خسته ام خسته .
"من
و دلتنگ
و این شیشه ی خیس..."
و البته "شیشه"میتواند چشم آدمی هم باشد.نه؟: )
+مگر نه آن که رنج هرکس به قدر ظرفیت و طاقتش است.مگر طاقت یک دختر بچه ی هراسان از ..هراسان از خیلی چیزها،تا کجای سیل های جان فرساست؟
"من
و دلتنگ
و این شیشه ی خیس..."
و البته "شیشه"میتواند چشم آدمی هم باشد.نه؟: )
+مگر نه آن که رنج هرکس به قدر ظرفیت و طاقتش است.مگر طاقت یک دختر بچه ی هراسان از ..هراسان از خیلی چیزها،تا کجای سیل های جان فرساست؟
احساس لق هم مثل دندان لق،لق است،باید کندش.با این فرق که دندان لق را اگر به حال خودش بگذاری ریشه هاش سست میشوند تا جایی که حتی خودش هم ممکن است بیفتد اما احساس لق را اگر به حال خودش بگذاری ریشه میدواند.ریشه هایی کج و معوج اما سخت،بسیار سخت.یکهو سر میجنبانی و میبینی همه ی تنت را چسبیده اند،آنقدر محکم که قدرت جم خوردن هم نداری.
احساس لق را باید کند.خیلی زود.حتی اگر دردش آنقدر باشد که آرزوی مرگ کنی.
این راحله همیشه بدقلق بوده.همیشه دیر و ارام و بعد از کلی دور شدن آمده
اما خوب میداند ادم راه دیگری نیست.
بدقلق است اما ایمان و باورش به بخشش و دستگیریَت تام و تمام است
و مگر میشود بگذاری در دل ایمانی شک رخنه کند؟ما ذلک الظن بک!
و قسمت میدهم،به اشک چَشم،به پشیمانی،به شرمندگی،به آه،به اشک چشم،و اشک چشم،و اشک چشم.بیا و ببخش.من برنگشتم،فقط زمین خوردم.و مگر میشود دستی دراز شود و تو یاری ش ندهی ..؟
و عشق،همان جاذبه ایست که ترس را،ناامیدی را،اندوه را،خستگی را و هرچیز بازدارنده ی دیگر را بی معنی میکند
و عشق،همان تویی.
و من،هرچقدر کدر شده و بد،اما از عمیق ترین نقطه ی قلبم ایمان دارم که بدی ها از من میرسد و خوبی ها از تو.
از آن روز که(بک اسپیس)...به ازایشان خوبی میباری بر سرم.چرا اینقدر بی دریغ؟چرا اینقدر زیاد به بهایی کم؟و این چرا از عقل ناتوان بسیار قریب است.قریب تر از سایه.میدانی چه میگویم.تو هذیان ها را هم میدانی،و نگفته ها را.و دانستن چه فعل عاجزی ست برای تو.