همیشگی
"اتاق پر از مین هایی ست
که منفجر اگر بشوند
دوستم خواهی داشت ..!"
"اتاق پر از مین هایی ست
که منفجر اگر بشوند
دوستم خواهی داشت ..!"
راستش من هرگز نتوانستم با شعار «در لحظه زندگی کن»ِ پپسی کنار بیایم. اصلا مگر میشود آدمی در لحظه زندگی کند؟ مگر میتواند به پشت سرش نگاه نکند؛ ذوق و شوق آینده را نداشته باشد یا خودش را برای تاب آوردن روزهای سخت پیشین تحسین نکند؟ قبول، حسرت گذشته و ترس از آینده بد است. اما گذشته تکهای از آدمی ست و آینده، دلیلی برای ادامه دادن، برای امّید داشتن.
از روزی که شمار جانهایی که کویید راه نفسشان را بست، به صفر رسید، از روزی که توانستم آرام آرام، دوباره هوا را بدون واسطهای نادوستداشتنی نفس بکشم؛ هرروز به گذشته ی دوقدم آن طرفتر از حالم فکر میکنم. و خدا را شکر میکنم؛ برای دوباره دیدن صورت آدمها. برای بی ترس مرگ، در آغوش کشیدنها. برای باز از خستگیِ دوندگیِ روزها، پادرد گرفتنها.
و گمان میکنم، شاید معنای «لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ» همین باشد. شاید این زیادت، همیشه به معنای افزایش کمّی نعمت نباشد. شاید گاهی معنایش بسط یک نعمت باشد. برای من نعمت دوباره عادی زیستن، هرروز، هربار که از خانه بیرون میروم، هربار که صورت پرلبخند عزیزانم را میبینم و بیتعلل به آغوش میکشمشان، بیش تر میشود.
بزرگترین تصمیمم برای دهه سوم عمرم این است که تک تک نعمتهای کوچک و بزرگ زندگیام را ببینم، بچشم، ببوسم. و در تک تک ثانیههام بسطشان دهم، جاریشان کنم.
آقای پپسی، من تا همیشه به دیروز نگاه خواهم کرد تا یادم نرود چقدر و چقدر از آرزوهای ریز و درشت دیروزم، در امروز محقق شدهاند.
من تا همیشه به فردای پرنورتر امّید خواهم داشت، خاصه در روزهایی که هوا ابریتر است.
احساس میکنم فاخته ی درونم به جایی دور کوچ کرده. یا بزرگ شده و تغییر کرده (اصلا هم مهم نیست که فاخته ها جوجه مرغ نیستند و به آن معنا تغییر نمیکنند!)
دلم نمیخواهد به این فکر کنم که مرده است، اما گمان میکنم که شاید دیگر هرگز به قلب و ذهن و دستم باز نگردد و این را نمیخواهم.
فاخته را دوست دارم. بیش از هر من دیگری درون خودم. و خانه ی فاخته را، بیش از هر مامن دیگری برای خودم.
و اگر فاخته برای همیشه برود، این خانه هم برای همیشه مسکوت میشود، این را نمیخواهم. واقعا نمیخواهم.
دیشب مهدیه متنی نوشت که بعد از خواندنش سرم لبریز کلمه شد. و به رغم اینکه ساعت ۴ و ۴۰ دقیقه بود و مغزم خاموشی زده بود، اما نوشتم. و اینجا میگذارمش چون حقیقتا بی جا و مکان است و این اتاقک، پناه کلمات بی پناه!
+اما من میگویم نخوانیدش، اگر خواستید متن مهدیه را که در ادامه هست بخوانید و بروید. اما حالا اگر خیلی اصرار داشتید و هیچ کار مهمی جز خواندن هذیان یک نفر را نداشتید، باز هم بهتر است اقلا اول متن مهدیه را بخوانید.
تو را نمیدانم مهدیه، اما واژه ها گاهی بی اطلاع قبلی و استالین گونه، "مغزم را میدان مین [میکنند]" و بعد از خواندن تو، از همان گاه های بی اطلاع قبلی بود.
و آنان در حالی دارند این بیچاره را به توپ میبندند که بعد از یک روز شلوغ، ساعت هاست خاموشی مطلق زده، پس اگر تیرها به در و دیوار خوردند من را ببخش! :) و حتی از آن بهتر، من را نخوان.
اما من نمیتوانم نگویم، چون این دست ها مامورند و معذور.
میدانی، تو فرزند خلف و فیلسوف جامعه ای، اما من فرزند ناخلف و تنبل و کوچک فلسفه.
من پلی لیستم، لباس هایم، کتاب هایم و فیلم ها و یک عالمه "هایم" دیگرم، با تفاوت در مصادیق، شبیه تواند.
اما هرچه فکر کردم دیدم هیچ واژه ای دربارهشان برای گفتن ندارم. من مثل دوستت حتی نمیتوانم نقطه ی آغازی تقویمی برای تناقضاتم بگویم.
تناقضات من با من به دنیا آمدند. از همان لحظه که هم شیر مادرم را میخواستم، هم چشمم به اسباب بازی کنار تختم بود، هم خوابم می آمد.
که گفته است که تناقض یعنی تفاوت دو گزاره با موضوع و محمول یکسان، در کم و کیف؟ که گفته است تناقض محال است؟
تناقض یعنی یک من و چندین هزار دلخواه همزمان و در ستیز یکدیگر.
اگر تناقض محال است، انسان که ممتنع الوجود ترین موجود عالم است!
و اصلا چه فصلی را برای "انسان" جز تناقض میتوان متصور شد؟
که حیوان غیرناطق، هرگز نمیتواند هم عاشق شکارش شود، هم او را ببلعد... و این نمونه ای کوچک است از شق القمرهایی که از یکتا ممتنع الوجودِ موجود ِ هستی برمیآید.
الغرض، میخواهم بگویم پلی لیست که چیزی نیست خواهر، (هرچند میدانم که میخواستی حرفت را با عینی ترین پیامد تناقضات ذاتی بگویی) من سال هاست از عمق وجودم چادر سر میکنم و در حالیکه دارم روسری ام را تا جایی که اثری از چشم باقی نماند پایین میکشم، دلم برای لباس گشاد و کوتاه دختر کافه چی ِ کافه ی پردود و آهنگی که روی صندلی اش لم دادم، میرود.
من در حالیکه تا صبح صادق اشک ریختم و مناجات کردم، نماز صبحم قضا میشود.
و خیلی چیزهای دیگر که میتوان به قدر عین ۲۱ سال زندگی ام کلمه شان کرد.
این نه ارزش است، نه ضدارزش، نه - به گمان من- حتی مولود گذار از جهان سنتی به جهان مدرن. این عین ذات من است. و از پس همین ذات قرار است هر روز و هرروز، روزی هزار بار با تک تک این تناقضات که هرکدام به تنهایی میتوانند من را از هم بگسلند، آب دیده شوم و آخر بازی ببینم خدا دست چپم را انتخاب میکند یا دست راستم را. یا خدا را چه دیدی، شاید خودش هم مردد ماند و نامه را به جای دست ها، به قلبم نشاند و آن جا هم سر تقاطع جنت و درک نشاندم. - که ما از ازل تقاطع نشین متولد شدیم! -
و عرض آخر، غرض یک جوجه دانشجوی فلسفه از ذات، یعنی همه چیز، بی استثنا و پارتی بازی! انسان، ذاتا متناقض است. و تو اگر انسان [متناقضی] دیدی و نچ نچ کردی، با او تفاوتی نداری، جز در مصادیق. تو نیز یک انسانی؛ متناقض، و البته ناتوان از درک دیگری.
او، به حسب ذاتش، دارد میجنگد - که اگر جنگی در کار نبود، تناقضی هم در کار نبود- نه با آن چیز عینی و روشنی که تو بابتش نچ نچ کردی. با خیلی چیز های عمیق تر و درونی تر که تو هرگز نخواهی دانست. و آدم، به حسب آدم بودنش"باید" که با رزمنده ها مهربان تر باشد. و البته از یاد نبرد که خودش در جنگی سخت تر است، با سنگری آبکی تر از دیگری.
تکمله: حرفی در تقبیح یک فعل قبیح نیست. اما حتی در قبیح ترین فعل ممکن هم تو موظفی به حسن ظن داشتن به فاعل، و احتمال توبه او، و ترس از دچارتر بودن خودت در موقعیتی مشابه.
و حالا، هرچند اعداد اثری بر شوق و سر ِ پر سودایم نگذاشته اند، اما دیگر به دنبال کلیات نمیدوم. دیگر اگر فرزانه در دفترم بنویسد "اولین فیلسوف زن مسلمان" قلبم تند نمیزد.
من ایمان آوردم به هیبت جزئیات. ایمان آوردم به واژه ای کوچک، که روزی در یکی از کلاس هایم بگویم و یکی از دخترکانم برای همیشه به خاطر بسپاردش.
حالا دیگر نمیخواهم در راهروی کوتاه ِ جلوی کلاس سوم دبیرستان، از خانم قاسمی بپرسم" خانم میشه با فلسفه منشا اثر شد؟" و پاسخش، نه ِ قاطعش، نگرانم کند.
حالا میخواهم بگویم "اثر" در کانت و هایدگر و ابن سینا بودن خلاصه نمیشود.
اثر، شاید تنها چند کلمه در پاسخ یکی از نامه های دخترکانم باشد.
اثر شاید در یک آغوشِ از پس دعوایی طولانی با فرزند ِ هنوزْ در عدمم باشد.
و حالا باور دارم، به سرایت آن آغوش، آن کلمه، آن واژه ی کوچک، در جای جای جهان.
حالا دیگر جهانِ خیالم یک کلِ مبهمِ در تلاش برای یافتن تکه های خویش نیست؛ تکه هایی کوچک است که شاید اگر بتوانند با هم در صلح باشند، روزی تکه ای بزرگتر را متولد کنند.
حالا دیگر در جهان خیالم، نظریه پرداز نیستم. کتابی به نام "پشت دریاها شهری نیست" ندارم. من آنجا هم دیگر تنها اسماءم. یک اسماء کوچک، بسیار بسیار کوچک. که تکه هایی بسیار کوچک تر از خودش را رنگ میزند، اما آنچنان باوسواس، که تو گویی این تکه ی به غایت کوچک، همه ی عالم ممکنات است.
+برای کسی که از وقتی دست راست و چپش را شناخته، قصد نجات جهان را داشته، احتمالا رسیدن به این نقطه بزرگترین دستاورد حیات کوتاه و کوچک و ساده اش باشد!
بتاز، قفل ِ مرا وا کن
بتاز ای که پر از راهی*
*از "تو در مسافت ِ بارانی ِ چاوشی خان
+واقعا قفل شده ام. و این دارد دست هام را، گلو و روحم را خفه میکند.
یکهو به ذهنم رسید از شما بخواهم یک جمله ای، کلمه ای، موضوعی، چیزی بگویید تا بنویسم. شاید بتوانم، شاید نتوانم. به هر جهت نمیتوانم دست روی دست بگذارم و تلاشی "پیدا کردن راه مالرویی چیزی به سمت پنجره" نکنم
از تو چه پنهان، در دعوای حبیب و جمشید*، من طرفِ جمشیدم.
یعنی میخواهم بگویمت، که اصلا گیریم که از خیر ِ بوی نارنگی و دلبری بافتنی های از پستوی کمد درآمده و طعم انار و رنگِ برگ هم گذشتیم؛ تو بگو در کدام فصل میتوان بی ترس از صبح ِ زودرَس، ستاره شمرد و خیال بافت و بعد، زیر ِ نور ِ آفتاب ِ کمجان ِ پاییز، بافتنی های شبانه را تن ِ قلب کرد، تا هوای دزد، سرماش ندهد؟
.
*ر.ک رادیو چهرازی/یاد ِ بعضی نفرات در گردشِ فصول
جایی میان بیست و هفت و هشت مهر ِ دوصفر
همانجا ایستادهام که بایدم گفت: "تن نیست آدمی، عدد است. کم میشود هرروز"*.
*شاهرخ مسکوب
ده شب تب و تاب، نه، یک عمر تب و تاب، ناگهان مچاله میشود در یک روز. تا قبل ظهر، مثل روزهای پیش است، اضطراب، دلشوره، و اندکامیدی. امید به نرسیدن ِ خورشید به ناف ِ آسمان، تا ابد. اما خورشید، مثل رسم هزارهزار سالهاش، لاجرم میرسد، هرچند تنخسته، هرچند پشیمان و خجل.
این جای ماجرا را میدانی، نماز ظهر را، تن های سپر شده را. اما هنوز آه، چند نفس درمیان، امانت میدهد. چرا که در صف نماز، ساقی راست قامت و دست به کنار ایستاده، عمه با الله اکبر مکبر، از رکوع بلند میشود، و علی کوچک، آرام خوابیده.
اما بعد اذان، آه از بعد اذان، هر ساعت، هر دقیقه، قلبت انگار به قاعده ی خون رسانی به یک لشکر میتپد، آه انگار، برای همیشه راه دم و باز دم میبند، سینه تنگ میشود، بغض، بی امان.
هی به ساعت نگاه میکنی: یعنی هنوز امید بچه ها به آمدن عمو ناامید نشده؟
یعنی هنوز لیلا تصدق ِ قامت اکبرش میرود؟
یعنی هنوز شش ماهه سر دست نیامده؟
یعنی هنوز عمه، وقتی برادر را صدا میزند، به جانمِ برادر، جانش آرام میگیرد؟
و سوالات، مثل خوره به جانت می افتند، تا ناگهان، خورشید، دیگر تاب ماندنش از کف میرود.. خورشید، میرود. و ناگهان، جواب همه سوالات، آوار میشود روی قلبت. و قلب، باز، مثل هرسال، جانی نمیکَند برای بیرون کشیدن خویش از زیر آوار، اما تو گویی دستی از افلاک، همیشه و همیشه بیرون میکشد تک تک ِ قلوب ِ زیرآوار مانده را.
یک عمر تب و تاب، مچاله میشود در چند دقیقه، به قاعده ی اذان و اقامه ای... و بعد، تب و تاب، تازه مفصل میشود، تازه آتش میزند، تازه پاره میکند، رگ به رگ قلب را قلب ِ هنوز درد ِ آوار از یاد نبرده را.
تنی چند هستند که همیشه حسرت لمس کردن حضورشان در جهان را میخورم.
آقا روح الله از آنان است. میدانم که اگر زنده هم بودند شاید هیچوقت نمیدیدمشان، اما من از لمس کردن حیاتشان در جهان میگویم، از اینکه با شوقی لبریز تلویزیون را روشن میکردم تا صحبت هایشان را گوش کنم. یا با خواندن اعلامیه ها شان جوهرهای کلمات را آغشته به اشک هام میکردم. من از تکیه دادن به وجودشان در روزهایم میگویم.
حتی راضی به این بودم که دبستانی باشم و حس پرواز را با جمله ی "امید من به شما دبستانی هاست" تجربه کنم. اما همه ی این حسرت ها برای سیصد و شصت و چهار روز سال است و آن یک روز دیگر، روز رحلت اوست که همه ی حرف هام را پس میگیرم و میبینم نه، جان من طاقت این فراق را نداشته است. به چشم های دختربچه هایی که عکسشان در تشییع ثبت شده است خیره میشوم و در سکوت ازشان میپرسم که چطور قالب تهی نکرده اند؟ چگونه جهان ِ بی چنین جانی را تاب آورده اند؟ چگونه آبی آسمان را بی او باور کرده اند؟
آقا روح الله برای من بیش از یک نام در تاریخ معاصر ایران است. من با غزل های او، با حسرت کلاس درس فلسفه و فقهی که استادش او باشد، با روحی ِ سه دیدار ِ نادرخان، با لبخند ها و چشم ها و اخم های او، با کلمات اعلامیه های او، با چهل حدیث در هجده سالگی نگاشته شده ی او زیسته ام. و این ها بیش از شناختن یک انسان عادی در بستر تاریخ است. من او را نشناخته ام، زندگی کرده ام. او یک انسان عادی نبوده، یک عالم بوده است. او در بستر تاریخ نزیسته، که تاریخ را مبهوت خود کرده است.
پایان این نوشته باید چه باشد؟ نمیدانم. نمیتوانم آن چنان که باید تمامش کنم و در انتها نقطه ای بگذارم و بروم سر خط. این حسرتنامه را همینطور بی پایان بپذیرید...
دلم کَپَک زده، آه
که سطری بنویسم از تنگیِ دل،
همچون مهتابزدهیی از قبیلهی آرش بر چَکادِ صخرهیی
زِهِ جان کشیده تا بُنِ گوش
به رها کردنِ فریادِ آخرین.
کاش دلتنگی نیز نامِ کوچکی میداشت
تا به جانش میخواندی:
نامِ کوچکی
تا به مهر آوازش میدادی،
همچون مرگ
که نامِ کوچکِ زندگیست
و بر سکّوبِ وداعاش به زبان میآوری
هنگامی که قطاربان
آخرین سوتش را بدمد
و فانوسِ سبز
به تکان درآید:
نامی به کوتاهیِ آهی
که در غوغای آهنگینِ غلتیدنِ سنگینِ پولاد بر پولاد
به لبجُنبهیی بَدَل میشود:
به کلامی گفته و ناشنیده انگاشته
یا ناگفتهیی شنیده پنداشته.
سطری
شَطری
شعری
نجوایی یا فریادی گلودَر
که به گوشی برسد یا نرسد
و مخاطبی بشنود یا نشنود
و کسی دریابد یا نه
که «چرا فریاد؟»
یا «با چه مایه از نیاز؟»
و کسی دریابد یا نه
که «مفهومی بود این یا مصداقی؟
صوتواژهیی بود این در آستانهی زایشی یا فرسایشی؟
نالهی مرگی بود این یا میلادی؟
فرمانِ رحیلِ قبیلهمردی بود این یا نامردی؟
خانی که به وادی برکت راه مینماید
یا خائنی که به کجراههی نامرادی میکشاند؟»
و چه بر جای میمانَد آنگاه
که پیکانِ فریاد
از چِلّه
رها شود؟ ــ:
نیازی ارضا شده؟
پرتابهیی
به در از خویش
یا زخمی دیگر
به آماجِ خویشتن؟
و بگو با من بگو با من:
که میشنود؟
و تازه
چه تفسیر میکند؟
فردا از یاد خواهیم برد، خالی بودن زمین ِ رنجور ِ خاورمیانه ی خونآلود، از وجود ِ پنجاه دخترک که قرار بود چند صباحی دیگر دلبر پسرکی باشند و مادر دخترکی.
که جهان را، به قاعده ی یک چَشم بادامی ِ سیاه ِ غمآلود، به قاعده ی یک موی مجعد ِ خرمایی ِ آشفته، به قاعده ی یک لالایی محزون ِ مالامال از عشق، زیباتر کنند.
فردا از یاد خواهیم برد که جهان به قاعده ی نه پنجاه دخترک ِ هنوز نیمقد، که به قاعده ی پنجاه نسل، تهی تر شد.
فردا از یاد خواهیم برد، بغضی را که با دیدن ِ تصویر ِ پر از فریاد و آه و ضجه ی بیصدای کفش ِ کوچک خونآلودی، در گلویمان جا خشک کرد.
ما دیروزها نیز، با غمهایی دیگر بغض کرده ایم و تنمان اشکآلوده شده است.
امروز نیز، فراموش میشود و قلوه سنگ ِ سیاه ِ گیرکرده در گلویمان، با سیلاب ِ اشک ِ غم های بعدی، میفرساید و دست ِ آخر، ما میمانیم و کوهی از غم، که حتی به خاطر نمیآوریم که سنگریزه هاش از کدام قلوه سنگ ها روی هم تلنبار شدند.
من حتم دارم که خداوند، بر گِل ما بیش از آدمیان ِ قبلی "نِسیان" پاشیده است، اگر نه تا به حال، نسلمان در این عصر ِ هجوم ِ بی وقفه ی غم، منقرض شده بود.
اما غیر ِ نسیان، اشک بیشتری هم میپاشید کاش، چرا که ما به اشک های بیشتری نیاز داریم، اما چشمهی چَشم هامان، از سر بارش ِ بی امان ِ غم، مدتهاست خشکیده است.
به مناسبت مدتها بسته بودن نظرات، این پست صرفا جهت گفتگوست:)
به گوش ِ جان و از این دست حرف ها:)
*شاید موقت، شاید نه
برای این لحظه که خوابم نمیبرد و باد کولر مورمور خوبی توی تنم میدوانَد، برای این لحظه که از فکر یک نقاشی هنوز نکشیده، خواب به چشم هام نیامده و با شوق پشت میز کوچک و عزیزم نشسته ام. برای این لحظه که میدانم کسی جایی نزدیک منتظر من است. برای این لحظه که بعد چندین ماه گشتن و دوبار شکست خوردن-درمعنایی عمیقا سطحی- چراغ مطالعه ی مطلوبم را پیدا نکردم اما حالا، با چراغ مطالعه ی کوچک و سبز و قدیمی و نامطلوبم که به اتاق بغلی تبعید شده بود، میز را روشن کردم، و سایه ی تکه برگی که به طرزی عجیب* فراموش کرده ام از کجا آمده، اما مدت هاست روی فرش حرم امام رضای جان، که زهرا برایم گرفته بود، لم داده، دلم را ربود؛ و ثبتش کردم تا فراموشش نکنم.
برای این لحظه که نگران خروار ها کار عقب افتاده، درس نخوانده، تحقیق شروع نکرده و کارهای ناشناخته ی پیش رو هستم.
ای لحظه ی عزیز، تو خیلی زیبایی. تو خیلی سبزی. تو از پس ِ روزها و شب های سختی آمده ای و من نمیدانم بعد تو چه لحظه هایی خواهد بود، اما تو را دوست میدارم. تو صبح زیبایی بودی، خنک، خوش رنگ و با صدای دلچسب سکوت.
من آدم لحظه ها نیستم، آدم رویاهای آینده و حسرت های گذشته ام؛ و با این همه، تو دل من را به شوق آوردی و من دوستت داشتم. دوستت دارم. به امید دیدار دوباره ات
*چرا که من هیچوقت یادم نمی رود که یک تکه برگ، یک شاخه گل و حتی یک ساقه ی کوچک و کم جان، از کجا به اتاقم راه پیدا کرده است.
-از آن متن های عجله ای که هر نوع خطایی ممکن است از آن سر زده باشد و نویسنده پیشاپیش عذرخواه است.
أَنَّ کَرَمَکَ أَیْ رَبِّ یَجِلُّ عَنْ مُکافاةِ الْمُقَصِّرِینَ، وَأَنَا عائِذٌ بِفَضْلِکَ
*یجلُّ: بسیار بزرگتر
*عائذٌ: پناهنده...
وَقَوْلُکَ حَقٌّ وَوَعْدُکَ صِدْقٌ: ﴿وَ سْئَلُوا اللّٰهَ مِنْ فَضْلِهِ إِنَّ اللّٰهَ کٰانَ بِکُمْ﴾ رَحِیماً وَلَیْسَ مِنْ صِفاتِکَ یَا سَیِّدِى أَنْ تَأْمُرَ بِالسُّؤالِ وَتَمْنَعَ الْعَطِیَّةَ
*راستش دلم نمی آید معنی بنویسم، مثل این میماند که بخواهی - بلا تشبیه و با تجدید مراتب تفاوت های عظیم- شعر حافظ را به زبانی دیگر ترجمه کنی.
کلمات، غریب نیستند؛
وَأَنَّ الرَّاحِلَ إِلَیْکَ قَرِیبُ الْمَسافَةِ، وَأَنَّکَ لَاتَحْتَجِبُ عَنْ خَلْقِکَ
*آمدم معنی اش را بنویسم، دیدم نمیشود. کجا میتوان "راحل" را در کلمه ای سادهانگارانه مثل مسافر معنا کرد و ".. تحتجب" را با خاطری آسوده در پرده بودن دانست؟
و ان الراحل الیک قریب المسافه.. و ان الراحل الیک قریب المسافه.. و ان الراحل الیک قریب المسافه..
به گمان من دین ذو ابعاد است، که اگر نبود به کار یکی از ابناء بشر هم نمیآمد. دین حقیقی یعنی نسخهای بی نهایت برای همه ی ابعاد ِ همه ی آدمیان.
و به گمان ِ من، دین ِ پیامبر ص، تنها بازمانده ی نسخه ای حقیقی برای آدمیست.
و حالا، از همه ی این ابعاد، یکی از پر جاذبه ترین هایش برای من، بعد عرفانی آن است. بعد لطیف و نازک و سرشار از هنر ِ آن. و انگار پیامآور این بعد امام سجاد ع بودهاند و دعاهایشان، حقا لطیف ترین و شاعرانه ترین کلام ِ عالماند.
امسال قصد کرده ام هرشب مقداری از دعای ابوحمزه را مزمزه کنم. و از آنجا که این اتاقک عزیزترین مامن ِ من است، دلم میخواهد هر شب بخشی از آن ها را اینجا هم ثبت کنم.
باشد که لابلای این آب بازیهایمان زیر بارش ِ بی وقفه ی ماه ِ رحمت، کمی هم پاکیزه تر شویم. *
* وام گرفته از تعبیری در اخبات ِ عین صاد عزیز
یک. وَالْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى لَاأَرْجُو غَیْرَهُ وَلَوْ رَجَوْتُ غَیْرَهُ لَأَخْلَفَ رَجائِى
خدای را سپاس؛ که به غیر او امید نبندم و اگر جز به او امید میبستم، ناامیدم میکرد.
با عزیزی دربارهی آدم ها حرف میزدیم، درباره آدم هایی که صبر بیشتری دارند، گذشت بیشتری دارند، و دوتایی به حالشان غبطه میخوردیم. بین حرف گفتم"میدانید؟"عبور" مهم است. حالا یک وقت این عبور از سختی ست، یک وقت از انسان های دیگر است." و صدایی از پادکستی قدیمی در گوشم بود که میگفت"... که دنیا محل گذر است."
حرف من عجیب و غریب و ناب نبود. اتفاقا بسیار هم کلیشه ای بود و هست، اما از بعد گفتن این جمله تا این لحظه، درگیر خویشتن ِ خویشم؛ و میبینم که آه! چقدر کمیتم در آدم ِ عبور بودن لنگ است. چقدر کمیت همهمان لنگ است.
و ناخودآگاه و شاید حتی کمی بی ربط، تصویر گل نازم به خاطرم می آید. [من عمیقا عاشق گیاهانم و تصویرم از محلی دلپذیر، تصویری پر از گیاه است. خاصه گیاهان سبزی که فقط برگ دارند. اما از قضا، از دار دنیا تنها سرپرستی یک گل را به تمامه بر عهده دارم که آن هم همین گل ناز عزیزم است که بسان فرزند نداشته ی خود، البته حالا کمی کمتر(!)، دوستش دارم.]
گاهی که بدحال میشود و برگ هاش زرد، سریعا باید آن برگ های خشک شده و زرد را از تنش جدا کنم تا دوباره در همان نقطه سبز شود و جوانه بزند. درد دارد، سخت است. سخت است که گیاه نه، که آدمی، تکه ای از وجودش را، حتی خشک شده و زرد، بکَند. اما تنها راه دوباره سبز شدن همین است. کندن غم ها، دلخوری ها، کینه ها و نفرت ها حتی، سخت است؛ چرا که هر چند خشک و زرد، اما تکه ای از جان است.
با اینهمه، آنچه عزم آدمی را برای کندن برگ های خشکیده اش جزم میکند، خیال دلچسبیست که از فکر ِ به دوباره سبز شدن حتی، در سرش می رویَد.
من اما دستم هنوز میلرزد، برای کندن ها و دور ریختن ها، برای عبور کردن ها.
پیوست ۱/ حَظ ِ سرشار:
عبور باید کرد
و همنورد ِ افق های دور باید شد
و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد.
عبور باید کرد
و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد.
من از کنار تغزل عبور می کردم
و موسم برکت بود
و زیر پای من ارقام ِ شن لگد می شد.
من ایستادم.
و آفتاب تغزل بلند بود
و من مواظب ِ تبخیر ِ خواب ها بودم
و ضربه های گیاهی عجیب را به تن ذهن
شماره می کردم:
خیال می کردیم
بدون حاشیه هستیم.
خیال می کردیم
میان متن اساطیری ِ تشنج ِ ریباس
شناوریم
و چند ثانیه غفلت، حضور هستی ماست.
***
صدای باد می آید، عبور باید کرد
و من مسافرم، ای بادهای همواره!
مرا به وسعت تشکیل ِ برگ ها ببرید
مرا به کودکی ِ شور ِ آب ها برسانید
و کفش های مرا تا تکامل ِ تن ِ انگور
پر از تحرک زیبایی خضوع کنید
دقیقه های مرا تا کبوتران ِ مکرر
در آسمان سپید ِ غریزه اوج دهید
و اتفاق ِ وجود ِ مرا کنار درخت
بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک
و در تنفس تنهایی
دریچه های شعور مرا به هم بزنید
روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید
حضور "هیچ" ملایم را
به من نشان بدهید.
(بابل، بهار ۱۳۴۵)
-سهراب سپهری / تکه ای از شعر عزیـز "مسافر" -
پیوست ۲/ تصویر:
1- بیایید اینجا و در «کلمهنگاری» شرکت کنید. و البته بدانید و آگاه باشید که این بهانه ای بود برای حظ بردن از نوشتههای کسانی چون شما! :)
2- در باب نوشتن، در حال گذران سختترین لحظات حیاتم تا به امروزم! من خیلی وقتها قلمم قهر کرده و اذیت شدهم و یکی خودم را زدم یمی این اتاق را یکی قلمم را، تا بالاخره بتوانم بنویسم. چرا که نوشتن از معدود دلایل بودنم هست. اما این روزها نه تنها نمیتوانم بنویسم، که حتی تلاشی برای توانستن هم نمیکنم! خیره خیره نشستهام و هیچ خبری از زد و خوردی هم نیست حتی. و چه از این بدتر؟ میدانی چه میگویم؟:)
3- این روزها برخلاف ظاهر زیبا و آرامشان، عمیقاً اضطرابآورند برایم. و خب طبق معمول اولین کسانی که بهشان التماس دعا دارم شمایید! :)
-بیچاره اتاق. بعد مدت ها نیامدن، جوری آمدم که یحتمل حالا در دلش میگوید "همان نمیآمدی بهتر بود"
-شاید یک روزی این پست وصله ناجور را پاک کردم. چه میدانم.
دهخدا :
رفیق . [ رَ ] (ع ص ، اِ) یار. (دهار)(نصاب الصبیان ) (ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص 52). همراه . ج ، رُفَقاء: فاذا تفرقوا ذهب اسم الرفقة لااسم الرفیق و هو واحد و جمع مثل الصدیق . قال اﷲ تعالی : و حسن اولئک رفیقا. (قرآن 69/4). (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ، رُفقَة. (ناظم الاطباء). همراه . ج ، رفقاء، و رفیق واحد و جمع هر دو آمده .(آنندراج ). یار. گویند: رفیق وفیق ؛ ای موافق . (از مهذب الاسماء). دوست خوب . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مولف ). یار و دوست و همدم و همراه و همنشین . (ناظم الاطباء)
من:
آن که در شادی اش، از خودش خوشحال تر و در غمش، از خودش فسرده تری.
و حالا، چه باور کنی چه نه، قلبم از غمت درد میکند و چشم هام بارانی تر از چشم های تواند.
که تو اگر تنها غصه ی خودت را داری من غیر از غصه ات، باید زجر دوری و اینکه حتی نمیتوانم در آغوش بگیرمت و شانه هام از اشک هات خیس شود را هم به دوش بکشم.
این دنیا به من یک اتاقک ِ طبقه ی دوم ِ کانکس بدهکار است تا وقتی بغضت گرفته است نگهش داری و دوتایی برویم آنجا و با صدای بلند، مثل آن روزهای تاریک ِ من، اشک بریزی و من هرچند تنها میتوانم همراهت اشک بریزم، اما باشم. اقل کم باشم.
بالاتر گفتم چه باور کنی چه نه؟ نه. میدانم که باور میکنی. یک روزهایی هم بود که تو جای من بودی و من جای تو. یادت هست؟ یادم هست.
این روزها هم تمام میشود اما. یقین دارم. هرچند زخمی قدیمی و سطحی روی قلب میماند اما بعدتر ها که چشمت به جای زخم بیفتد، تنها خاطره دردش به یادت می آید و لبخند تلخ محوی روی لبت می نشیند.
این ها دلداری به تو نیست. دلداری به خودم است ... میدانی چه میگویم.
نه برای تسکین، که برای سرکشیدن ِ درد...
اگر هنوز آن روزهای سابق را نگه داشته بودم، میتوانستم نشانتان دهم که برای من، تنها خصیصه ی قابل ستایش در وجود هر انسانی، جنگیدن است. هیچ انسانی در عالم به قدر "آدم جنگ" برایم عزیز و دوست داشتنی نیست. حالا جنگ ها هم انواع دارند. من البته تمام آدم های تمام جنگ ها را دوست دارم اما آدم هر جنگی نیستم.
من آدم جنگ در سختی هام. استاد دوام آوردن و ژست قوی بودن گرفتن و تکیه گاه بودن برای دیگران و در خلوت اشک ریختن و در جمع خندیدن. اما آدم جنگ برای آرزوها نیستم. هیچگاه برای خواسته هام آن چنان که باید نجنگیدم. نهایتا از آرزوهام دفاع کردم، ما جنگ؟ نه.
و حالا تمام فکر و ذکرم جنگیدن برای چنین کسی شدن است؛ آدم جنگنده برای رویاها.
و چرا اینجا نوشتم؟ چون اینجا عزیزترین نقطه ی امن من است و هر اتفاق مهمی باید درونش ثبت شود.
هرچند ناراحتم از اینکه دو پست اخیر هیچ شباهتی به دیگر نوشته های این اتاقک ندارد، اما ملالی نیست. اصل بر ثبت است. گیرم که این ثبتیات وصله ی ناجور باشند. بهتر از این است که ثبت نشوند!
من در این شکل حادثه؟ را به یاد دارید؟ از دعای شما بود یا مدد خدا و نشانه هاش یا کلنجارهای من و یا همه، نمیدانم. اما آن لحظه ی حالا نه چندان پرغرور اما پر امید و روشن فرا رسید. و این آغاز ماجراست. آغاز راهی سخت و دشوار و طولانی. اما راه خوب است. در راه بودن خوب تر. گاهی حتی خوب تر از مقصد. و بله، من در این شکل حادثه میخواهم که در این نقطه از جهان باشم.
یک شیشه ی کوچک ِ نامرئی دارم و هربار که برای تکاندن سفره پنجره را باز میکنم، سریع مقداری هوای پاییزی در آن میریزم و سفت درش را میبندم، برای تنفس در ساعات ِ بی پایان ِ قرنطینگی.
صدای باران قطع شده اما هنوز بوی باران در مشامم هست. به گمانم هیچ بویی را مثل بوی باران بلد نیستم. و همینجا هم لازم است بگویم که تو اگر رایحه بودی حکما بوی باران میشدی. خاصه وقتی بر خاک میبارد. و من چه میشدم؟ کاش من آن خاکی بودم که تو بر آن میباریدی.
باز دوست داشتنت حواس ِ من ِ البته همیشه حواس پرت را پرت تر کرد! چه میخواستم بگویم؟ آها. میخواستم بگویم صدای باران قطع شده اما هنوز بوی باران در مشامم هست. نوشته های اندک بازماندگان در این سرسرا که بلاگ باشد را میخواندم و در سکوت ِ حزن انگیز و دلچسب خانه ، بی صدا، با خود میگفتم:" و آدمی چیست جز حیرانی و تکه هایی پراکنده از گذشته و جسمی در حال و ترسی در آینده؟"
و آدمی کیست؟
[این متن آنچنان که باید در تنور ذهن پخته نشده اما چنان ناگهانی بر قلب و دستم هجوم آورد که چاره ای جز روشن کردن این ماسماسک و پهن کردن انگشتان بر دکمه های کیبورد برایم باقی نگذاشت.]
چند دقیقه ی پیش ، بعد از دیدن صفحه ی پابلیک دوستی در اینستاگرام ، با خودم گفتم " اما تو گسترش جهان صغیر را به کبیر ترجیح میدهی. این را بعد از بیست سال بودن با تو فهمیده ام." آن دوست در صفحه ی پابلیک تازه راه اندازی شده اش هزار و خرده ای "دنبال کننده" دارد:). گاهی آن را قفل و گاهی باز میکند. و آن زمان که باز میکند میبینم که متن های پست هاش متن هاییست که من در همین یک سال اخیر چندین بار آن ها را دیده و خوانده ام. الغرض ، با ساختن این صفحه چه در درون او تغییر میکند؟ در خودش ، در افکارش ، در باورهاش و در قلمش حتی؟ اگر این هزار و خرده ای بشوند صد هزار و خرده ای چطور؟ آن گاه چه رخ میدهد؟ در درون او و یا حتی در عالم خارج؟
میدانی؟ ما سال هاست داریم گول میخوریم. قبل ما هم دیگرانی به شکل هایی دیگر گول خورده اند اما بعضی هم قسر در رفته اند. حالا ولی قسر در رفتن کار حضرت فیل است. ما بازی میخوریم. بازی چیزهایی را که حتی اندک وجودی هم ندارند و اگر هستند ، به واسطه ی بودن ماست، و ما آن چنان این را فراموش کرده ایم که تصور زندگی بدون آن ها برایمان نزدیک به محال است.ما بی آن ها دچار بحران های وحشتناکی میشویم و قطعا زندگی مان دیگرگونه خواهد شد.
چه میگفتم؟
از جهان صغیر و کبیر حرف میزدم. جهان صغیر وجود ماست و جهان کبیر عالمی که در بستر آنیم. و حالا ، این موجودات ِ بی وجودی که مارا و جهانمان را در بر گرفته اند که اند؟ چه اند؟ چه چیزی را بهتر میکنند؟ این بی وجود ها جز کاهش ممتد ِ هر وجودی چه خاصیتی دارند؟ ما را کوچک میکنند و جهان مارا به نابودی نزدیک تر.
این ها را منی میگویم که از کودکی وسیله ی بازی ام ، وسیله ی شادی ام ، وسیله ی پیشرفتم را حتی ، در همین موجودات دیدم. و به آن ها وابسته ام. اما همیشه تلاشم را کرده ام که من سوارشان باشم نه آن ها سوار من. هرچند آنقدر ها هم موفق نبودم اما همین آگاهی خودش مثل یک ترمز است.ترمزی برای بیش از حد سواری ندادن به این بی وجود ها.
فکرش را بکنید، اگر زمان ابن سینا و فارابی و ملاصدرا و که و که تکنولوژی همچون حالا بود چه میشد؟ آن ها به جای پیدا کردن کتاب ها پی دی اف آن ها را دانلود میکردند و کتاب های خودشان را هم برای تایپیست میفرستادند و بعد پیش یک انتشاراتی میبردند؟یا مثلا سهراب و فروغ و نیما ، اگر آن زمان اینستاگرام بود، از دشت و کوه و جنگل عکس میگرفتند و کتاب هایشان به هایلایت استوری های اینستاگرام تبدیل میشد؟ به گمان من آن ها هیچگاه آنچه باید نمیشدند ، چون فرصت نداشتند. چون از بیست و چهار ساعت روز بخشی را در کانال های فلسفی و شاعرانه ی تلگرام، بخشی را در اینستاگرام و توییتر و یوتیوب و بخشی را هم با دیدن فیلم های ظاهرا فلسفی و فاخر میگذراندند.
اگر این امکانات در سال 57 بود چطور؟ انقلاب رخ میداد؟ یقینا نه. ما به جای کتاب خواندن پست های اعتراض آمیز همدیگر را ، خوانده نخوانده، در اینستاگرام و توییتر لایک میکردیم و هشتگ ِ نه به استبداد راه مینداختیم و شاه هم همه چیز را فیلتر میکرد.نه ، فیلتر نمیکرد. مشتی محتوای زیر شکمی ( عذرخواهم...) در آن میریخت و ما را همچون حیوانات ، اهلی و بی خطر میکرد.
این تکنولوژی ِ بی اصل و نسب ، هرروز زودتر پا به جهان میگذاشت ، با سرعت بیشتری ما را به سوی پوچی میبرد.
تو گویی ما وسط یک فیلم علمی تخیلی گیر افتادیم. بشر موجودی را با دست های خودش اختراع میکند و جای آن بشر با اختراعش عوض میشود. قدرت اختراع بیشتر میشود و مهار آن ناممکن.
غرض از همه ی این حرف های ژولیده و نپخته چه بود؟ اینکه حداقل بیایید بدانیم. بدانیم وجودی داریم که تمام ِ علت بودنمان گسترش آن است. بدانیم قرار بود حتی کوه ها و دریاها و تمام آفریده های خداوند هم مسخر ما باشد ، چه رسد به آن چه خودمان ساخته ایم. بدانیم فراموش کردن این ها ما را تمام خواهد کرد ، غرق خواهیم شد و تا ابد در حسرت این غرق شدن آتش خواهیم گرفت. هرچند دانستن کافی نخواهد بود و قایقی برای رسیدنمان به ساحلی امن نیست ، اما اقل کم مثل تکه چوبی ست که از غرق شدن نجاتمان میدهد.
ما برای چند فالور بیشتر ، چند دست لباس بیشتر ، چند متر خانه ی بزرگتر به این عالم نیامده بودیم. ما کار های مهم تری داشتیم.
سالی چند بار آیات قرآن را مثل طوطی تکرار میکنیم ، بعد هم رگ گردنمان میزند بیرون که آهاااای ، زبانتان لال باد اگر بگویید قرآن برای هزار و چهارصد سال پیش است. اما هیچوقت موقع خواندنش جملات ِ حضرت ابراهیم را خطاب به خودمان نمیدانیم. هیچ گاه درباره ی ماسماسک هایی که مارا محاصره کرده اند نمیپرسیم "هل یسمعونکم اذ تدعون؟ او ینفعونکم او یضرون؟"*.
+حرف من حذف بی چون و چرای این اجسام بی جان نیست. حرف من گم نشدن است ، گم نکردن است، کوچک نشدن است.
+آزادی یعنی اینکه راه رشدت سد نشده باشد. و چه بیچاره انسان هایی هستیم ما ، با این همه اسارت. با این همه کوچکی.
+بیایید از آرزوی تغییر جهان دست برداریم. ما کوچکیم و جهانِ بزرگ، خارج از اراده ی ما. اما خودمان جهانی داریم به وسعت عالم کبیر، در انحصار بی چون و چرای خود. و این جهان همان است که باید چند روز دیگر ، برای تا ابد ، جوابگوی نحوه ی اراده کردن و گسترش دادنش باشیم.
+آدم های توخالی زورشان به جهان نمیرسد. و اگر برسد جهانی تو خالی خواهند ساخت.این واقعیت مثل روز برای همه ی ما روشن است اما آن را بیش از هر چیز دیگری در بطن یک زندگی تهی فراموش کرده ایم. و همین فراموشی است که تمام دویدن های ما را تردمیلی کرده، تازه به فرض ِ آن که در حال دویدن باشیم!
*سوره ی شعرا/آیه 72 و 73
-این متن-با اندکی تغییرات- به سفارش سایه(همان بلوط سابق خودمان) برای سردبیر روزنامه ی حق فرستاده و منتشر شد. راستش ابدا دوست نداشتم که این را بنویسم اما موظف بودم.
این صفحه ی سفید گواه است که ما همیشه تن ِ عمیق ترین کلماتمان را به دست ِ بک اسپیس بی رحم سپرده ایم
سلام عزیزِ جان ِ مادر
راستش دیرزمانی منتظر بودم تا در شرایط ایده آل سراغ نوشتن این نامه بیایم ، اما کلمات کم کم دارند بساطشان را جمع میکنند و از سرم کوچ میکنند به سری دیگر. برای همین هم حالا ، حتی با اینکه صدای دلنشین ِ تق تق ِ کیبورد، کلمات را برای جلو زدن از همدیگر و لم دادن روی صفحه ی مانیتور ترغیب نمیکند؛ چهار زانو و بالش به بغل و تند تند و بدون تشریفات آمدم تا حرف هام را در گوشَت بگویم.
البته این حرف ها برای امروز و دیروز نیستند که نگران از پروازشان باشم، اما چهار کلمه این ور و آن ور ترش برام مهم است ، حیف است اگر حرف هایی که اینقدر برام مهم اند را با کلمات ِ دم ِ دستی ِ تازه از راه رسیده و غریب بگویمت.
خبر تلخ بود.مثل تمام اخبار مشابه که هر از گاهی، با کیفیاتی متفاوت به گوش های خسته از اخبار بدمان میرسند؛ اما من بیش از آن خبر و آن دختر ، به تو فکر کردم، و به خودم. به اینکه تو قرار است اقلا در بیست و چند سالگی ِ من متولد شوی و در ۱۵ ۱۶ سالگی ِ تو ، در اوج شور و هیجان ِ تو ، من دیگر زنی جا افتاده هستم که شاید آنقدر ها از دنیای نوجوانی ِ آن روزگار باخبر نداشتم، آنقدر ها از تکنولوژی سر در نیاورم و تو خودت را از من دور بدانی. من را متهم کنی به عقب ماندن ، به جهل ، به درک نکردن.
آن روز کابوس من است سلمی. حتی از فکر ِ به اینکه تو من را به خودت نزدیک ندانی هم در دلم خروار خروار لباس ِ چرک چلانده میشود.
بعد از تصور ِ بی کم و کاست ِ این کابوس ِ محتمل، بار ها و بار ها به این فکر کردم که آن وقت من باید چه کنم؟
پیش روان شناس بروم؟ تو را پیش ِ روان شناس ببرم؟ کتاب بخوانم؟ با تو حرف بزنم؟ من آن روز مستاصل ترینم ... و میدانی، استیصال گاهی آدم ها را سر عقل می آورد و گاهی به جنون میکشاند. و فرق ِ این دو از تار مو هم باریک تر است.
سلمی ، من نمیدانم آن روز اتفاق می افتد یا نه ، اما اگر اتفاق افتاد ، باید یادم بماند که من هیچم. من هیچ ترینم. و بیش از یک مادر نیستم. حتی این جمله هم آنقدر ها که باید صحیح نیست دخترکم. این "من" که میگویمت از سر ِ عجز است ، چون طور دیگری بلد نیستم بگویم. چون زبان من را مجبور به ضمایر میکند. اگرنه کسی که بودنش هم به اراده ی دیگریست ، چگونه ممکن است بتواند جز به اعتبار، ضمیر "من" را به کار ببرد؟
میدانی میوه ی دلم؟ به گمان ِ "من" ِ مجبور به بودن ، تمام ِ استیصال ِ به جنون کشیده شده ی بشر در همین ضمیر ِ لعنتی خلاصه میشود. این ها فکر کردند هستند ، از آن بدتر فکر کردند برای خودشان کسی هستند.
از آن روز خودشان را به در و دیوار کوبیدند، پیش ِ این و آن رفتند و به التماس افتادند؛ این و آنی که مثل ِ خودشان هیچ نبودند. کتاب خواندند ، کتاب کسانی که خودشان هم هیچ نیستند چه رسد به نوشته هایشان. و هی دور خود ِ بی چیزشان چرخیدند و سر گیجه گرفتند و همدیگر را دریدند.
سلمی ، من ، بی هیچ توانایی مستقلی از علتم ، مادر تو شدم. و تو عزیزترین ِ منی اما من هرگز صاحب تو نخواهم بود ، منی که صاحب خودم هم نیستم.
پس بودن ِ تو ، نبودن تو و هرچه در تقدیر و سرنوشت تو باشد به دست صاحب توست. من تنها میتوانم عاجزانه ، با قلب و وجودی عاریه ، از او طلب سعادت ِ تو را بکنم و بخواهم من را وسیله ای برای خوشبختی ات قرار دهد.
سلمی ، ما هیچ نیستیم عزیزکم. اگر این را فراموش کنی دیگران را خواهی درید ، و خودت را ، ذره ذره ، تمام خواهی کرد.