به اتاق
حس میکنم از ملتِ فاختگی ام دور شده ام.
شاید از همه جا کندم و تنها به تو پناه آوردم.
میدانی،حوصله ام از قشری بازی ها سررفته.حتی از خودم.از خودمی که گاهی بی آنکه حواسم باشد حل میشوم.از خودم که هنوز گمم.بسیار گم.
حس میکنم از ملتِ فاختگی ام دور شده ام.
شاید از همه جا کندم و تنها به تو پناه آوردم.
میدانی،حوصله ام از قشری بازی ها سررفته.حتی از خودم.از خودمی که گاهی بی آنکه حواسم باشد حل میشوم.از خودم که هنوز گمم.بسیار گم.
و کاشاز تن ،رهایی بود ..
(ش را به ا وصل کنید)
+میدانی،وحشتناک ترین سوال جهان این است: من کیستم؟
و من چقدر بی محابا،هر دم،بدون انتظار جواب،به زبان می آورمش
+و من چقدر در بی اینترنتی این پست را در مغزم مرور کردم!+
نیامدم مثل پارسال از روزهایم گزارش بدهم.آمده ام از خودم بگویم.از نقطه ی صفر.از بحران زندگی بعد هجده سالگی.
منی که دیگر قطره های باران را،درز آجر ها را،نمیشمرم.منی که خیره به چشم هاش نشدم،گریه نکردم،با کمیل نمردم و با عهد زنده نشدم.منی که بوی گند رخوت گرفته ام.
هرروز رفیقم را ندیدم،به جای نمازخانه ی مدرسه و خواب خوش در آن،از پله های دانشکده بالا دویدم و به جای دویدن به کتابخانه و قاپیدن هشت کتاب در زنگ تفریح ها،بعد هر کلاس حرص حرف های مبتذل همکلاسی های خودفلیسوفپندارم را خوردم.
هرچند نه که بگویم این ها خواص دانشگاه هست ها.این ها خواص نفسِ از هجده سال رد شده است.این ها خواص من حواس پرت است که فکر کردم دانستن کفایت میکند.دانستم اما نجنگیدم.نجنگیدم و گم شدم.گم کردم.
این از من
اینجایی که من ایستاده ام هجده و ما قبل آن نیست.نشان به آن نشان که شمعی روشن نشد.دلی پرواز نکرد.شوقی سرفه نکرد.آوازی سروده نشد.
بعد هجده هم نیست.نشان به آن نشان که فراموش هم نشد.
این هم از نقطه ی صفر
و اما از بحران بعد هجده سالگی همین که بگویم با روزها و لحظه ها و فکرها و احساساتی مواجه شدم که مزه ی گَس غریبگیشان روحم را کُند کرد.
و این،من،از دویدن های از روی شوق کودکانه باز ایستاده ام.به فرورفتن های پیرانه تن نداده ام.تنها و تنها ایستاده ام،بلکه پیدا شوم.یا حتی،بلکه گم شوم.
و از ۹۸،از ۹۸ حرفی ندارم.جز خروارها فکر نابالغ که توامان امید و ناامیدی اند.
کاش زودتر این کفش ها را بکَنم.
کاش این چُنین بروم؛حتی اگر به دیوار اتاق هیچکس میخ نشوم.
این یک فرار نیست.واقعا نیست.
قبلا هم گفته ام؛کلمات جان دارند.روح دارند.احساس دارند.و قدرت،قدرت بسیار.کلمات میتوانند جان ببخشند،میتوانند جان بگیرند.
و بعضی هاشان مثل تیر در قلبت فرو میروند.و تا مغز استخوانت را میسوزانند.
من باختم.من دیگر کلمه ای ندارم.نه از جنس ابلغ من الکلام.از جنس بازندگی.از جنس خستگی.سکوت خواهم کرد.سکوتی تهی.سکوتی سرشار؛سرشار از اندوه.
#واینمن
و فارغ از آن روز که همه خواهند دید و خواهند دانست،چه خوب که همامروز،تو میبینی و میدانی..
رفیق گفت پست اخرش عوض شده.همین چند لحظه پیش باز رفتم سراغش.بدموقع هم رفتم.آخرش را بعد آن که من خوانده بودم اضافه کرده.اصلا انگار برای من اضافه کرده.رفیق است دیگر.خواسته یا ناخواسته.دانسته یا ندانسته.
رفیق راست میگوید.مثلا تو،شما،شمای غیر قابل وصفِ با هر وصف،همیشه معلم میمانی.چه خوب که همیشه معلم میمانی.اصلا چون معلم میمانی من حالا،همین حالا،میبارم.اصلا چون معلم میمانی باز پست رفیق را خواندم.اصلا چون معلم میمانی دوستت دارم.
تو تا ابدمعلم میمانی.تو هرگز مبصر نمیشوی.آخ که چقد از مبصرها بیزارم و مدیون معلم ها.
آخ که البته کاش در این لحظه مبصر بودی و از زندگی ساقطم میکردی.یا خودم آب میشدم از شرم،به جای باریدن ..
+"میگریم.میگریم.میگریم.چندان بلند بلند .."
ثم شقت اسماء بنت عمیس جیبها و خرجت
فتلقاها الحسن و الحسین ع فقالا:این امنا ؟
فسکتت ..
فدخلا البیت
فاذا هی ممتده فحرکها الحسین(ع)
فاذا هی میته فقال : یا اخاه آجرک الله فی الوالده
فوقع علیها الحسن (ع) یقبلها مره و یقول: یا اما کلمینی قبل ان تفارق روحی بدنی...
قالت: فاقبل الحسین(ع)
یقبل رجلیها و یقول: یا اماه انا ابنک الحسین..! کلمینی قبل ان یتصدع قلبی فاموت...!
+نمیشود فاطمیه بشود و این بخش مقتل را نخوانم.ننویسم.نبارم ..
و من،تقدیرم شمایید بانو،مادر،عزیز،خیر البشر.
و من،اسمم اسماءست و رسمم عشق شما،ارزوی خادمیِ شما.
و من،لایمکن الفرار از حکومتِ شمام.
و من...
کاش هجده ساله میماندم.کاش هجده ساله میمردم.و شما میدانید ...