اتاق

غریبوار،خوشا پر به هر کرانه زدن!
________________________________
یکبار صاحب‌اتاق،این اتاقک بیچاره را در ۸۵۸روزگی خراب کرد.بعد از چند روز دید خیلی دوستش دارد و دلش تنگ شده،دوباره راهش انداخت.حالا هم هیچ بعید نیست روزی دوباره خرابش کند.به هر حال فکر کرد شاید لازم باشد مهمانان این را بدانند!

قفسه ها

تکرار

دوشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۰۰ ب.ظ

" به اشک ِ قطره های خون ِ در گلو 

و سرفه ها ..

خودت خوبی؟ "

  • | فاخته |

وصف ِ دقیق

يكشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۱۶ ق.ظ

دلمان برای هر چیز کوچک

چقدر تنگ است  ..

  • | فاخته |

به جهت عارضه ی جنون

سه شنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۳۶ ق.ظ

اسمش احتمالا اسماء نباشد.هرچند باید اسماء باشد.

پایبند به دین و غیره هم نیست اما شاید اِسماً مسیحی محسوب شود.

اهل فرانسه است.

بنفش دوست دارد.خیلی زیاد.و آل استار هم.در حدی که تقریبا همیشه آل استار میپوشد.بیشتر اوقات هم سرهمیِ جین میپوشد و موهاش کوتاه و آشفته است.یک دیوار پر از کلاه هم دارد.

یک کمپر ون بنفش دارد.و یک رفیق ِ همیشه پایه.تابستان ها با هم این ور و آن ور میروند و عشق میکنند.رفیقش از او آرام تر است و هرروز از اتفاقات روز جهان میگوید.اما او :| نگاهش میکند!

و با هم بلند بلند شعر میخوانند و خوراکی میخورند و فیلم میبینند و ...

دانشگاه هنر میخواند،گرافیک.و همه جور نقاشی ای میکشد.از رنگ روغن و ویترای تا دیجیتال پینت،بیشتر هم سوررئال و پست مدرن.

یک نامزد(!)هم دارد.با موهای مجعد و آشفته ی مشکی که گه گاه سیگار هم میکشد.و ساز میزند و آواز میخواند.لاغر هم هست.یک کافه هم دارد.البته شاید هنوز کافه نزده باشد.چون یک دوره ای ولگردگونه توی خیابان میگشته و ساز میزده.تا با اسماء ِ شاید هم با اسمی دیگر آشنا میشود.

مادر پدرش را خیلی دوست دارد اما مستقل زندگی میکند و البته زود زود به آن ها سر میزند.

یک برادر هم دارد که بازیکن NBA است.

دختری که بعید است اسمش اسماء باشد اما باید باشد،کتاب هم زیاد میخواند.از هایدگر و اسپینوزا و شوپنهاور و ... خوشش میاد.کامو و کانت و پاسکال را دوست دارد و سیمون دوبووآر را از بَر است!دستاورد های فلسفی جدیدش را هم همیشه اول از همه برای رفیقش میگوید.که خب رفیقش آنقدرها هم :| نگاهش نمیکند.فیلم های کلاسیک و البته علمی تخیلی دوست دارد.عاشق آدری هیپبورن است و به مناسبت های مختلف برای آدم ها نامه مینوسید.آن هم با ماشین تحریر قدیمی ِ پدربزرگ ِ مادرش.

شطرنج زیاد بازی میکند.فوتبال دستی هم خیلی دوست دارد و شرطی میزند و اصولا میبرد.بوکس هم بازی میکند.زیاد اما تفریحی،نه حرفه ای.

عکس ژان دارک را هم در ابعاد یک دیوار از سوئیت نقلی اش چسبانده.

و از سیاسیّت همین را میداند که از انگلیس و اسرائیل متنفر است.نشان به آن نشان که حتی عکس ملکه ی انگلیس را روی دارت ِ خانه اش هم انداخته!تازه حتی یک کلمه هم انگلیسی بلد نیست و جلوش Hi هم بگویند جواب نمیدهد

من گاهی با او حرف میزنم.گاهی برایش آرزو میکنم که با قشنگی های وصف ناشدنی دنیای من ، با لذت هایی که بخاطر مختصات مکانی اش از آن ها دور افتاده ، روزی آشنا شود و کیف کند.

گاهی هم دلم قنج میرود برای اینکه کاش جای او بودم.چون بخاطر همان قشنگی های وصف ناشدنی دنیام،خیلی از لذات هرچند سطحی ِ دنیای او را که بسیار هم دوستشان دارم تجربه نمیکنم و یحتمل هیچوقت هم نخواهم کرد.البته خیلی زود ،باز به خاطر همان قشنگی ها،این دل‌قنجی را از خودم دور میکنم.

به هر حال،من با من ِ جهان موازی‌م ،که حتی بعید میدانم که وجود داشته باشد،ارتباط بسیار خوبی دارم*-*.

+و خب،پر واضح است که رو به جنونم:)

  • | فاخته |

من عاجز نیستم.من عجزم

دوشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۵۳ ق.ظ

مجمل بگویمت؛باید تکانده شوم.و این توفیر دارد با "باید بتکانم".

کار از تکاندن گذشته.باید التماس کنم تا تکانده شوم،تا تمیز شوم.و التماس میکنم،چندان عاجزانه،چندان طولانی که تا یک چهارم ابدیت طول بکشد.[و من میدانم که یک چهارم ابدیت با ابدیت فرقی ندارد!]

و تکانده شدن یعنی یبدلّ السیئاتهم الحسناتَ‌ش.می ارزد.به تا ابد التماس عاجزانه کردن می ارزد.و بیشتر،خیلی بیشتر 

  • | فاخته |

تنفس *

يكشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۰۷ ب.ظ

این روز ها در سکوت میگذرد.

و من هر روز درسی را میخوانم که با همه ی سختی اش،از تکرار عنوانش-فلسفه-هم قند توی دلم آب میشود و قلبم انگار که از آن شکلات جرقه ای ها میخورد.

هر روز پله های دانشکده را میدوم و هرچند نفسم میگیرد اما دوست دارم دانشکده ی قدیمی ِ تو در توی ادبیات"مان" را.با پله های معروف به کشندگی‌اش و حیاط دنج و سبزش که البته اغلب درش بسته است!

و امامزاده.آخ از امامزاده،پنجره هاش،سکوتش،میز لم داده در کنجش،اصلا آرامش پراکنده در جز جز مولکول های هواش!

و دفتر پرت ِ تشکلمان در پشت دانشکده ی دوست نداشتی حقوق.که کاش عوض شود و برویم ساختمان شهدا!و فاطمه و سخت گیری هاش برای رنگ و فونت. و احساس مادری‌ش!و زهرا و طمانینه ی پنهان در حرف ها و کارهاش.

و گربه مان ، که آن روز وسط پله های امامزاده بلند بلند بخاطر ژستی که بعد از خوردن غذای ما گرفته بود سرزنشش میکردم!

و خاطره و مسخره کردن بچه های خودفیلسوف‌پندار کلاس.و حتی اسنک خوردن با طعم دود در محوطه ی بوفه.

و بهشت،که هرچند کم میروم اما هست.و شاید گاهی با لیلی یا دیگران آنجا برویم و از رنگ و لعاب و گل های دم درش و کیک های شکلاتی بی بی پرطرفدار و کمیابش روحمان تازه شود.

و  حتی وقتی که اسمت از لیست اساتیدِ واقعا استاد خوانده نمیشود،چون میشناسندت.

و حتی کیف کوچک پنهان از "یک ملت"گفتن ِ به "شهید بهشتی"،برای دوری از پز دادن در فضای پُزی ِ چندشِ اینستاگرام!

ذوق های قبل از خوابم از فکر به روزی که دیجیتال پینت یاد بگیرم و رنگ بزنم به خیال هام.عربی یاد بگیرم و با دوست های عربم قرار بگذارم ،اربعین،عراق... و ذره ذره بسازم،اسمایی را که میخواهم باشم،که باید باشم.

خیره شدن به ماشین تحریر و حس سفر در زمان.و در گوشی گفتن ِ اینکه : کاش بشود.کم یا زیاد،تکی یا جفت یا ...،اما بشود.

و هرچند این روزها وقتی عکسی میگیرم و دوستش دارم،وقتی شعری میخوانم و تصمیم میگیرم حفظش کنم،وقتی آهنگ زیرخاکی و دلبر جدیدی پیدا میکنم،حتی وقتی اتفاقی می افتد، برای کسی تعریفش نمیکنم تا با هم شوق و خنده،یا اشک و حسرت بپاشیم به قلبمان،اما این روزها دارد میگذرد.شاید قابل تحمل تر از تصورم از تنهایی(و البته تنهایی به معنای خاص!)


*در روزهایی که با هر نفس باید دنبال ذوق "بگردم".اما به هر حال کم یا زیاد،پیدایش میکنم.


  • | فاخته |

امروز یکهو چشمم به سن‌ اتاق افتاد‌.

بار قبل که اینقدر از روزهای بودنش گذشته بود چقدر حرف به در و دیوارش چسبانده بودم.

چقدر عوض شده ام.و ساکت.و تودار.آنقدر که دیگر نمیدانم باید خودم را درونگرا بدانم یا برونگرا.

البته نَقل حرف نداشتن نیست.نقل صدا نداشتن است.نشان به آن نشان که من بی شمار‌حرف به دیوار این اتاق چسبانده ام،اما در ذهنم.بی هیچ صدایی.با هزار نفر حرف زدم؛گله کردم،درددل کردم،دعوا کردم،غر زدم،قربان صدقه رفتم،مباحثه کردم،متلک گفتم.اما در ذهنم.

نه.نقل صدا نداشتن هم نیست.نقل پناه بردن از عالم واقع به عالم ذهن است.زیرا که چیز دندان گیری در این عالم نداشتم،ندارم،و یحتمل نخواهم داشت.


[وقت دوباره خواندن این پست،برای چک کردن غلط های احتمالی نگارشی یا تایپی،یاد شازده کوچولو افتادم.یاد اینکه اصلا چرا سیاره ی کوچک و گل نازنازی اش را رها کرد و پا به عالم دیگران گذاشت؟دیگرانِ زیاد.دیگرانِ کسالت بار.دیگرانِ عجول و عجیب و همیشه‌نیمه‌راه ، که از صد حرفش شاید یکی را میفهمیدند.آن هم شاید.]

[یاد فارابی هم افتادم.دستم به شازده کوچولو نمیرسد که بپرسمش چرا از سیاره اش بیرون زد؟

اما شاید وقتی دستم به فارابی برسد و بپرسمش که چرا فکر کرد انسان مدنی بالطبع است؟دیگران جز رنج برایش چه داشتند؟و رنج کی و کجا طبیعت ما بوده است؟انسان مبتلای به مدنیت شاید باشد اما طبیعتش تنهایی‌ست اقای فارابی.باور بفرمایید.اگر هم زیر بار نرفتید یک روز که مجال شد بهتان ثابت میکنم.هرچند آن روز خیلی دور باشد،خیلی دیر باشد.اصلا دوری و دیری مگر چیزی جز لفظ است؟اصلا زمان مگر چیزی جز توهم است؟]

  • | فاخته |

با صدایی مغموم می گوید:

سه شنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۳۷ ق.ظ

"من 

کم شدم

به اشک قطره های خونِ در گلو 

و سرفه ها ..."

و بعد دوباره میگوید.دوباره و دوباره.چون من میخواهم.چون من دوباره و دوباره پخشش میکنم در گوشم،در قلبم،در جانم.


"...خودت خوبی؟"

  • | فاخته |

قسم به حادثَ‌ت شدن *

يكشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۵:۵۰ ب.ظ

و سعی کردم بی پروا به سراغ این صدای تق تق کیبورد بیایم،بی آن که وسواس گونه،بارها و بارها واژه ها را در مغزم بالا و پایین کرده باشم.

این روزها کم مینویسم.کم و کوتاه.نه از سر حرفی نداشتن،که از سر پروا داشتن.و شاید این پروا داشتن هم خاصیت گذر از هجده سالگی باشد.

[آه،که حالا دیگر چه کسی این حرف ها را می فهمد  ... ]

و این پروا داشتن به نوشتن ختم نمیشود.

من دیگر بی پروا به چشم هایشان خیره نمیشوم،بابا صدایشان نمیزنم.

من دیگر بی پروا شمع روشن نمیکنم و اشک نمیریزم و خیال نمیکنم و درددل نمیکنم.

من دیگر کسی را به این حریم امن راه نمیدهم،حتی با پروا!


باز برگشتیم به حسرت پاک کردن اتاق.و واژه هایی که بوی تند بی پروایی شان توی دماغت میپیچید و عطسه ات میگرفت.البته نه از آن عطسه هایی که بعد گلویت تیر بکشد.از آن دست عطسه هایی که سبکت میکند.و بعدشان ناخوداگاه نفس راحت میکشی.[این قسمت پست حاکی از نجربیات چندین و چندساله ی نویسنده من باب دچار بودن به حساسیت است]


بگذریم.از حرف های تکراری بگذریم.


از بک اسپیس دست برمیدارم بلکه بی پروایی برگردد به واژه هایم.اقلا به واژه هایم،که بیش از بقیه زورم بهشان میرسد.


چه میگفتم؟


اهان.بگذار کمی از معانی جدید تنهایی برایت بگویم

تنهایی یعنی از چیزی ذوق کنی که کسی نفهمد و از چیزی غمگین شوی که باز هم کسی نفهمد.این تمام تعریف تنهایی ست.تمامِ تمامش.و هرچیز دیگر هم زیرمجموعه ی همین است.به هر حال کار هر جوجه فلسفه خوانی در بدو امر ،تحویل دادن تعریف است.و من میخواهم اولین و شاید آخرین تعریف چرندی که میکنم از مفهوم چرند تنهایی باشد.

و البته در اوصاف تنهایی باید که:تنهایی سختْ سخت است .

و دیگر آن که جانم برایتان بگوید که من این روزها فردیٰ خوشحال میشوم و فردیٰ ناراحت. والبته کاش میتوانستم ازتان بخواهم که این جمله ی اخیر را بی هیچ حسی بخوانید.


یک من‌ی در من به دنیا آمده که دلش میخواهد از صبح تا شب گیرنده باشد.یعنی فیلم ببیند و کتاب بخواند و شعر حفظ کند.و هیچ نگوید.و هیچ ننویسد.و هیچ نباشد.

من هم که هر جا دلیلی برای دیوانگی هایم پیدا نکنم نسبتشان میدهم به خاصیت گذر از هجده سالگی ، این یکی هم رویشان!


من برای واژه ها،فکر ها،ایده ها،همیشه و همیشه حیثیت ،یا بهتر بگویم،جان قائل بودم، و هستم.بعد وقتی مرگ فکر و ایده ای را روبروی چشم هام میبینم عزا میگیرم.حتی چون حساب و کتاب ندارد گاهی هم بیش از چهل روز عزا میگیرم.


وقتی خودت خودت را نشناسی،چطور میتوانی در یک جلسه یا نه اصلا در ده جلسه،خودت را برای دیگری شرح دهی؟بیخود نیست که خیلی هایی که تنه‌شان به تنه ی فلسفه میخورد ازدواج نمیکنند !


و چگونه میتوان از پژمرده شدن یک گل

جان نداد؟!



*از آن جا که پست آشی شعله قلم کار است،نامش را هم بی ربط ترین نام ممکن میگذاریم تا مخلفات آش بیشتر شود!

  • | فاخته |

استاد جان !

سه شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۶:۵۸ ب.ظ

کاش موضوع مقاله ام را به جای تحقیق راجع به عقل فعال و نسبتش با فیلسوف و پیامبر ، تحقیق راجع به نفس و نسبتش با جهان  تعیین میکردی.هرچند یحتمل تا آخر عمر درگیرش میماندم اما شاید قطره ای از سرگردانی‌ام کاسته میشد !


+"کاش"ش از جنس فرض مُحال بود.اگرنه دیگر اینقدرها هم پرت نیستم !

  • | فاخته |

کانه آن فصل من او

چهارشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۸، ۰۱:۳۲ ق.ظ
فاخته بودن،اول‌شرطش قورت دادن فریاد هاست.
و چه سخت است 
و چه سخت است
و چه سخت است 
و چه سخت است 
و چه سخت است 
و چه سخت است
و چه سخت است
و چه سخت است
و چه سخت است 
و چه سخت است 





و مگر ممکن است چند نفر در عالم،تورا بلد باشند؟
  • | فاخته |