سر کنیم.با خیال ِ پاسخ ِ سوال ِزهرا در سال پیش دانشگاهی.همانی که باعث پاک شدن ِ این اتاقک در ۸۵۸ روزگی شد؛ "اگر بخوام زندگیمو تو یه چمدون جا بدم چیارو برمیدارم؟"

[ سه دقیقه خیرگی!]

پشیمان شدم! از نوشتن ِ ادامه ی پست پشیمان شدم. شاید بعدها نوشتم که چه ها را برای یک چمدان زندگی برخواهم داشت و به کجا خواهم رفت.هرچند به قصد ِ نوشتن این خیال "ارسال مطلب جدید " را زده بودم اما حالا.حالا بگذریم!نمیخواهم پست رنگ ِمتعفن ِ اسک می عه کوعزشن(!) طور ِ اینستاگرامی بگیرد اما اگر دلتان خواست برایم بنویسید که شما چه برخواهید داشت.[این که چمدان ِ زندگی ِ شما را بدانم هم هم‌الان به ذهنم رسید!]

 

 

* بعد از عبور از هر فیلسوف و هر کتاب ، بقول ِ استاذُنا( البته اینبار مرجع ضمیر با خطوط بالاتر فرق دارد) ، برای راه تفلسف سه حالت متصور است ، همان ها که در عنوان گفتم.و با توجه به این پست و حتی سایر چرندیات ِ حقیر در این گوشه ی یک پارچه سفید، میتوان فهمید که به فرض ِ رسیدن به انتهای تفلسف، کدام مورد برایم رخ خواهد داد!:)

 

+مانند ِ اکثر ِ اوقات، پست بی بازخوانی منتشر شد! اگر غلطی دارد و اگر اشتباها به سرتان زد و تمام ِ متن را خواندید ، ایراد ها را متذکر شوید!:)

این روز ها که جرئت ِ دیوانگی کم است ، 

بگذار باز هم به تو برگردم .

 

 

امضاء ؛ مجنون ِ پرت شده از دهه ی ۶۰  ِ شب زنده دار ِ عاشق ِ همه ی کسره ها و همزه ها !

روی تخت دراز کشیده ام ، به رغم آنکه هوای خانه واقعا گرم است پتوی کلفتی روی خودم انداخته ام. انگار که از صبح و سرمایش ترس داشته باشم! 

"بار دیگر شهری که دوست میداشتم"را میخوانم.خاطره تند تند پیام میدهد و شلوغش میکند و حوصله ندارم مُجابش کنم که ارام باشد.فقط میگویم که "حضوری حرف میزنیم." تند و تند تحلیل میکند، سوال میکند و خودش جواب میدهد.تند و تند واژه ها را میکُشد! و من ، غرق ِ نادر ابراهیمی و واژه های نو به نوش، مداد از دستم نمی افتد و با فاصله هایی کم، زیر سطوری را خط میکشم؛

"فصل ِ گل های ابریشم تمام میشود.فصل ِ در پیله ی تنهایی ماندن است_فصل ِ حکومت ِ اصوات."

راستی این روزها فصل ِ چیست؟هرچه هست تمام خواهد شد.همه ی فصل ها تمام میشوند.و ما ، درگیر و دار ِ هر فصل، در گیر و دار ِ اصوات، سکوت را از یاد میبریم.و اندیشه را ، که زاده ی سکوت است.و ما از یاد میبریم که برای چه آمده بودیم.برای چه مانده ایم ، برای چه خواهیم رفت.

پتو را بالاتر میکشم.انگار که از صبح و سرمایش بیشتر ترسیده باشم.

فردا برف خواهد آمد؟ کی زمستان رسید؟

-چون که واژه ها حیثیت دارند و این را بار ها گفته ام.چون که واژه ها حیثیت دارند و این را بار ها گفته ام، امشب، همین چند دقیقه ی پیش، فهمیدم که وقتی حوصله میکنم و واژه های قطار شده ی کسی را -خاصه اگر طولانی شده باشد- تا آخر میخوانم، یعنی آن فرد برایم عزیز است.بسیار عزیز.مثل فرزانه.مثل خواندن ِ سطر به سطر ِ پست آخرش و پست های قبلی اش.

-با همه ی احترام و حیثیتی که برای واژه ها قائلم، ادا کردنشان و البته مستقیم ادا کردنشان همیشه برایم سخت بوده.هرچه عمیق تر ، هر چه مستقیم تر ، سخت تر. و البته نگفتنشان گاهی یعنی مرگ آن ها.و چون نمیرند ، تازگی ها سعی میکنم بگویم، مثل آن روز که ناگهان صدایش زدم، گفت "ها؟" و من گفتم "دوسِت دارم" و او مبهوت شد.و او هم البته فرزانه بود.

-آنقدر خسته از قیل و قالم که ترجیح میدهم فقط بشنوم و بخوانم و چیزی نگویم.چون هرصدای غیرمتخصصی را ، هرچند کوچک و در شعاعی محدود، اضافه میدانم. دارم تمرین میکنم چیزی را بگویم که اثری دارد، که ارزشی دارد، که مال خودم است.که حداقل برای گفتنش زحمتی کشیده ام.که اقلا اندکی و فقط اندکی ناب است.که واژه ها را گاهی اگر بی هوا بپراکنی نیز آن ها را کشته ای.و من از مرگ واژه ها بیزارم.

-هنوز هضم اینکه یک نفر چطور میتواند از جایی به بعد نقیض حرف های خودش را بزند برایم سخت است.که به ما گفته اند جمع نقیضین مُحال است!که راست هم گفته اند.که یعنی اگر چنین شد حکما یا قبلش کذب بوده یا بعدش.که حالا، او ، قبلش کذب بود یا حالایش؟ که عاقبت ما چه خواهد شد؟ عاقبت او چه خواهد شد؟ که اصلا راست کدام است و دروغ کدام و ما کدام طرف‌یم؟طرف راست یا دروغ؟

-و اگر از تمام ِ آنچه فضای مجازی میگویند یک اتاق برای من بماند ، من راضی‌ام!یعنی تنها مامنی برای واژه ها برای ما بس است.بقیه اش نبود هم نبود.یعنی اگر واژه ها را از ما بگیرند گویی که مارا از خودمان گرفته اند.

روی زمین ِسرد ِ باغ نگارستان نشسته ، بساطش را کنارش پهن کرده ، سعی میکند صدای حرف های خاله زنکی ِ زن هایی که در چند قدمی اش جا خشک کرده اند را نشنود و به صدای دلنشین ِ امید نعمتی  ِ در گوشش توجه کند.همراهش زمزمه میکند:"چراغ ِ شب ِ تار ، یادت بخیر/تو ای نازنین یار، یادت بخیر".با خط ها سر و کله میزند تا به آنچه میخواهد برسند.پهلوهاش از سرما تیر میکشد اما حالش بد نیست.و فارغ است،ز غوغای جهان؛ جهانَ"ش"، قلبش ، عقلش، دنیایش. فارغ ِ فارغ ِ فارغ.

و به آرامی ، شب تیرگی اش را به رخ آسمان میکشد.

و به آرامی ، یادش می افتد؛ غوغاها!