"اتاق پر از مین هایی ست

                   که منفجر اگر بشوند

 

 

 

                                   دوستم خواهی داشت ..!"

.

بالاخره بعد از روزها دلم برای اینجا تنگ شد و از حالت نقطه‌ای درش آوردم.

هرچند هنوز دلم تنگ قالب چندین ساله و پرنقص، اما صمیمی و عزیز قبلی ست.

هرچند هنوز با این قالب ناصمیمی و غریب و اذیتم. اما بودن این جا برام دلگرمیه و حیفم می‌آد بخاطر قالب، با معدود چیزی که از دوران طفولیت نگه داشتم، خداحافظی کنم.

پس، سلام از یک قالب جدید و چپر چلاق.

.

میخواستم یک کدی رو تو وبلاگ امتحان کنم و در یک موقعیت سوررئال و ناباورانه، کد css قالبم پرید و این یک جمله به جاش نمایش داده شد!

حس این که یکی ازم دزدی کرده رو دارم:))))

و وقتشه قالبی که از دوم دبیرستان، یکی سال 92 اینطورا اینجا داشت رو فراموش کنم:))

عالی شد. همینطوری خیلی حالم خوب بود، بهتر هم شد:) برای کامل شدن حال خوبم همین یه اتفاقو کم داشتم. خداروشکر. 

نیاز به شوق دارم. 

نیاز به تندتر از ریتم معمول تپیدن ِ قلبم. 

نیاز به دویدن برق در چشم‌هام.

کاش مغازه‌ای این‌ها را می‌فروخت. 

امسال؟ سال غم‌های بزرگ، دغدغه‌های کوچک، جیب‌های خالی و آنفولانزاهای طولانی بود. امسال سال ترسیدن از گذشتن و هیچ نبودن و نشدن بود. 

سال کار کردن اما کاری نکردن.

دلخوشی پررنگ امسال - فارغ از آن‌ها که همیشه دلخوشی بودند و هستند - مدرسه و بچه‌هام بودند. تنها کسانی که من را از مرگ به علت احساس بیهودگی ممتد نجات می‌دادند.

برای سال جدید کاش بیایم و بنویسم: از «هیچی بهتر از چیز بد و متوسطه» به «تلاش عیار آدم‌هاست، نه دستاوردهاشون» کوچ کردم.

کاش تلاش‌گر باشم و ادامه‌دهنده. به جهنم اگر هیچی هم نشدم. تلاش‌گر و ادامه‌دهنده بودن قشنگ است، ارزشمند است، متواضعانه و به دور از های و هوی است، و البته نقد است. هرچقدر هم کم.

 

شعار امسال: بخوانیم و بنویسیم.

عالم امکان فلش بک را هم کم دارد... 

آن‌چنان دل‌تنگم که حتی شَنیدن نامت به آنی و کم‌تر از آنی، ابرهای بهار را در چَشم هام می‌باراند.

«مرا وعده ی دیداری بده، در یک صبح» به بوسیدن خاک درِ کوی‌ت

امسال را از تابستانش به خاطر می آورم. از بیم و امید توامانش، از سوختن پوستمان زیر آفتابش، به دنبال «سقفی که تن‌پوش پناه ما باشه».

از ذوق و شوقمان بعد از آن که خدا آرزوی چندساله‌مان را بدل به چهاردیواری سبز ِ آن خیابان طولانی کرد. از کم های زیادمان، از قاب هایی که منِ همیشه خسیس در ثبت کردن، هیچکدامشان را از قلم نینداختم. 

از تنفس بی واسطه ی O2، از انقلاب رفتن، باغ کتاب رفتن، انقلاب رفتن، باغ کتاب رفتن، و بی پایان بودن این چرخه ی دو مقصدی. از کرخت شدن ها، دراز کشیدن های بی پایان روبروی جعبه ی پیش تر جادویی و هرروز تهی تر از پیش.

امسال را با اضطراب های پاییزی‌اش به خاطر می‌آورم. با سردرگمی ها، با باز کردن مشتی که بیست و چند سال سعی کردم پرش کنم و حالا باید بازش میکردم تا ببینم چه در چنته دارم.

با روزهایی که تنها شوق دیدن دخترهام از رخت‌خواب کندم؛ تنها روزهایی که «صبح» را دیدم. 

با از دست دادن کسی که تصور می‌کردم تا ابد زنده می‌ماند. با مرور کلماتش، صدایش، یادگاری‌هایش.

امسال را با آسمان قاب شده در پنجره ی آشپزخانه گذراندم، با بوسیدن نورهای لم داده در جای‌جای لانه‌مان، با جنگ‌های بی پایانم در مصاف ظرف های نشسته و پرزهای بی پایان فرش ها و گردهای ثانیه افزون میزها.

با فرو ریختن رفاقت هایی که گمان می‌کردم از جنس بتن‌اند. و آجرهای محتاط دوستی های غریب و جدید، که حتی هنوز از استعمال واژه ی «دوستی» برای توصیفشان حذر می‌کنم.

با شکستن ها و دوباره وصله بند کردن ها.

با زمستان گرم و مطبوعش، چای های چای خانه امام رضای غیرقابل وصفش و لباس بخت سفید و عزیزش. 

با بودن انگشت شمار یاران ِ بهتر از آب روانم که قلبم را از مرز فروپاشیدن در معنای رفاقت، نجات حتمی دادند. 

با دلتنگی چرکین و کهنه ی آمیخته شده به استخوان هام. دلتنگی برای تویی که از عادت نکردن به نبودنت خسته شدم.

امسال رقیق تر بودم. دیگر آن دختر در سودای نجات جهان ِ شلوار شش جیب به پا نبودم. بیشتر اشک ریختم، بیشتر دوست داشتم، بیشتر «دوستت دارم» گفتم، بیشتر دلتنگ شدم. بیشتر واژه ی «خانواده» را سر کشیدم. کمتر دویدم. و غریب بود. «دختر بودن» به معنای این چنینی‌اش برایم غریب بود. 

امسال بالاخره پذیرفتم دست و دلم برای واژه ساخته شده اند و پنجره ای که باید، به رویم گشوده شد؛ هرچند کمتر خواندم، کمتر نوشتم، کمتر دیدم.

و تو، جاری ترین تصویر در تک تک این گزاره هایی. تو جاری ترین وجود، در تک تک لحظات حیاتم بودی. تو نور جان منی. و تو، تنها تو، میدانی که من نورپرستم. تو، و تنها تو میدانی که من مسخ نور می‌شوم و جهان را، و خودم را، در برابر نور از یاد می‌برم. 

گرمای دست های تو، برق چشم های تو، لبخند سبز تو، جز حیات بخش و لاینفک تمام دم و بازدم های من بود، هست. تو، جز لاینفک من بودی، هستی. و بمان. 

کجاست آن بارقه ی نوری که توان را چنان به پاهام بدواند، که افت و خیز زیستن را از خاطر ببرم و تشنگی به رگ هام آن چنان سرازیر شود که دویدن را، بی ترس دویدن را، بی تردید دویدن را، بی خستگی دویدن را، جرعه جرعه بنوشم؟ 

شکر، عمیقا شکر، بابت این پنجره ی وسیع و روشنی بخش ِ نویی که رو به روزهای در راهم گشودی.

که من همین سرگشتی و دویدن و حتی اضطراب این پنجره تازه را هم می‌بوسم. 

لابه‌لای بیست و چهارساعت ها، چهل بار از خودم می‌پرسم «همین؟» و انگار یادم می‌رود که پاسخ چقدر ترسناک است و زیر دلم را خالی می‌کند؛ نه از آن خالی شدن های بالای چرخ و فلک، از آن خالی شدن های کابوس های ارتفاع و سقوطم. 

و پاسخ، باز همین است: «همین.»

چطور می‌شود، کیلو کیلو خاطره که حتی هنگام یاداوری‌شان از فرط تعدد، حتما چندتاییش از قلم می‌افتد و فردا و پس فرداش یکهو به یاد می‌آید به «همین» سادگی با چهار تا دو نقطه، پرانتز، سر و تهش هم بیاید؟

همیشه  «همین» قدر ساده بود و من خبر نداشتم؟ یا حالا هنوز هم خبر ندارم؟ تا کی قرار است هرچه بی خبری‌ست در سبد قلب من جمع شود؟ اهان، یادم نبود. دیگر بی خبری هم واژه دقیقی نیست. فقط «همین.» دقیق است. همین. 

.

رابطه هام کانه آب باشند. از لای انگشت هام میچکند و بعد، قلپ قلپ، شورِ شور، از لابلای مژه هام سرریز می‌شوند.

من بلد نیستم دست هام را مشت کنم.

من دلم برای خودم می‌سوزد. برای قلبم، دست هام، مژه هام، چشم هام. 

اما این‌بار چیزی درون من شکست که دیگر هرگز تکه هاش وصله پینه نخواهند شد. 

به تازگی دریافته‌ام که هیچ‌چیز در جهان هستی، به قدر کلمات و در پی آن، نوشتن و ادبیات، تک به تک ِ سلول‌هام را روشن و سبز نمی‌دارد.

یحتمل خیلی کندذهن به نظر می‌رسم که بعد از بیست و چند سال، به تازگی امری چُنین عیان و پیشِ‌چشم‌افتاده را فهم کرده‌ام، اما مقصود من از دریافت، یقینی بی چون و چراست؛ یقینی از ژرف ترین نقطه ی قلبم. حالا البته نمی‌خواهم فرض کندذهنی را ابطال کنم! فقط می‌خواهم بگویم که صِرف دریافت این امر، در تمام بیست و چند سال حیاتم، حتی آن زمان که هنوز سواد نداشتم، رخ داده بود. اما این باور، این اختلاف کیفیت عمیقی که حالا بین این عزیز داشتن و باقی دوست داشتنی هام می‌بینم را، هرگز، با این وضوح، لمس نکرده بودم. 

راستش من هرگز نتوانستم با شعار «در لحظه زندگی کن»ِ پپسی کنار بیایم. اصلا مگر می‌شود آدمی در لحظه زندگی کند؟ مگر می‌تواند به پشت سرش نگاه نکند؛ ذوق و شوق آینده را نداشته باشد یا خودش را برای تاب آوردن روزهای سخت پیشین تحسین نکند؟ قبول، حسرت گذشته و ترس از آینده بد است. اما گذشته تکه‌ای از آدمی ست و آینده، دلیلی برای ادامه دادن، برای امّید داشتن.

از روزی که شمار جان‌هایی که کویید راه نفسشان را بست، به صفر رسید، از روزی که توانستم آرام آرام، دوباره هوا را بدون واسطه‌ای نادوست‌داشتنی نفس بکشم؛ هرروز به گذشته ی دوقدم آن طرف‌تر از حال‌م فکر می‌کنم. و خدا را شکر می‌کنم؛ برای دوباره دیدن صورت آدم‌ها. برای بی ترس مرگ، در آغوش کشیدن‌ها. برای باز از خستگیِ دوندگیِ روزها، پادرد گرفتن‌ها.

و گمان می‌کنم، شاید معنای «لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ» همین باشد. شاید این زیادت، همیشه به معنای افزایش کمّی نعمت نباشد. شاید گاهی معنایش بسط یک نعمت باشد. برای من نعمت دوباره عادی زیستن، هرروز، هربار که از خانه بیرون می‌روم، هربار که صورت پرلبخند عزیزانم را می‌بینم و بی‌تعلل به آغوش میکشمشان، بیش تر می‌شود. 

بزرگترین تصمیمم برای دهه سوم عمرم این است که تک تک نعمت‌های کوچک و بزرگ زندگی‌ام را ببینم، بچشم، ببوسم. و در تک تک ثانیه‌هام بسطشان دهم، جاری‌شان کنم.

آقای پپسی، من تا همیشه به دیروز نگاه خواهم کرد تا یادم نرود چقدر و چقدر از آرزوهای ریز و درشت دیروزم، در امروز محقق شده‌اند.

من تا همیشه به فردای پرنورتر امّید خواهم داشت، خاصه در روزهایی که هوا ابری‌تر است.

احساس میکنم فاخته ی درونم به جایی دور کوچ کرده. یا بزرگ شده و تغییر کرده (اصلا هم مهم نیست که فاخته ها جوجه مرغ نیستند و به آن معنا تغییر نمی‌کنند!)

دلم نمیخواهد به این فکر کنم که مرده است، اما گمان میکنم که شاید دیگر هرگز به قلب و ذهن و دستم باز نگردد و این را نمیخواهم.

فاخته را دوست دارم. بیش از هر من دیگری درون خودم. و خانه ی فاخته را، بیش از هر مامن دیگری برای خودم. 

و اگر فاخته برای همیشه برود، این خانه هم برای همیشه مسکوت میشود، این را نمیخواهم. واقعا نمیخواهم. 

دیشب مهدیه متنی نوشت که بعد از خواندنش سرم لبریز کلمه شد. و به رغم اینکه ساعت ۴ و ۴۰ دقیقه بود و مغزم خاموشی زده بود، اما نوشتم. و اینجا میگذارمش چون حقیقتا بی جا و مکان است و این اتاقک، پناه کلمات بی پناه!

+اما من میگویم نخوانیدش، اگر خواستید متن مهدیه را که در ادامه هست بخوانید و بروید. اما حالا اگر خیلی اصرار داشتید و هیچ کار مهمی جز خواندن هذیان یک نفر را نداشتید، باز هم بهتر است اقلا اول متن مهدیه را بخوانید. 

 

 

تو را نمیدانم مهدیه، اما واژه ها گاهی بی اطلاع قبلی و استالین گونه، "مغزم را میدان مین [میکنند]" و بعد از خواندن تو، از همان گاه های بی اطلاع قبلی بود.

و آنان در حالی دارند این بیچاره را به توپ میبندند که بعد از یک روز شلوغ، ساعت هاست خاموشی مطلق زده، پس اگر تیرها به در و دیوار خوردند من را ببخش! :) و حتی از آن بهتر، من را نخوان.

اما من نمیتوانم نگویم، چون این دست ها مامورند و معذور.

میدانی، تو فرزند خلف و فیلسوف جامعه ای، اما من فرزند ناخلف و تنبل و کوچک فلسفه.

من پلی لیستم، لباس هایم، کتاب هایم و فیلم ها و یک عالمه "هایم" دیگرم، با تفاوت در مصادیق، شبیه تواند.

اما هرچه فکر کردم دیدم هیچ واژه ای درباره‌شان برای گفتن ندارم. من مثل دوستت حتی نمیتوانم نقطه ی آغازی تقویمی برای تناقضاتم بگویم.

تناقضات من با من به دنیا آمدند. از همان لحظه که هم شیر مادرم را میخواستم، هم چشمم به اسباب بازی کنار تختم بود، هم خوابم می آمد.

که گفته است که تناقض یعنی تفاوت دو گزاره با موضوع و محمول یکسان، در کم و کیف؟ که گفته است تناقض محال است؟

تناقض یعنی یک من و چندین هزار دلخواه هم‌زمان و در ستیز یکدیگر.

 اگر تناقض محال است، انسان که ممتنع الوجود ترین موجود عالم است!

و اصلا چه فصلی را برای "انسان" جز تناقض میتوان متصور شد؟

که حیوان غیرناطق، هرگز نمیتواند هم عاشق شکارش شود، هم او را ببلعد... و این نمونه ای کوچک است از شق القمرهایی که از یکتا ممتنع الوجودِ موجود ِ هستی برمی‌آید.

الغرض، میخواهم بگویم پلی لیست که چیزی نیست خواهر، (هرچند میدانم که میخواستی حرفت را با عینی ترین پیامد تناقضات ذاتی بگویی) من سال هاست از عمق وجودم چادر سر میکنم و در حالیکه دارم روسری ام را تا جایی که اثری از چشم باقی نماند پایین میکشم، دلم برای لباس گشاد و کوتاه دختر کافه چی ِ کافه ی پردود و آهنگی که روی صندلی اش لم دادم، میرود.

من در حالیکه تا صبح صادق اشک ریختم و مناجات کردم، نماز صبحم قضا میشود.

و خیلی چیزهای دیگر که میتوان به قدر عین ۲۱ سال زندگی ام کلمه شان کرد.

این نه ارزش است، نه ضدارزش، نه - به گمان من- حتی مولود گذار از جهان سنتی به جهان مدرن. این عین ذات من است. و از پس همین ذات قرار است هر روز و هرروز، روزی هزار بار با تک تک این تناقضات که هرکدام به تنهایی میتوانند من را از هم بگسلند، آب دیده شوم و آخر بازی ببینم خدا دست چپم را انتخاب میکند یا دست راستم را. یا خدا را چه دیدی، شاید خودش هم مردد ماند و نامه را به جای دست ها، به قلبم نشاند و آن جا هم سر تقاطع جنت و درک نشاندم. - که ما از ازل تقاطع نشین متولد شدیم! -

و عرض آخر، غرض یک جوجه دانشجوی فلسفه از ذات، یعنی همه چیز، بی استثنا و پارتی بازی! انسان، ذاتا متناقض است. و تو اگر انسان [متناقضی] دیدی و نچ نچ کردی، با او تفاوتی نداری، جز در مصادیق. تو نیز یک انسانی؛ متناقض، و البته ناتوان از درک دیگری. 

او، به حسب ذاتش، دارد میجنگد - که اگر جنگی در کار نبود، تناقضی هم در کار نبود- نه با آن چیز عینی و روشنی که تو بابتش نچ نچ کردی. با خیلی چیز های عمیق تر و درونی تر که تو هرگز نخواهی دانست. و آدم، به حسب آدم بودنش"باید" که با رزمنده ها مهربان تر باشد. و البته از یاد نبرد که خودش در جنگی سخت تر است، با سنگری آبکی تر از دیگری.

تکمله: حرفی در تقبیح یک فعل قبیح نیست. اما حتی در قبیح ترین فعل ممکن هم تو موظفی به حسن ظن داشتن به فاعل، و احتمال توبه او، و ترس از دچارتر بودن خودت در موقعیتی مشابه.

 

که سهل ِ ممتنع ترین سروده ی جهان، حیات است. 

و حالا، هرچند اعداد اثری بر شوق و سر ِ پر سودایم نگذاشته اند، اما دیگر به دنبال کلیات نمیدوم. دیگر اگر فرزانه در دفترم بنویسد "اولین فیلسوف زن مسلمان" قلبم تند نمیزد.

من ایمان آوردم به هیبت جزئیات. ایمان آوردم به واژه ای کوچک، که روزی در یکی از کلاس هایم بگویم و یکی از دخترکانم برای همیشه به خاطر بسپاردش.

حالا دیگر نمیخواهم در راهروی کوتاه ِ جلوی کلاس سوم دبیرستان، از خانم قاسمی بپرسم" خانم میشه با فلسفه منشا اثر شد؟" و پاسخش، نه ِ قاطعش، نگرانم کند.

حالا میخواهم بگویم "اثر" در کانت و هایدگر و ابن سینا بودن خلاصه نمیشود.

اثر، شاید تنها چند کلمه در پاسخ یکی از نامه های دخترکانم باشد.

اثر شاید در یک آغوشِ از پس دعوایی طولانی با فرزند ِ هنوزْ در عدمم باشد.

و حالا باور دارم، به سرایت آن آغوش، آن کلمه، آن واژه ی کوچک، در جای جای جهان.

حالا دیگر جهانِ خیالم یک کلِ مبهمِ در تلاش برای یافتن تکه های خویش نیست؛ تکه هایی کوچک است که شاید اگر بتوانند با هم در صلح باشند، روزی تکه ای بزرگتر را متولد کنند. 

حالا دیگر در جهان خیالم، نظریه پرداز نیستم. کتابی به نام "پشت دریاها شهری نیست" ندارم. من آنجا هم دیگر تنها اسماءم. یک اسماء کوچک، بسیار بسیار کوچک. که تکه هایی بسیار کوچک تر از خودش را رنگ میزند، اما آنچنان باوسواس، که تو گویی این تکه ی به غایت کوچک، همه ی عالم ممکنات است.

+برای کسی که از وقتی دست راست و چپش را شناخته، قصد نجات جهان را داشته، احتمالا رسیدن به این نقطه بزرگترین دستاورد حیات کوتاه و کوچک و ساده اش باشد! 

بتاز، قفل ِ مرا وا کن

بتاز ای که پر از راهی*

 

*از "تو در مسافت ِ بارانی ِ چاوشی خان

 

+واقعا قفل شده ام. و این دارد دست هام را، گلو و روحم را خفه میکند.

یکهو به ذهنم رسید از شما بخواهم یک جمله ای، کلمه ای، موضوعی، چیزی بگویید تا بنویسم. شاید بتوانم، شاید نتوانم. به هر جهت نمیتوانم دست روی دست بگذارم و تلاشی "پیدا کردن راه مال‌رویی چیزی به سمت پنجره" نکنم 

از تو چه پنهان، در دعوای حبیب و جمشید*، من طرفِ جمشیدم.

یعنی میخواهم بگویمت، که اصلا گیریم که از خیر ِ بوی نارنگی و دلبری بافتنی های از پستوی کمد درآمده و طعم انار و رنگِ برگ هم گذشتیم؛ تو بگو در کدام فصل میتوان بی ترس از صبح ِ زودرَس، ستاره شمرد و خیال بافت و بعد، زیر ِ نور ِ آفتاب ِ کم‌جان ِ پاییز، بافتنی های شبانه را تن ِ قلب کرد، تا هوای دزد، سرماش ندهد؟

.

*ر.ک رادیو چهرازی/یاد ِ بعضی نفرات در گردشِ فصول

جایی میان بیست و هفت و هشت مهر ِ دوصفر

.

همان‌جا ایستاده‌ام که بایدم گفت: "تن نیست آدمی، عدد است. کم میشود هرروز"*.

 

 

*شاهرخ مسکوب

ده شب تب و تاب، نه، یک عمر تب و تاب، ناگهان مچاله میشود در یک روز. تا قبل ظهر، مثل روزهای پیش است، اضطراب، دلشوره، و اندک‌امیدی. امید به نرسیدن ِ خورشید به ناف ِ آسمان، تا ابد. اما خورشید، مثل رسم هزارهزار ساله‌اش، لاجرم میرسد، هرچند تن‌خسته، هرچند پشیمان و خجل.

این جای ماجرا را میدانی، نماز ظهر را، تن های سپر شده را. اما هنوز آه، چند نفس درمیان، امانت میدهد. چرا که در صف نماز، ساقی راست قامت و دست به کنار ایستاده، عمه با الله اکبر مکبر، از رکوع بلند میشود، و علی کوچک، آرام خوابیده.

اما بعد اذان، آه از بعد اذان، هر ساعت، هر دقیقه، قلبت انگار به قاعده ی خون رسانی به یک لشکر میتپد، آه انگار، برای همیشه راه دم و باز دم میبند، سینه تنگ میشود، بغض، بی امان.

هی به ساعت نگاه میکنی: یعنی هنوز امید بچه ها به آمدن عمو ناامید نشده؟

یعنی هنوز لیلا تصدق ِ قامت اکبرش میرود؟

یعنی هنوز شش ماهه سر دست نیامده؟

یعنی هنوز عمه، وقتی برادر را صدا میزند، به جانمِ برادر، جانش آرام میگیرد؟

و سوالات، مثل خوره به جانت می افتند، تا ناگهان، خورشید، دیگر تاب ماندنش از کف میرود.. خورشید، میرود. و ناگهان، جواب همه سوالات، آوار میشود روی قلبت. و قلب، باز، مثل هرسال، جانی نمیکَند برای بیرون کشیدن خویش از زیر آوار، اما تو گویی دستی از افلاک، همیشه و همیشه بیرون میکشد تک تک ِ قلوب ِ زیرآوار مانده را.

یک عمر تب و تاب، مچاله میشود در چند دقیقه، به قاعده ی اذان و اقامه ای... و بعد، تب و تاب، تازه مفصل میشود، تازه آتش میزند، تازه پاره میکند، رگ به رگ قلب را قلب ِ هنوز درد ِ آوار از یاد نبرده را. 

تنی چند هستند که همیشه حسرت لمس کردن حضورشان در جهان را میخورم.

آقا روح الله از آنان است. میدانم که اگر زنده هم بودند شاید هیچوقت نمیدیدمشان، اما من از لمس کردن حیاتشان در جهان میگویم، از اینکه با شوقی لبریز تلویزیون را روشن میکردم تا صحبت هایشان را گوش کنم. یا با خواندن اعلامیه ها شان جوهرهای کلمات را آغشته به اشک هام میکردم. من از تکیه دادن به وجودشان در روزهایم میگویم.

حتی راضی به این بودم که دبستانی باشم و حس پرواز را با جمله ی "امید من به شما دبستانی هاست" تجربه کنم. اما همه ی این حسرت ها برای سیصد و شصت و چهار روز سال است و آن یک روز دیگر، روز رحلت اوست که همه ی حرف هام را پس میگیرم و میبینم نه، جان من طاقت این فراق را نداشته است. به چشم های دختربچه هایی که عکسشان در تشییع ثبت شده است خیره میشوم و در سکوت ازشان میپرسم که چطور قالب تهی نکرده اند؟ چگونه جهان ِ بی چنین جانی را تاب آورده اند؟ چگونه آبی آسمان را بی او باور کرده اند؟

آقا روح الله برای من بیش از یک نام در تاریخ معاصر ایران است. من با غزل های او، با حسرت کلاس درس فلسفه و فقهی که استادش او باشد، با روحی ِ سه دیدار ِ نادرخان، با لبخند ها و چشم ها و اخم های او، با کلمات اعلامیه های او، با چهل حدیث در هجده سالگی نگاشته شده ی او زیسته ام. و این ها بیش از شناختن یک انسان عادی در بستر تاریخ است. من او را نشناخته ام، زندگی کرده ام. او یک انسان عادی نبوده، یک عالم بوده است. او در بستر تاریخ نزیسته، که تاریخ را مبهوت خود کرده‌ است.

پایان این نوشته باید چه باشد؟ نمیدانم. نمیتوانم آن چنان که باید تمامش کنم و در انتها نقطه ای بگذارم و بروم سر خط. این حسرتنامه را همینطور بی پایان بپذیرید...

دلم کَپَک زده، آه
که سطری بنویسم از تنگیِ‌ دل،
همچون مهتاب‌زده‌یی از قبیله‌ی آرش بر چَکادِ صخره‌یی
زِهِ جان کشیده تا بُنِ گوش
به رها کردنِ فریادِ آخرین.


کاش دلتنگی نیز نامِ کوچکی می‌داشت
تا به جانش می‌خواندی:
نامِ کوچکی
تا به مهر آوازش می‌دادی،
همچون مرگ
که نامِ کوچکِ زندگی‌ست
و بر سکّوبِ وداع‌اش به زبان می‌آوری
هنگامی که قطاربان
آخرین سوتش را بدمد
و فانوسِ سبز
به تکان درآید:
نامی به کوتاهیِ‌ آهی
که در غوغای آهنگینِ غلتیدنِ سنگینِ پولاد بر پولاد
به لب‌جُنبه‌یی بَدَل می‌شود:
به کلامی گفته و ناشنیده انگاشته
یا ناگفته‌یی شنیده پنداشته.

 

سطری
شَطری
شعری
نجوایی یا فریادی گلودَر
که به گوشی برسد یا نرسد
و مخاطبی بشنود یا نشنود
و کسی دریابد یا نه
که «چرا فریاد؟»
یا «با چه مایه از نیاز؟»
و کسی دریابد یا نه
که «مفهومی بود این یا مصداقی؟
صوت‌واژه‌یی بود این در آستانه‌ی زایشی یا فرسایشی؟
ناله‌ی مرگی بود این یا میلادی؟
فرمانِ رحیلِ قبیله‌مردی بود این یا نامردی؟
خانی که به وادی برکت راه می‌نماید
یا خائنی که به کج‌راهه‌ی نامرادی می‌کشاند؟»

و چه بر جای می‌مانَد آنگاه
که پیکانِ فریاد
از چِلّه
رها شود؟ ــ:

نیازی ارضا شده؟
پرتابه‌یی
به در از خویش
یا زخمی دیگر
به آماجِ خویشتن؟

و بگو با من بگو با من:
که می‌شنود؟ 
و تازه
چه تفسیر می‌کند؟

 

 

فردا از یاد خواهیم برد، خالی بودن زمین ِ رنجور ِ خاورمیانه ی خون‌آلود، از وجود ِ پنجاه دخترک که قرار بود چند صباحی دیگر دلبر پسرکی باشند و مادر دخترکی.

که جهان را، به قاعده ی یک چَشم بادامی ِ سیاه ِ غم‌آلود، به قاعده ی یک موی مجعد ِ خرمایی ِ آشفته، به قاعده ی یک لالایی محزون ِ مالامال از عشق، زیباتر کنند.

فردا از یاد خواهیم برد که جهان به قاعده ی نه پنجاه دخترک ِ هنوز نیم‌قد، که به قاعده ی پنجاه نسل، تهی تر شد.

فردا از یاد خواهیم برد، بغضی را که با دیدن ِ تصویر ِ پر از فریاد و آه و ضجه ی بی‌صدای کفش ِ کوچک خون‌آلودی، در گلویمان جا خشک کرد.

ما دیروزها نیز، با غم‌هایی دیگر بغض کرده ایم و تنمان اشک‌آلوده شده است.

امروز نیز، فراموش میشود و قلوه سنگ ِ سیاه ِ گیرکرده در گلویمان، با سیلاب ِ اشک ِ غم های بعدی، می‌فرساید و دست ِ آخر، ما میمانیم و کوهی از غم، که حتی به خاطر نمی‌آوریم که سنگریزه هاش از کدام قلوه سنگ ها روی هم تلنبار شدند.

من حتم دارم که خداوند، بر گِل ما بیش از آدمیان ِ قبلی "نِسیان" پاشیده است، اگر نه تا به حال، نسلمان در این عصر ِ هجوم ِ بی وقفه ی غم، منقرض شده بود.

اما غیر ِ نسیان، اشک بیش‌تری هم میپاشید کاش، چرا که ما به اشک های بیشتری نیاز داریم، اما چشمه‌ی چَشم هامان، از سر بارش ِ بی امان ِ غم، مدت‌هاست خشکیده است.

به مناسبت مدت‌ها بسته بودن نظرات، این پست صرفا جهت گفتگوست:)

به گوش ِ جان و از این دست حرف ها:)

*شاید موقت، شاید نه

برای این لحظه که خوابم نمی‌برد و باد کولر مورمور خوبی توی تنم میدوانَد، برای این لحظه که از فکر یک نقاشی هنوز نکشیده، خواب به چشم هام نیامده و با شوق پشت میز کوچک و عزیزم نشسته ام. برای این لحظه که میدانم کسی جایی نزدیک منتظر من است. برای این لحظه که بعد چندین ماه گشتن و دوبار شکست خوردن-درمعنایی عمیقا سطحی- چراغ مطالعه ی مطلوبم را پیدا نکردم اما حالا، با چراغ مطالعه ی کوچک و سبز و قدیمی و نامطلوبم که به اتاق بغلی تبعید شده بود، میز را روشن کردم، و سایه ی تکه برگی که به طرزی عجیب* فراموش کرده ام از کجا آمده، اما مدت هاست روی فرش حرم امام رضای جان، که زهرا برایم گرفته بود، لم داده، دلم را ربود؛ و ثبتش کردم تا فراموشش نکنم.
برای این لحظه که نگران خروار ها کار عقب افتاده، درس نخوانده، تحقیق شروع نکرده و کارهای ناشناخته ی پیش رو هستم.
ای لحظه ی عزیز، تو خیلی زیبایی. تو خیلی سبزی. تو از پس ِ روزها و شب های سختی آمده ای و من نمیدانم بعد تو چه لحظه هایی خواهد بود، اما تو را دوست میدارم. تو صبح زیبایی بودی، خنک، خوش رنگ و با صدای دلچسب سکوت.
من آدم لحظه ها نیستم، آدم رویاهای آینده و حسرت های گذشته ام؛ و با این همه، تو دل من را به شوق آوردی و من دوستت داشتم. دوستت دارم. به امید دیدار دوباره ات

*چرا که من هیچوقت یادم نمی رود که یک تکه برگ، یک شاخه گل و حتی یک ساقه ی کوچک و کم جان، از کجا به اتاقم راه پیدا کرده است.

 

-از  آن متن های عجله ای که هر نوع خطایی ممکن است از آن سر زده باشد و نویسنده پیشاپیش عذرخواه است. 

 

أَنَّ کَرَمَکَ أَیْ رَبِّ یَجِلُّ عَنْ مُکافاةِ الْمُقَصِّرِینَ، وَأَنَا عائِذٌ بِفَضْلِکَ

*یجلُّ: بسیار بزرگ‌تر

*عائذٌ: پناهنده... 

إِنَّکَ قَرِیبٌ مُجِیبٌ.. 

وَمَا أَنَا یَا رَبِّ وَمَا خَطَرِى ؟