امسال را از تابستانش به خاطر می آورم. از بیم و امید توامانش، از سوختن پوستمان زیر آفتابش، به دنبال «سقفی که تنپوش پناه ما باشه».
از ذوق و شوقمان بعد از آن که خدا آرزوی چندسالهمان را بدل به چهاردیواری سبز ِ آن خیابان طولانی کرد. از کم های زیادمان، از قاب هایی که منِ همیشه خسیس در ثبت کردن، هیچکدامشان را از قلم نینداختم.
از تنفس بی واسطه ی O2، از انقلاب رفتن، باغ کتاب رفتن، انقلاب رفتن، باغ کتاب رفتن، و بی پایان بودن این چرخه ی دو مقصدی. از کرخت شدن ها، دراز کشیدن های بی پایان روبروی جعبه ی پیش تر جادویی و هرروز تهی تر از پیش.
امسال را با اضطراب های پاییزیاش به خاطر میآورم. با سردرگمی ها، با باز کردن مشتی که بیست و چند سال سعی کردم پرش کنم و حالا باید بازش میکردم تا ببینم چه در چنته دارم.
با روزهایی که تنها شوق دیدن دخترهام از رختخواب کندم؛ تنها روزهایی که «صبح» را دیدم.
با از دست دادن کسی که تصور میکردم تا ابد زنده میماند. با مرور کلماتش، صدایش، یادگاریهایش.
امسال را با آسمان قاب شده در پنجره ی آشپزخانه گذراندم، با بوسیدن نورهای لم داده در جایجای لانهمان، با جنگهای بی پایانم در مصاف ظرف های نشسته و پرزهای بی پایان فرش ها و گردهای ثانیه افزون میزها.
با فرو ریختن رفاقت هایی که گمان میکردم از جنس بتناند. و آجرهای محتاط دوستی های غریب و جدید، که حتی هنوز از استعمال واژه ی «دوستی» برای توصیفشان حذر میکنم.
با شکستن ها و دوباره وصله بند کردن ها.
با زمستان گرم و مطبوعش، چای های چای خانه امام رضای غیرقابل وصفش و لباس بخت سفید و عزیزش.
با بودن انگشت شمار یاران ِ بهتر از آب روانم که قلبم را از مرز فروپاشیدن در معنای رفاقت، نجات حتمی دادند.
با دلتنگی چرکین و کهنه ی آمیخته شده به استخوان هام. دلتنگی برای تویی که از عادت نکردن به نبودنت خسته شدم.
امسال رقیق تر بودم. دیگر آن دختر در سودای نجات جهان ِ شلوار شش جیب به پا نبودم. بیشتر اشک ریختم، بیشتر دوست داشتم، بیشتر «دوستت دارم» گفتم، بیشتر دلتنگ شدم. بیشتر واژه ی «خانواده» را سر کشیدم. کمتر دویدم. و غریب بود. «دختر بودن» به معنای این چنینیاش برایم غریب بود.
امسال بالاخره پذیرفتم دست و دلم برای واژه ساخته شده اند و پنجره ای که باید، به رویم گشوده شد؛ هرچند کمتر خواندم، کمتر نوشتم، کمتر دیدم.
و تو، جاری ترین تصویر در تک تک این گزاره هایی. تو جاری ترین وجود، در تک تک لحظات حیاتم بودی. تو نور جان منی. و تو، تنها تو، میدانی که من نورپرستم. تو، و تنها تو میدانی که من مسخ نور میشوم و جهان را، و خودم را، در برابر نور از یاد میبرم.
گرمای دست های تو، برق چشم های تو، لبخند سبز تو، جز حیات بخش و لاینفک تمام دم و بازدم های من بود، هست. تو، جز لاینفک من بودی، هستی. و بمان.